1363-106

دامادهای ظالم و دیکتاتور

من و 3 خواهرم از دست شوهران خود ذله شده ایم، شوهرانی که واقعا ظالم و دیکتاتور هستند وهمه این خصوصیات بد نیز از طرز برخورد مادر خودمان با این سه تن ریشه می گیرد. مادرمان بدلیل عشق فراوانی که به پدرمان داشت، همیشه مطیع وفرمانبردار او بود و البته پدرمان نیز تا روزی که زنده بود چون پروانه بدور مادر می چرخید وعاشقانه او را دوست داشت و یادمان هست با یک اشاره او هرچه میخواست برایش تدارک می دید و مسلما با چنین مردی، چنین زنی نیز باید.
حالا بعد از مرگ پدر، مادر سعی کرده ما را نیز مجبور سازد در برابر شوهران خود چون کنیزان باشیم، به هر دستور آنها گردن نهیم و در برابرشان نه نگوئیم وهمین سبب دیکتاتوری شوهران مان شده است.
من از اینکه رابطه صمیمانه ای میان مادر وشوهرم باشد خوشحالم ولی می بینم شوهرم از وجود مادرم سوءاستفاده می کند وبا دو سه تا جمله مامان جون فدای شما! مامان جون زندگی ما بدون شما برکت ندارد! خانه ما بدون وجود شما بی صفا و تاریک است! و از این حرفها سبب شده تا من از دست شوهرم بنالم. مادرم با گریه و التماس و استدلالات خاص خود، مرا مجبور به ادامه زندگی واطاعت بدون چون و چرا وزندگی کنیزوار می کند… چون میدانم مادرم این مجله واین صفحه را میخواند… خواستم حداقل پیام خود را به این طریق به او برسانم.

شهره .م.ک. نیویورک

1363-107

خواب در خانه مادرزن هرگز!

بخدا قسم مادرزن من تا امروز هیچ آزاری که به من نرسانده هیچ، بلکه کلی هم به من احترام گذاشته و هوای مرا داشته است ولی من بدلیل ترس روانی و ریشه ای از مادرزن، از این موجود نازنین بشدت می ترسم!
باور کنید هر بار مادرزنم به خانه ما می آید و شب را میخوابد دچار کابوس می شوم، فکر می کنم هر لحظه با یک ساطور سر مرا از گردنم جدا خواهد کرد و یا نارنجکی زیر متکایم جاسازی کرده است! آخرین باری که ما به منزل مادرزنم رفتیم و ناچار شدیم شب را در آنجا بخوابیم، من در خواب دیدم که مادرزنم لباس سرخپوستی پوشیده و مرا به سر یک نیزه کرده و می خواهد پوست سرم را بکند و با آن تنبک بسازد! همین کابوس سبب شد بافریاد از خواب بپرم و تا صبح درون حمام بر خود بلرزم! البته  این ترس همانطور که گفتم ریشه روانی دارد، من یادم هست در مشهد همسایه ای داشتیم یک شب با همسرش نزاع کرده و نیمه های شب او را از خانه به بیرون انداخت،همسرش حدود 3 نیمه شب با مادرش بازگشته و خود بیرون خانه ماند و مادرش به درون رفت، حدود یکربع بعد صدای فریاد جگرخراش مرد به هوا رفت، همسایه ها بیرون ریختند، همه بسراغ مرد رفتیم و دیدیم مادرزنش او را بکلی مقطوع النسل کرده است! بلافاصله او را به بیمارستان بردند ولی متاسفانه جان سالم بدر نبرد و دربیمارستان فوت کرد و از آن به بعد من از مادرزن می ترسم درحالیکه بخدا قسم بهترین  و نازنین ترین مادرزن دنیا را دارم… الان که این نامه را می نویسم در منزل مادرزنم هستم واطمینان ندارم فردا صبح که این نامه را به پست میرسانم  زنده می مانم یا نه؟!

بهرام .پ. تورنتو- کانادا

1363-108