1714-24

قصه: منیژه – اورنج کانتی
قسمت دوم
تنظیم از: مزدا

خلاصه هفته قبل
12سال پیش به اتفاق کامبیزشوهرم به امریکا آمدیم، قراربود پشت هم بایستیم، من ازهمان ماه اول کاری را شروع کردم و به کامبیزفرصت دادم کاردلخواهش را پیدا کند، ولی او بعد از یکسال همچنان سرگرم دوستان خود و سفربه کارینوها و مکزیک بود تا یکروز خبرداد دیگربرنمی گردد. من هم بهرصورت طلاق گرفتم و به یک گست هاوس خانه دوستی نقل مکان کردم. روزها دوچرخه سواری می کردم، تا یکروز یک دفترچه پیدا کردم، درآن شخصی بنام الکس ازبچه های شروروبی احساس خود گفته بود واینکه ثروت کلانی دارد و دلش میخواهد نصیب یک انسان مهربان شود به دنبال الکس به مراکز سالمندان مراجعه نمودم تا سرانجام دریکی ازآنها بنام الکس برخوردم که تقریبا تنها بود ولی بدلیل بیماری درحال کوما به بیمارستان انتقال یافته بود من بدنبال اوراهی بیمارستان شدم.

***

الکس دربخش مخصوص بستری بود، من به بهانه اینکه دخترنزدیک ترین دوستش هستم، خود را به بالین او رساندم. ولی با آن دستگاه که به او وصل بود، فقط نفس می کشید، من دل توی دلم نبود، که حداقل بدانم ماجرای نامه چیست؟
یکی ازپرستاران گفت یکبارچشم بازکرده ولی قادر به سخن گفتن نبوده، گفتم من شماره تلفن خود را می گذارم، اگردوباره بهوش آمد، مرا خبرکنید، گفتند اگرچشم بازکرد، چون شرایط جسمی خوبی ندارد، هرلحظه ممکن است قلبش ازکاربیفتد.
من فردا طاقت نیاوردم، بازبه سراغش رفتم، دریک لحظه دستش را گرفته بودم، تکانی خورد، چشمانش به اندازه 30ثانیه بازشد و بسته شد، مستقیم به من نگاه کرد، شاید اطرافیان باورنکردند ولی لبخندی روی صورتش نقش بست و این حادثه سبب شد بازهم بدیدارش بروم، پرستار مخصوص بخش موافق نبود، ولی من برایش توضیح دادم که درباره یک رازمهم باید با او حتی چند کلمه حرف بزنم، آن پرستارکمی کنجکاوشد و گفت من سعی خودم را می کنم، درباره شرایط دقیق جسمی اش با پزشک معالج اش حرف میزنم، امیدوارم کمکی ازدستم برآید.همان خانم عکسی به من داد که درمیان بسته متعلقات الکس بود، عکسی از یک زن ومرد که درحال خوردن غذا بودند وانگاربا روحیه خوبی با هم گپ میزدند. چهره آن خانم بنظرم آشنا آمد، او را درآن مرکزدرمانی دیده بودم، باز به آن محل بازگشتم و با نشان دادن عکس، ازیکی ازخانمهای مسئول بخش خواستم با آن خانم حرف بزنم. مرا به اتاقش برد، یادم آمد با جنت قبلا چند کلمه ای حرف زده بودم چون الکس دو ماهی با جنت هم اتاق بود، جنت گفت اگر تلفن دستی ات را بدهی تا من با نوه ام حرف بزنم، هراطلاعی بخواهی بتو خواهم داد. من بلافاصله تلفنم را به جنت دادم، با هیجان خاصی با نوه اش حرف میزد، دو بار گریه اش گرفت، بعد هم خداحافظی کرد. جنت برایم گفت الکس از بابت بچه هایش خیلی اذیت شده بود، واقعا دلش را شکسته بودند، در طی دو سه ماه گذشته به خیلی از ساکنان این مرکز کمک هایی کرده تا به بستگان خود برسند به بعضی پرستاران هدیه نقدی داده، من می دانستم شرایط مالی خوبی دارد، ولی برای ما که در چنین شرایطی هستیم، دیگرمادیات اهمیتی ندارد.

1714-25

الکس حداقل 4حساب بانکی دارد، به من مدارکش رانشان داد، یک آقایی مسئول رسیدگی به ساختمان هایش بود که مرتب به او گزارش میداد. یک وکیل دارد که فرزند قدیمی ترین دوستش است، بسیار دلسوزانه او رادرجریان همه چیز می گذارد. بنظر می آمد الکس وصیت نامه خود را نوشته دربانک «تراست» گذاشته است. ولی مرتب از یک شخص حرف میزد، که بزودی پیدایش میشود و او را به آرامش میرساند، می گفت آن شخص روح و روان مرا آزاد می کند، تا به کوما رفت، خبری از آن شخص نشد وحالا تو پیدایت شده و براستی تو چه ارتباطی با الکس داری؟ گفتم قراربود من ازشما سئوال کنم نه شما مرا سئوال پیچ کنی! جنت خنده اش گرفت و گفت تومگر نسبتی با الکس داری، درنهایت نجات بخش روح نا آرام او خواهی بود.
جنت ادامه داد میان من والکس علائقی بوجود آمده بود. او مرتب می گفت اگربه 20 سال پیش برمی گشتم با تو به سراسردنیا سفر میکردم، با تو دوباره جوانی می کردم، میانسالی می کردم ومن می گفتم شاید درآینده، امکان سفر پیش آید، با دو پرستاردلسوز به همه جا سفر می کنیم، بجای جوانی و میانسالی، پیری مان را با خیال راحت طی می کنیم ولی یادت باشد درهرشرایطی نام مرا در گوش الکس بخوانی، او را بخود آوری، من هم چشم به در دارم، تا یکباردیگر الکس به این مرکز بازگردد.
درحال حرف زدن بودیم، که آن پرستارزنگ زد وگفت الکس چشم بازکرده، معجزه شده، هرچه زودترخودت را برسان! من نفهمیدم چگونه خود را به بیمارستان برسانم. الکس روی تخت درحال خوردن سوپ بود، با دیدن من تکان خورد وبا صدای گرفته ای گفت تو کی هستی؟ گفتم هیچکس، یک آشنای غریبه، یک نفرکه بدنبال دنیای ناشناخته آمده. گفت دفترچه مرا پیدا کردی؟ گفتم بله، ولی من هیچ چیزازشما نمی خواهم، من فقط مشتاق شناختن شما بودم. گفت چه کاره هستی؟ چه می کنی؟ گفتم یک زن تنها، که مرتب ضربه خورده ام، آخرین آن ازسوی شوهرم بود که رهایم کرد و رفت. ولی مهم نیست، من ضربه ناپذیرم و روی پای خودم ایستادم. گفت چه توقعی از من داری؟ گفتم من هیچ، شما چه انتظاری داری؟ گفت من کلی دردسردارم، که تو باید برگردن بگیری، حالا که وارد گود این معرکه شدی، راه فرار نداری، گفتم مهم نیست. گفت من چقدرحقوق بتو بپردازم، که همه آنچه می خواهم انجام بدهی؟ گفتم همانقدر که الان درآمد دارم، نه بیش و نه کم. خنده اش گرفت یک چک به من داد، گفت اسم خودت را بنویس و ازبانک بگیر، تا من یکی یکی دردسرها را به تو انتقال بدهم. من چک را گرفتم، مبلغ بالائی بودمی خواستم حرف بزنم، گفت دیگراعتراض نمی پذیرم. فردا همه مدارک و اسناد و خواسته هایم را آماده می کنم. من پرسیدم چیزی نیاز ندارید؟ گفت درعمرم اولین بار است که اطرافیان ازنیازهای من می پرسند. چون همیشه ازمن می طلبند.
فردا صبح به محل کارم خبردادم مدتی به سفرمیروم، درست سرساعت 11صبح بیمارستان بودم، ولی جای الکس دراتاقش خالی بود، ترس برم داشت پرسیدم الکس کجاست. دستیارش گفت حالش خراب شد، دربخش مراقبت های ویژه است. گفتم میتوانم به دیدارش بروم؟ گفت نه، ازعیادت خبری نیست، من دست نکشیدم، آن بخش را پیدا کردم، ازپشت پنجره او را دیدم که با دستگاه تنفسی روی تخت درازکشیده است پرسیدم چه شرایطی دارد؟ گفتند معلوم نیست ونمیتوان درباره فردایش حرف زد. خیلی ناراحت شدم، تازه داشتم به اونزدیک می شدم، تازه می خواستم رازهای زندگی او را کشف کنم.
بعد از دو سه ساعت انتظار به اتاق کوچکم بازگشتم، بعد از مدتها هرچه دلم خواست خرید کردم و حتی پیرهن صورتی پشت ویترین یک بوتیک را که چشم مرا مدتها گرفته بود، بلافاصله خریدم، ولی خودم هم ازکارهایم خنده ام گرفته بود. من براستی زن تنهایی بودم، روی تخت درازکشیدم و با لباس خوابم برد، حدود 6ونیم صبح از خواب پریدم، یک پیام روی تلفن بود، از بیمارستان زنگ زده بودند، همان لحظه زنگ زدم، پرستاربخش گفت نیمه شب حالش بهترشد، اصرارداشت با تو حرف بزند، گفتم الان خودم را میرسانم.
ادامه دارد

 1463-98