1350-59

1350-61

من 6 ساله بودم که آن اتفاق هولناک در خانواده پیش آمد، بعدها مادر بزرگم برایم تعریف کرد، که پدر ومادرم باعشق با هم ازدواج کردند، درحالیکه یک رقابت عاشقانه هم در پشت پرده جریان داشته، ولی مادر بزرگ توضیح زیادی نداد و آن بخش از زندگی پدر ومادرم، برای من در پرده ای از ابهام باقی ماند. من یکساله بودم که پدر بزرگم فوت میکند وثروت کلان اش میان پدرم، مادر بزرگم و عمه ام تقسیم میشود، در این میان پای عمویی هم در میان بود که بدلیلی غیبش زده بود!
پدرم با ارثیه پدر بزرگ خانه ای چون قصر در کرج می سازد و به کار ساختمان سازی و خرید وفروش می پردازد و هر روز بر ثروتش اضافه میشود، بهمین جهت همه ساله باتفاق من و مادرم، حداقل یک ماه به سفر خارج میرفتند وروزگار خوشی داشته است.
یکروز بعد از ظهر که من درجشن تولد پسرخاله ام شرکت کرده بودم، حدود ساعت 6 بعد از ظهر جلوی خانه از اتومبیل شوهرخاله ام پیاده میشوم و درحالیکه مادرم را صدا میزدم، بدرون میروم، ناگهان در وسط هال، پدر ومادرم را روی زمین خونین می بینم، به سراغشان میروم، صدایشان می زنم ولی هیچکدام حرکتی نمی کنند، از ترس جلوی پنجره فریاد میزدم وهمسایه ها را به کمک می طلبم.

1350-62

ساعتی بعد پلیس و آمبولانس و همسایه و فامیل، همه جا را پر میکنند، من هنوز نمی دانستم که پدر ومادرم کشته شده اند. ولی وقتی آنها را بردند، مادر بزرگ و خاله جان مرا بغل کرده وبوسیدند، فهمیدم اتفاق بدی افتاده است. من تا سه روز هنوز گیج و شوکه بودم، تا کم کم بستگان، از سفر پدر و مادرم به آسمانها گفتند و اینکه دیگر باز نمی گردند، من حدود 4 ساعت یک بند اشک میریختم، بعد نیمه بیهوش بروی تخت افتادم و دیگر هیچ نفهمیدم.
در مدت دو ماه کُلی برایم هدیه آوردند، همه با من مهربان شدند، آنقدر به گردش و تفریح رفتم، که با یاد پرواز پدر ومادر به آسمانها، خود را تسکین دادم من گاه می دیدم پلیس به خانه ما می آید، ساعتها با مادر بزرگ و عمه ام حرف میزند، ولی نمی دانستم ماجرا چیست، در مدت یکسال دو سه بار پدر ومادرم را در خواب دیدم،که سوار بر قایقی روی آب ها پیش میروند و مادرم یک آهنگ قدیمی گوگوش را می خواند و اشک می ریزد. وقتی بیدار می شدم به سراغ عکس هایشان میرفتم، آنرا بغل می کردم و می بوسیدم و هنوز بوی عطر مادرم به مشام می رسید.
من کم کم به یتیم بودن عادت کردم، گرچه مادربزرگ مهربانم، عمه و خاله هایم همه چیز بمن میدادند، از هیچ محبت وعشقی هم دریغ نداشتند، من از سال 1995 وقتی 12 ساله بودم، به اتفاق مادر مادرم به لس آنجلس رفتم،  تا مهمان خاله ها، دخترهایم باشم، در همین سفر بود که خاله ها پیشنهاد دادند من نزد آنها بمانم و تحصیلاتم را ادامه بدهم، همان موقع میان خاله ها و مادر بزرگ وعمه هایم درایران تلفنی حرف هایی ردو بدل شد و نتیجه اش اینکه من در لس آنجلس ماندم. یادم هست یکروز که برای خرید رفته بودیم، من درمیان مردم ناگهان پدرم را دیدم، برجای خشک شدم، چون خود پدرم بود، به خاله بزرگم ماجرا را گفتم، او با کنجکاوی گفت کجا دیدی؟ من به آن نقطه اشاره کردم، خاله بلافاصله با سرعت به آن سوی رفت، ولی هیچکس را ندید و گفت شاید بنظرت آمده است!
من دو شب بعد ماجرا را برای مادر پدرم تعریف کردم، او مدتی سکوت کرد و گفت وقتی بزرگتر شدی، از یک راز بزرگ برایت خواهم گفت، الان زمان اش نرسیده، دلم نمیخواهد افکار کودکانه تو را مغشوش کنم، من هرچه اصرار کردم، حرفی نزد، ولی قسم خورد، بزودی به امریکا می آید و همه چیز را برای من میگوید.
این حرف مادر بزرگ، مرا دچار افکار عجیبی کرد، بطوری که بیشتر شب ها خواب پدر و مادرم را می دیدم، ضمن اینکه از پشت پرده اتاق سایه ای بیرون می آید و با تفنگ به سوی پدر ومادرم شلیک می کند. من این خواب ها را هم تلفنی برای مادر بزرگ تعریف می کردم، اوهم قول می داد بزودی مرا که تنها بازمانده خانواده ام هستم، در جریان حوادث مهمی قرار دهد.
من 15 ساله بودم که مادر بزرگ خبر داد تدارک سفر خودرا دیده است عجیب اینکه هیچکس درباره پدر ومادرم وعظمت آن حادثه خونین حرفی نمی زد، انگارهمه چیز تمام و فراموش شده بود. من با کنجکاوی چشم به تلفن داشتم که مادر بزرگ زنگ بزند و بگوید فردا می آید.
درست شبی که مادربزرگ زنگ زد وگفت به اتفاق پسرعمه ام راهی است، من فردا باز هم پدرم را در یک کافی شاپ دیدم، جلو رفتم صورت و حرکاتش دقیقا پدرم بود،ولی کمی مسن تر و در ضمن به زبان انگلیسی سخن می گفت، من به انگلیسی پرسیدم من بنظر شما آشنا نیستم؟ آن آقا که بجرات همان صورت پدرم را داشت گفت چرا باید بشناسم؟ بعد خانمی او را صدا زدو آن آقا هم به سرعت از من دور شد و در یک چشم بر هم زدن من او را گم کردم.

1350-60

من آن شب تا صبح نخوابیدم، چون به آن نقطه از باور رسیده بودم که این پدر من است که درحالت و لباس و چهره تازه ای بر من ظاهر شده و حتی می خواهد معمای آن حادثه خونین را روشن کند.
قرار بود مادر بزرگ روز جمعه برسد که هیچ خبری نشد، تا غروب از ایران زنگ زدند خبر دادند،که مادر بزرگ دچار سکته مغزی شده و در بیمارستان است بعد هم خانمی از سوی عمه ام زنگ زد و گفت  که متاسفانه مادربزرگ برای همیشه رفته است.
من بیش از همه ناراحت شدم، چون قرار بود مادر  بزرگ راز زندگی پدر ومادرم را برایم بازگو کند. در آن لحظه با خودم گفتم نباید این سایه پدر را ازدست بدهم، یا واقعا پدرم زنده است و یا من دارم روح او را می بینم، خودبخود به سوی مطالبی درباره روح سوق پیدا کردم، چند کتاب در این زمینه خواندم، چندین فیلم دیدم، خصوصا دیدن فیلم هایی چون روح Ghost مرا بیشتر مشتاق و کنجکاو کرد، با یک کشیش حرف زدم، او به نوعی تائید کرد که گاه روح انسانها در بدن تازه ای جلوس می کند، این را بسیاری باور دارند و بسیاری رد می کنند، ولی اصل تناسخ بهرحال وجود دارد، ولی اینکه درست دربدن انسانی شبیه بخود حلول کردن،خود یک معمای دیگراست.
خاله ها نگران من بودند، از دیدگاه آنها من دچار خیالات شده بودم، حتی دخترخاله ام می گفت چون تو شاهد کشته شدن پدر ومادرت بودی، چون در آخرین لحظات آنها را دیده ای، آن تصاویر در ذهن خود ماندگار شده و گاه خودی نشان میدهد، وگرنه روحی وجود ندارد، آن شخص راهم که دیده ای، مسلما با تاثر آن خیالات و بدلیل کمی شباهت، تو را دچار چنین حالتی کرده است.
من هرچه بزرگتر می شدم بیشتر درباره حادثه مرگ پدر ومادرم فکر میکردم و اینکه من وظیفه دارم آن معما را حل کنم، خصوصا که مرتب در خواب و بیداری آنها را می بینم، انگار نیروئی بمن میگفت پیگیر این ماجرا باش، تو عاقبت آنرا کشف می کنی.
یکروز که برای خرید هدیه تولد نازلی دخترخاله ام، به اتفاق پسرخاله ام سیروس به یک فروشگاه رفته بودیم، من ناگهان پدرم را دیدم، به سیروس گفتم با توجه به عکس ها و فیلم هایی که از پدرم دیده ای، خوب نگاه کن این آقا پدر من نیست؟ سیروس نگاهی به آن سوی کرده و از ترس دست مرا گرفت و گفت من میروم بیرون فروشگاه تو اگر می خواهی بمان. بعد هم با سرعت از فروشگاه خارج شد، من هم به سوی پدرم و یا سایه او، یا روح او، هرچه که نامش را بگذارید  رفتم و درست روبرویش ایستادم.

ادامه دارد