1350-59

1352-86

خلاصه هفته قبل
در 6 سالگی در ایران، پدر و مادرم در یک ماجرای مرموز کشته شدند ومن آخرین لحظات زندگی آنها را دیدم و هیچکس نیز پرده از آن جنایت بر نداشت. مادر بزرگم برایم گفت که پدر بزرگم ثروت کلانی داشت، که میان پدرم، عمه ام، مادر بزرگم  تقسیم شد، عمویی داشتم که سهمی برده بود، ولی خودش غیبش زده بود ضمن اینکه پدرم بدنبال یک رقابت عشقی مادرم را بدست آورده بود.اینها هر کدام با خود راز و رمزی داشت،که در آن روزها،مادر بزرگ درباره اش حرفی نزد.
من 12 ساله بودم که به لس آنجلس آمدم ونزد خاله هایم ماندم، من همچنان در اندیشه پدر ومادرم بوم، تا یکروز در یک فروشگاه پدرم را دیدم ولی در یک لحظه ناپدید شد، وقتی ماجرا را برای اطرافیان گفتم، مرا خیالاتی خواندند تا اینکه مادر پدرم از ایران تلفنی گفت وقتی به امریکا آمدم از راز بزرگی برایت سخن می گویم، که متاسفانه قبل از سفر دچار سکته مغزی شد و از دست رفت. من که نیرویی وادارم میکرد ماجرای پدر ومادر را دنبال کنم، یکروز در فروشگاهی به اتفاق سیروس پسر خاله ام، دوباره پدرم رادیدم سیروس دچاروحشت شد و بیرون رفت ولی من به سراغ آن شخص، پدرم،سایه اش، روحش، هر چه بود رفتم.
روبرویش ایستادم و گفتم شما پدر من هستید، در حالی که ترسیده بود، سکیوریتی را صدا زد و مرا از فروشگاه بیرون کردند، ولی من که گریه ام گرفته بود به سکیوریتی  همه چیز را گفتم، او که دلش سوخته بود گفت برای من مدرک و دلیل بیاور تا کمکت کنم. با سیروس به خانه  برگشتیم، من از آن روز ببعد هر شب منظره مرگ پدر ومادرم را در خواب می دیدم تا سرانجام آن منظره را بروی کاغذ کشیدم،خودم باورم نمی شد چنین تصویری را خلق کنم، با همان به سراغ سکیوریتی رفتم، او این بار باورم کرد و درحالیکه می گفت دارم کار غیر قانونی می کنم، از طریق مدارک گرین کارت آن شخص، آدرس و تلفن اش را بمن داد و من به سراغش رفتم و آن تصویر را بدستش دادم و چند روز بعد پلیس به سراغم آمد و از من تعهد گرفت که دیگر مزاحم این شخص نشوم. بعد از چندی متوجه شدم پدرم یا سایه اش از آن آپارتمان رفته است بالاخره تصمیم گرفتم از فامیل در ایران کمک بگیریم و همه مدارک برجای مانده از مادر بزرگ را برایمان پست کنند و آن بسته به دستم رسید.

******

خاله ها و دخترخاله ها، پسرخاله ها، بستگان نزدیک، آن شب دور آن بسته جمع شده بودند و من با هیجان آن را گشودم و ورقه ها و یادداشت ها را که درواقع خاطرات روزانه مادر بزرگ و چند نامه از سوی عمو مجید بود، در آوردم و شروع به خواندن کردم.
مادر بزرگ نوشته بود، غم انگیزترین حادثه زندگی ما، رقابت عشقی میان دو پسرم بود، درحالیکه پسر بزرگم عاشق شده بود، مجید پسر دیگرم هم عاشق همان دختر بود. تا مدتها هیچکس نمی دانست، ولی کم کم ماجرا رو شد. مجید با من حرف زد و گفت به برادرم بگو پایش را از این ماجرا کنار بکشد، چون من 4 سال است عاشق این دختر هستم، من پرسیدم آیا آن دختر هم خبردارد؟ گفت نه، من هنوز آمادگی نداشتم، من گفتم ولی آن دختر برادرت را دوست دارد، آنها قصد ازدواج دارند، مجید گفت من چنین اجازه ای نمیدهم، این ازدواج بوی خون میدهد. با مجید روزها و شب های بسیاری حرف زدم، خواستم او را قانع کنم، نه آن دختر و نه برادرت هیچکدام از عشق توخبر ندارند، بنابراین آنها گناهی ندارند توباید جوانمردانه با این عشق روبرو بشوی، تو باید برای آنها آرزوی  سعادت کنی، تو اصلا نباید در این باره با آنها حرف بزنی. مجید به هیچ طریقی قانع نمی شد.
مادربزرگ نوشته بود: آن روز که دو عاشق نامزد شدند و قرار جشن عقد و عروسی  را گذاشتند، مجید دیوانه شده بود، یک شب آنقدر مشروب خوردکه تصادف کرد،ولی اجازه نداد برادرش بفهمد، می گفت نمی خواهم او به عیادت من بیاید.
مجید هنوز در انتظار بهم خوردن این نامزدی بود، همزمان با دوستان خود با یک تور به خاوردور رفت و ازآنجا برایم دو نامه فرستاد! من نامه ها را بیرون کشیدم و برای همه خواندم: عمو مجید نوشته بود: من آخرین هشدار را میدهم، بتو که مادر ما هستی می گویم اگر این وصلت بهم نخورد، من زندگی شان را به خون می کشم. هرکاری از دستت بر می آید بکن، که آنها از هم جدا شوند حتی اگر من نتوانم با عشقم ازدواج کنم ترجیح می دهم او جلوی چشم من وهمسر برادرم نباشد.
در نامه دیگری نوشته بود: من به ایران بر نمیگردم، به اروپا نزد دوستان قدیمی ام میروم، ولی از تو مادرم می خواهم که از این فاجعه جلوگیری کنی، من هیچگاه نمی توانم ازدواج ایندو را بپذیرم. همانطور که گفتم حتی اگر نتوانم با عشقم ازدواج کنم، ترتیبی میدهم که هر دو با هم درون خانه ای در آتش بسوزیم وخاکستر شویم.
مادر بزرگ نوشته بود: مجید به ایران باز نگشت، از او هیچ خبری نداشتم، همه از جمله عروس و داماد سراغش را می گرفتند ولی او حتی از طریق تلفن و نامه هم ما را در جریان زندگیش نگذاشت.
من شب و روز نداشتم، حتی جرات بازگویی این ماجرا را با هیچکس نداشتم، تا پسر بزرگم ازدواج کرد، خوشبختانه هیچ خبرو اثری از مجید نبود. بعد از یکسال آنها صاحب فرزند شدند. نوید بدنیا آمد و من خیالم راحت شد، که مجید دست برداشته است، حالا وقتی بفهمد که آنها بچه دار شده اند دیگر قضیه را فراموش می کند، شاید هم روزی با چند چمدان سوقات از راه برسد وآنها را به آغوش بکشد.
هر چه بود، برای من بعنوان یک مادر، یک آروزی قلبی بود. شب وروز دعا می کردم، از خدایم میخواستم مجید را بخود آورد واز سویی می کوشیدم تصاویری از این زوج عاشق و بچه شان بدست کسی نرسد و درواقع حمید آنها را نبیند.
7 سال من هیچ خبری از مجید نداشتم تا آنروز که از خواب بیدار شدم، درون اتاقم یک چمدان بزرگ دیدم، با هیجان آنرا باز کردم، پر از سوقاتی اروپا بود از ته دل خوشحال شدم، با خودم گفتم به همه آنچه آرزو داشتم اینک رسیده ام، چون مجید با یک چمدان سوقات بازگشته است، او خوشبختانه این واقعیت را پذیرفته است چون بهرحال مجید مرد خوش قلبی بود، گرچه گاهی لجباز و یکدنده بود، ولی می دیدم که فریادرس دوستان و آشنایان است، حتی یکبار به پسرعمه اش خون اهدا کرد تا اواز مرگ نجات یابد.
من در انتظار دیدار مجید بودم ولی او حتی تلفن هم نکرد، یک هفته گذشت من تقریبا دلواپس شده بودم که شب بمن زنگ زد، گوشی را برداشتم با شنیدن صدایش گریه ام گرفت، مجید گفت مامان، گریه هایت را نگهدار، مصیبت هایی در راه داری! من که ته دلم می لرزید گفتم ولی پسر نازنین من آمده که به برادرش تبریک بگوید، تو حالا عمو شده ای، باید برادرزاده ات را ببینی و چه پسر شیطون و خوشگلی است.
مجید گفت من حرفم را 7 سال پیش زدم، من هیچگاه حرفم را پس نمی گیرم و بعد گوشی را گذاشت. من که همه وجودم یخ زده بود سراسیمه به خانه پسر بزرگم رفتم، نوه را به آغوش کشیدم، به آن زوج عاشق نگاه کردم چقدر همدیگر را دوست داشتند چقدر خوشبخت بودند، به آنها گفتم چرا به سفر نمی روید؟ گفتند برای نوروز یک سفر در پیش داریم، اگر تو هم دلت می خواهد با ما بیا. گفتم اگر زودتر بروید من  می آیم، اگر همین امروز و فردا بروید، من با شوق میآیم، هر دو گفتند باید به ماه یک ماه وقت بدهی.
من آن شب تا ساعتها در آنجا ماندم. فردا صبح دوباره به سراغ شان رفتم هر دو می پرسیدند چه شده؟ من می گفتم خواب دیدم یک دزد به خانه شما آمده، بهمین جهت دلم شور میزند، هر دو با خنده می گفتند مادر ما در خانه چیز گرانقیمتی نداریم،نگران نباش.
دو شب بعد مجید زنگ زد و گفت روز قیامت رسیده است، مادر آماده باش من در حالیکه ضجه می زدم و التماس می کردم، می گفتم پسرم ترا بخدا دست بکار خطرناکی نزن و این ها گناه دارند، اینها خوشبخت هستند، گفت پس فردا می آیم با تو در این باره حرف میزنم. این جمله مرا آرام کرد. چون تصمیم گرفته بودم با شوهرم، با فامیل و حتی با پلیس حرف بزنم، یک آشنا در اداره آگاهی داشتیم، که فردا صبح باو زنگ زدم و بصورت سربسته ماجرا را تعریف کردم، او خیلی راحت گفت مادرجان، آدم های قاتل پیشاپیش حرف قتل را نمی زنند، خیالت راحت باشد، او قصد آزار و اذیت ندارد او فقط میخواهد تهدید کند.
من به امید دیدار مجید ماندم آن 48 ساعت بر من 48 روز گذشت، حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که مجید زنگ زد و گفت برو یک سری به بچه ها بزن! من در یک لحظه همه بدنم را عرق سردی پوشاند.

ادامه دارد

1352-87