1711-70

قصه: ژیان – پاریس
قسمت سوم
تنظیم از: مزدا

قاضی به من گفت مردی بعنوان پدر آرام مراجعه کرده است من آن مرد را که بنظرخشن و با خالکوبی های عجیبی می آمد دیدم، که خوشبختانه قاضی حاضرنشد بچه را به او تحویل بدهد، او گفته بود مادربچه فاسد و معتاد است، که معلوم شد چنین نیست، از سویی یکروز آرام در میان لباسهای قبلی خود یک گردن بند بیرون آورد که عکسی از او با مادرش بود، همین به من فهماند که او میخواهد پیامی به من بدهد تا یکروز با آرام به ایستگاه راه آهن همانجا که آرام را پیدا کرده بودیم رفتیم وآرام ما را انگار به سویی می برد تا سراز یک بستنی فروشی درآوردیم و ناگهان آرام از آغوش من بیرون پرید من پشت مغازه با زنی روبرو شدم که تصویرش را درآن گردن بند دیده بودم و آن زن با دیدن ما ازدر پشت فرارکرد و آرام گریه کنان به سوی من آمد.

****

من و الکس آنقدر صبرکردیم که دو کارمند دیگرآن بسستنی فروشی از راه رسیدند، از هر دو سراغ آن خانم را گرفتیم، گفتند سارا از دو هفته قبل دراینجا شروع بکار کرده. زن بسیار تودار ولی مهربان و صبوری است. پرسیدیم، آدرس محل اقامت او را دارند؟ گفتند مدتی درهمین هتل کوچک کنار راه آهن زندگی میکرد، بنظر می آمد، از کسی فرار میکند، ما هم کنجکاوی نمی کردیم چون احساس کردیم به این درآمد نیاز دارد، بطور موقت کار می کرد. میگفت می خواهد به لندن نزد برادرش برود. من ماجرا را برای آنها تعریف کردم، هردو متاثر شدند. آنها می گفتند یک آقایی دو سه بار در این اطراف دیده شده و هربار هم دو سه ساعتی سارا گم شد.
من و الکس و آرام به آن هتل مراجعه کردیم، آنها هم آدرس مشخصی از سارا نداشتند. از سویی قاضی هم اطلاعات جدیدی به ما نداد ولی عقیده داشت سرانجام سارا که زنی ستم دیده است خود را نشان میدهد من واقعا دلم نمی خواست تحت هیچ شرایطی آرام را ازدست بدهم، او بخش مهمی از من شده بود با من بیدار می شد، با من میخوابید، با من غذا می خورد وبه قصه های شبانه من عادت کرده بود.
آرام اغلب شبها، از خواب می پرید و به آغوش من پناه می برد، احساس می کردم از چیزی ترسیده چون می لرزید روانشناس خانواده به ما گفت آرش بعد از آن دیدار کوتاه با مادرش، او را بکلی منقلب کرده، باید با او کنار بیائید.
به مرور آرام را با بچه های دوست وهمسایه همراه کردیم. ولی از اینکه من کنارش نباشم می ترسید. بعد از چند هفته حتی حاضر بود دراتاق کوچکش بماند و تلویزیون تماشا کند، من از جهتی خوشحال بودم و از جهتی کنجکاو که چه براو گذشته است خصوصا بعد از ظهرها در اتاق را با همه بچگی اش می بست و ظاهرا می خواست تنها باشد و نکته جالب اینکه اجازه نمی داد موهایش راکوتاه کنم، درست شبیه دخترها شده بود. یکی از بچه های مورد علاقه اش هم پسرکی دو ساله و نیمه همسایه بود که مثل یک گاردین از او مراقبت میکرد.
یکروز غروب یکی از همسایه ها به من خبرداد، که خانمی در اطراف خانه شما رفت وآمد دارد، رفتارش عادی نیست، پرسیدم چه ساعت هایی؟ گفت معمولا غروب ها می آید، گفتم چه قیافه ای دارد؟ گفت توی تاریکی قابل رویت نیست.
شنیدن این خبر مرا می ترساند، نگران آرام بودم، خصوصا که اخیرا در خود فرو رفته بود، همان روز تا غروب کشیک دادم، ولی خبری نشد، دوسه روز بعد هم خبری نبود از آن همسایه پرسیدم، گفت مدتی است از آن زن خبری نیست ولی اگر پیدایش شود بلافاصله به شما زنگ میزنم.
در این فاصله خواهر الکس ناپدید شد. ما شب و روز بدنبال آن ماجرا بودیم، می گفتند دو نفر که شبیه عرب های مهاجر بودند آخرین بار با رکسان دیده شده اند، پلیس را درجریان گذاشتیم، الکس صحبت از مردی کرد که 5 سال پیش عاشق رکسان بود قرار ازدواج داشتند، ولی خواهرش بدلیل رفتارخشونت آمیز و حسادت بیش از حد آن مرد، خود راکنار کشید درحالیکه درآخرین دیدار به رکسان گفته بود یا تو نصیب من خواهی شد، یا نصیب هیچکس.
این حادثه بکلی شیرازه زندگی خانواده الکس را بهم ریخته بود، آرام و قرار نداشتند، من به سوابقی که از ازدواج یکی از دوستانم با یک جوان تونسی داشتم واینکه او را دو سال درزیرزمین خانه خود درحومه پاریس حبس کرده بود، چرا که یکروز در خیابان جوانی را که روزی همکلاسی اش بود بغل کرده بود که خوشبختانه به موقع دوستم را از آن زیرزمین نیمه تاریک هولناک نجات دادند و حالا من این ماجرا را با آن حادثه مقایسه می کردم یکروز که کاراگاه پلیس به دیدار همگی آمده بود، من آن ماجرا را تعریف کردم و گفتم احتمالا نامزد سابق رکسان، او را ربوده و به خانه ای دوراز شهر برده و به روایتی زندانی کرده است کارآگاه با شنیدن حرفهای من ناگهان از جا پرید و گفت یادت هست پاتوق تونسی ها کجا بود؟ من گفتم مسئله فقط تونسی ها نبود، خیلی ازمهاجرین معترض و دردسرساز درهمان شهر کلیشی زندگی می کنند. آن دوست من هم در آن شهر پیدا شد.
براساس حرفهای من، کارآگاه دو روز بعد رکسان نیمه جان را در یک زیرزمین خرابه درحالیکه دست و پایش را بسته بودند پیدا کرد و همان شب نامزد سابق و دو جوان دیگر هم دستگیر کرد.
این اقدام که با رهنمود من به پایان خوبی انجامید، همه خانواده و دوستان الکس و رکسان را واداشت تا برای حل مشکل من پا به میدان بگذارند من نگرانی بزرگم این بود که پدر شرور آرام رد پای ما را پیدا کرده و زنی را واداشته تا او را برباید، من با دفتر قاضی هم حرف زدم، ولی آنها گفتند آن شخص به دلایلی دوراز شهر بسر می برد و احتمالا پای شخص دیگری درمیان است.
فامیل الکس با نصب دوربین هایی در اطراف خانه، از درون و بیرون خانه، بقولی حلقه محاصره این زن مرموز را تنگ کردند و یک هفته بعد در شرایطی که زنی پشت پنجره اتاق آرام ایستاده و با او حرف میزد در دوربین دیده شد، وقتی خوب به آن تصاویرنگاه کردیم من مادر آرام را شناختم، الکس گفت این بار با هیچکس حرف نزن، پلیس را هم درجریان نگذار، شاید خود بتوانیم با این زن روبرو شویم. سه روز بعد وقتی به کنار دریا رفته بودیم. در یک لحظه آرام دست همبازی خود را گرفته و به بهانه تعقیب یک پرنده از ما دور شد، من وقتی بخود آمدم آن ها فاصله شان با من زیاد بود هرچه فریاد زدم آرام توجهی نکرد. ناچار از جا پریده به آن سوی رفتم. کمی دورتر یک منطقه نیمه جنگلی بود، من دیگر صدای آنها را نمی شنیدم و در ضمن نمی خواستم با فریاد آنها را بترسانم. شاید یک ربع به سرعت راه رفتم، تا از دور بچه ها را دیدم که دریک دیدگاه فقط آنها دیده می شدند ولی بنظر می آمد که با کسی حرف میزنند. ترس برم داشت آرام از پشت درخت ها پیش رفتم تا درست در پشت سرآن شخص قرار گرفتم با صدایی آن شخص برگشت، مادر آرام بود، می خواست فرارکند ولی من فریاد زدم چرا فرار؟ چرا با من حرف نمیزنی؟ من که به این پسر کمک کرده ام، بتو هم کمک می کنم از من فرارنکن.
مادرآرام تسلیم شد و روی زمین نشست ودرحالیکه درچشمانش ترس خانه کرده بود، مرا می پائید، جلوتر رفتم، این بار آرام هم جلوتر آمد و من گفتم آرام جان مادرت را بغل کن و او چون پرنده ای به سوی آن زن پرید و من همان لحظه از خودم پرسیدم به راستی سرنوشت ما چه میشود؟
ادامه دارد