1716-48

دوستی تعریف می کرد در یکی از جلسات ادبی که ر. اعتمادی دعوت شده بود، خانم مسنی عصا زنان کتاب تویست داغم کن را زده بوده زیر بغلش و آمده بوده برای سومین بار امضا بگیرد. دو امضای قبلی اول کتاب، یکی مال سال 45 بوده یکی سال 78. این وابستگی خواننده، این فره ادبی نویسنده از کجا می آید؟ درمتنی که می خوانید نویسنده ی پرسابقه از سالهای روزنامه نگاری اش می گوید، از سالهایی که اتفاقات واقعی دور و برش را اول با گوشت و پوست حس می کرده بعد سرمشق داستان هایش قرار میداده. عمرش دراز باد.

***

روزنامه ی اطلاعات دوره ی خبرنگاری برگزار کرده بود و من به همراه چهارده نفر دیگر مثل محسن میرزایی، هوشنگ پورشریعتی، غلامحسین صالح یار، انوشیروان کیهانی زاده و… وارد حرفه ی خبرنگاری شده بودیم. این میان من جزو معدود روزنامه نویس های حرفه ای بودم که شغل دیگری نداشتم. هنوز اوضاع مالی اطلاعات و کیهان و روزنامه های دیگر طوری نبود که زندگی کارکنان و خبرنگارهایشان را کاملا تامین کنند. هنوز جامعه عوض نشده بود و پول نفت نیامده بود و شغل زیاد نشده بود. در سه چهارسال اول، 250 تومان می گرفتیم. اغلب دوستان رفتند یک شغل دولتی هم گرفتند، به اتکای روزنامه سر آن کار هم نمی رفتند ولی حقوق شان را می گرفتند. من این کار را نکردم و گفتم می خواهم روزنامه نگار حرفه ای باشم. در نتیجه همان زمان که اینها دو تا شغل داشتند و مثلا درآمدشان می شد پانصد تومان، من هفتصد تومان می گرفتم چون از صبح روزنامه بودم تا شب و آنها ساعت دو بعد از ظهر می رفتند. کارهای متفاوت می کردم ولی همه ی کارها تحقیقی بودند. مثل گزارشی که درباره ی زلزله ی لار نوشتم. عباس مسعودی (پایه گذار روزنامه نگاری نوین در ایران و سردبیر روزنامه ی اطلاعات) گفت: «شهر خودت است، تو برو گزارش تهیه کن!» لار زادگاهم بود و اولین نفری هم بودم که رسیدم آنجا. با گزارش هایی که به نوبت می نوشتم و چاپ می شد مردم چهارصد هزار تومان، که به اندازه ی چهارصد میلیون الان بود، ریختند به حساب روزنامه ی اطلاعات برای کمک به زلزله زده ها. خاطرم هست آقای دکتر خطیبی که رئیس شیروخورشید سرخ بود و مرد شریف و مسلطی بود یک روز آمد روزنامه ی اطلاعات. آقای مسعودی زنگ زد بروم اتاقش. دکتر خطیبی را می شناختم چون هر جا زلزله می آمد، من زود خودم را می رساندم گزارش بگیرم. می رفتم اتاقش و او مثل فرمانده هان نظامی دستور می داد، آنجا چادر ببرید، آنجا غذا ببرید. دکتر خطیبی تا من را دید، گفت :«اعتمادی، این چهارصد هزار تومانی که توی حساب موسسه اس مال توئه. قلم تو این پول ها رو آورده، بگو برای لار تو چی کار کنیم». گفتم: «آقای خطیبی، لار شهر پیشرفت نکرده ایه. اگه کسی چراغ پریموسش خراب شه، یه نفر نیست تعمیرش کنه. یه هنرستان صنعتی بسازید.» این فکر را ایشان قاپید. هنرستانی صنعتی در لار ساختند و ماشین هایش را با همین پول از آلمان آوردند. امروز خیلی از تکنسین های شیخ نشین ها فارغ التحصیلان همین هنرسرای صنعتی اند.
گزارش دیگری هم بود که هم روی خود من اثر کرد، هم روی مردم. یک روز آقای مسعودی خواست بروم از سپاه دانش گزارش تهیه کنم. اخم هایم در هم رفت، نمی خواستم کار دولتی بکنم، هیچ وقت هم استخدام دولتی نبوده ام. مرحوم مسعودی من را پسر خودش می دانست، گفت : «چیه، چرا اخم هات رفت تو هم؟! با ایشان رک بودم. گفتم:«آقا، من کار دولتی نمی کنم» چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت: «توبرو، اگه نپسندیدی، ننویس. مدیر موسسه بود و همین طوری هم می توانست بگوید برو تهیه کن وگرنه اخراجی، ولی به من گفت برو، اگر نپسندیدی، ننویس. گفتم پس خودم انتخاب می کنم کجا بروم. یک ده دوردست در قزوین انتخاب کردم. رفتم و به یک سالن گلی رسیدم. در را باز کردم و رفتم تو، دیدم یک جوان شیک با لباس سربازی به عنوان معلم سپاه ایستاده و حدود چهل تا پسر و دختر با لباس های دهاتی قاطی هم نشسته اند. من هم نشستم روی یکی از صندلی ها، بعد دیدم چه رابطه ی قشنگی بین این سپاهی و بچه ها هست. مثلا می گفت:«سهراب، مامانت دیشب مریض بود، تو چی کار کردی؟ آب دستش دادی؟ بالای سرش نشستی؟» «اکبر، بابات که داره اون پل رو می زنه، چی کار کردی عصری؟ رفتی کمکش؟» این قدر تحت تاثیر قرار گرفتم که برگشتم و یک رپرتاژ عاطفی درباره ی سپاه دانش نوشتم که مثل بمب صدا کرد.
شاه هم گزارش های من را می خواند. یک بار که می خواستند کاروانسرای صفوی کنار امامزاده هاشم را به شکل قدیمش بازسازی کنند، خودش به آقای مسعودی گفته بود آن اعتمادی را بفرستید گزارشش را بنویسد. حالا داستان این بازسازی هم با مزه است. رضاشاه وقتی چهل روزش بوده، با خانواده حرکت می کنند بیایند تهران. در امزاده هاشم برف وحشتناکی می باریده، مادرش می بیند بچه اش از سرما مرده. خودشان را می رسانند به امامزاده هاشم. امامزاده هاشم را آن موقع آماده کرده بودند تا کسانی که در برف گیر می کنند، درانجا بمانند تا برف بند بیاید. همیشه یک مقداری هیزم آنجا بود و یک بخاری. این بچه ی مرده را می گذارند روی هیزم ها و بعد هم بخاری را روشن می کنند. بعد از دو سه ساعت یکی میگوید این بچه دارد نفس می کشد. مردم می ریزند دورش و قربان صدقه ی بچه و امامزاده میروند. حالا سالها بعد محمدرضا شاه دستور مرمت کاروانسرا را داده بود، همان جایی که پدرش زنده شده بود.

1716-50

1716-49

گزارش هایم گرفته بود وداستانم در مجله ی اطلاعات هفتگی چاپ شده بود و اسم ر. اعتمادی سر زبانها افتاده بود. «ر» حرف اول همان رجبعلی است. اسم شناسنامه ای ام. من که به دنیا آمدم طبق سنت آن روزها اسم پدر بزرگم را گذاشتند روی من. شش ماه اول همیشه مریض بودم. مردم خرافاتی بودند و به مادر و پدرم می گویند مرده حسودی کرده، اسم مرده را از روی این بچه بردارید. اینها یک ولیمه می دهند، صد نفری هم دعوت می کنند، اسم من را می گذارند مهدی ولی عقل شان نمی رسد بروند در شناسنامه هم تغییر بدهند. خلاصه خوب شدم و دیگر مریض نشدم. مادر خیلی حساسیت داشت که کسی به اسم پدر بزرگم صدایم نکند. مثلا اگر کسی تلفن میزد خانه وسراغ من را می گرفت و می گفت با رجبعلی کار دارد، مادرم می گفت «ما همچین کسی نداریم» و گوشی را می گذاشت. آن زمان که گزارش هایم را می نوشتم، می دانستم مادرم حساسیت دارد، از طرفی فکر کردم پس فردا من یک رمان می نویسم، یکی می آید میگوید من نوشته ام. برای همین حرف «ر» را انتخاب کردم، که هم باشد و هم نباشد، که گرفت و ماندگار شد. وگرنه هنوز هم خانواده و دوستان صمیمی ام بهم می گویند مهدی.
سال 45 که معاون سردبیر روزنامه ی اطلاعات بودم پیشنهاد انتشار مجله ی جوانان را دادم. معروف شده بودم و مخاطب جوان داشتم و کتاب هایم مدام تجدید چاپ می شد. آقای مسعودی صدایم کرد و گفت:« مگه تو نمی دونی ما دو بار جوانان دادیم و تعطیل شد، تو هم میخوای بدی و تعطیل شه؟» گفتم :«می دونی چرا تعطیل شد؟» گفتم آن مجله ی جوانان را پیرمردها می نوشتند که به جوانها بگویند چطور راه بروند، چطور لباس بپوشند، چطور بخندند و نخندند، ما میخواهیم مجله ی جوانانی در بیاوریم که خود جوانها به خانواده، به پیرها، به مدیران مدرسه، به دبیران شان بگویند ما چه می خواهیم. مرحوم مسعودی خیلی روشنفکر بود. گفت: «برو برنامه ی تفصیلی ت رو بنویس» نوشتم و تحویل دادم وایشان تصویب کرد.
از مهرماه 45 مجله ی جوانان را منتشر کردیم. همان اول برای شناساندن مجله به مردم دو کار کردم. اول شعاری انتخاب کردم که تا وقتی من بودم شعار مجله بود: «دوشنبه ها در شهر هیچ کس پیر نیست چون همه جوانان می خوانند». دوم اینکه برای نخستین بار در تاریخ مطبوعات ایران یک فیلم کوتاه برای نمایش در تلویزیون و سینما تهیه کردم که آقای اسماعیل ریاحی، شوهر خانم شهلا ریاحی، آنرا ساختش. فیلم از انتشار مجله ی جوانان خبر می داد و همین شعار هم تویش بود.
این فیلم در سینماها و یکی دو بار هم در تلویزیون پخش شد، مثل یک کالای تجاری مجله را تبلیغ می کردیم. با تیراژ پنج هزار چاپ کردیم و دو ساعته تمام شد. شماره ی بعد ده هزارتا وهمین طور رفتیم بالا تا سال 55 که رسیدیم به چهارصدهزار نسخه. در کشورهای فارسی زبان هم خریدار زیاد داشتیم. فقط در کابل پنج هزارنسخه درهفته می فروختیم، خدمتی به زبان فارسی درافغانستان که آن زمان، زبان رسمی اش پشتو بود.
تمام مجله و رپرتاژها و خبرهایمان درباره ی مسائل جوانان و زندگی جوانان بود. فرقش با بقیه ی مجله ها در واقعی بودن بیشتر قصه ها و روایت هایش بود. مثلا یک بخش داشتیم به نام «سنگ صبور» که مردم رنج هایشان را می گفتند و ما راهنمایی می کردیم. «زندگی» اسم بخش داستان بود و آقای دکتر جلالی و سبکتکین سالور مطالب جوانها را تنظیم می کردند وجوان ها قصه های روزمره ی خودشان را می خواندند.
اتفاقا بعد از انقلاب، یک بار انوشیروان کیهانی زاده در روزنامه ی ایران مقاله ای نوشت درباره ی روزنامه نویسی تحقیقی و معتقد بود شروع کننده ی این مکتب درایران ر.اعتمادی بوده. وقتی تلویزیون آمد، روزنامه ها در امریکا و اروپا افت کردند. مثل حالا که اینترنت و شبکه ی مجازی در زندگی هایمان ریشه دوانده. آن روزها اگر حادثه ای اتفاق می افتاد، یک قاتل داشتیم و یک مقتول. روزنامه ها هم عکس می گرفتند و خبرش را می نوشتند. بعد تلویزیون آمده بود تصویر زنده هم می داد،محدودیت زمانی هم نداشت. مجله تازه می خواست بنویسد که یک هفته ی دیگر در بیاید. در امریکا آمدند و فکرکردند که چه کار کنند که برگردند سر تیراژشان و از پس تلویزیون بر بیایند. دیدند آن کاری که تلویزیون نمی تواند بکند کار تحقیقی درباره ی پشت پرده ی حوادث است. از نمونه ی درخشانش می توانم به مسئله ی واترگیت اشاره کنم که روزنامه نگاران واشینگتن پست رسوایی را افشا کردند و نیکسون وادار شد استعفا بدهد.
در مجله ی جوانان همین رویه را پیاده کردم. یک گروه خبرنگاری تشکیل دادم به نام خبرنگاران حوادث فوق العاده. اینها عین سربازها همیشه آماده باش بودند در دفتر مجله. به محض اینکه حادثه ی مهمی اتفاق می افتاد، می رفتند سراغش. سه خبرنگار تراز اول من مهدی ذکائی، هوشنگ حسینی و محمدرضا رفیع زاده بودند که پیگیرانه حوادث را تعقیب می کردند. روزنامه های دیگر هم خبر حوادث را می نوشتند، درخود موسسه ی اطلاعات چهار تا رقیب داشتیم. تیراژ ما چهارصد هزار تا بود، آنها صد هزار تا. ما پشت پرده را نشان می دادیم. خبرهای مجله ی جوانان را بزرگان مملکت هم میخواندند.

1716-53

1716-52

مثلا این دوقلوهای به هم چسبیده، لاله و لادن، را ما از شیراز آوردیم تهران. اصلا اینها بچه های مجله ی جوانان بودند. مادرشان در بیمارستان شیراز زاییده بود و پدر و مادر وقتی می بینند به هم چسبیده اند، می گویند اینها شیطانی اند و می روند. البته وقتی ما خبردار شدیم، چهار پنج سال شان شده بود. رفتیم شیراز و ترتیباتی دادیم بیاوریم شان تهران. عکس هایشان را چهار رنگ در مجله چاپ کردیم و من از خانواده ها دعوت کردم آنها که دست شان به دهان میرسد سرپرستی بچه ها را بر عهده بگیرند. خیلی ها داوطلب شدند. یک آقایی بود به نام صفایی که بازرگان بود واهل کاشان، خودم تحقیق کردم و دیدم از همه شان بهتر است. سرپرست برایشان اتاق و خانه و پرستار گرفت. ما همچنان ماجراها را هفته به هفته گزارش می کردیم. بعد که معروف شدند سر وکله ی پدر ومادرشان هم پیدا شد. تازه تصمیم گرفتیم اینها را از هم جدا کنیم. تحقیق کردیم ببینیم کجا و چطوری می شود اینها را جدا کرد. خبرنگارمان در آلمان اطلاع داد که یک پروفسوری هست که تا به حال چند نفر را از هم جدا کرده. گفتم با او صحبت کند. رفت صحبت کرد و دکتر گفت باید بچه ها را ببیند. به مردم گفتیم این کار هزینه دارد وهرکسی می خواهد کمک کند بفرستیم شان برای درمان. من همیشه حساب موسسه ی اطلاعات (نه جوانان) را می دادم. مردم پول ریختند و مهدی ذکایی را با این تیم، سرپرست و دوقلوها و …. فرستادم آلمان. آن پروفسور هم انواع و اقسام آزمایشات را کرد و گفت اگر بخواهد جدایشان کند، یکی شان می میرد. چه کسی باید تصمیم بگیرد؟ گفتند آقای اعتمادی. برای همین می گویم اینها بچه های من بودند و باید در مورد سرنوشت شان تصمیم می گرفتم. گفتم:« من حکم قتل نمی دم، برگردید» و برگشتند. نزدیک انقلاب، من از جوانان آمدم بیرون، چند سالی که گذشت، لاله و لادن می رفتند دانشگاه و از سرپرستی آقای صفایی هم خارج شده بودند که بعدها هم بردندشان سنگاپور و هر دو از دست رفتند.
یکی دیگراز گزارشهایمان که خیلی سروصدا کرد گزارش از یک جوان روزنامه فروش درکرج بود به نام ایاز که یک دختر نه ساله را برده بود بیرون شهر و بهش تجاوز کرده بود و ازترسش هم او را کشته بود. این اولین بار بود که چنین حادثه ای رو می شد و روزنامه ها هم می نوشتند. پیش خودم گفتم ما باید این جنایت را سرکوب کنیم. در روزنامه ها نوشتند قاتل فرار کرده، گفتم حالا نوبت مجله ی جوانان است. عکس او را گیر آوردیم و چاپ کردیم و از تمام خوانندگان مجله خواستیم پیدایش کنند. این شد که مردم مدام تلفن می زدند، مثلا ساعت ده شب که آقا ما این مرد را که می گوئید مثلا در فلان ده دیدیم. بلافاصله بچه های ما سوار جیپ می شدند و میرفتند کوه وکمری که طرف فرار کرده بود. بالاخره در اصفهان دستگیرش کردیم. حدود بیست هفته مجله ی جوانان روی ایاز کار می کرد و مردم را تشنه کرده بودیم. مطالبش را هم خودم می نوشتم، هیجان می دادیم، از تعقیب کردن مان و جاهایی که میرفتیم عکس می گرفتیم. مثلا به دهی رفتیم که مخفی شده بود و وقتی خبرنگار ما رسیده بود رفته بود در تنور پنهان شده بود. بالاخره دستگیر شد. خودش شده بود یک داستان پلیسی.
به غیر از این کار، من بزرگترین شبکه ی خبرنگاری درخارج از کشور را در مجله ی جوانان راه انداختم، نه اطلاعات داشت و نه کیهان. آنها یکی در لندن داشتند و یکی در نیویورک. من در همه جای دنیا، مثلا در فیلیپین، آلمان، انگلستان، ترکیه و ژاپن، در امریکا خبرنگار داشتم. دانشجوهایی که می رفتند خارج از کشور،می آمدند دفتر مجله و می گفتند مثلا ما میخواهیم برویم انگلیس اما دوست داریم خبرنگار شویم و کارت خبرنگاری می گرفتند. من اول می دیدم ذوقش را دارند یا نه. چند جلسه با آنها کار می کردم و بعد کارت خبرنگاری می دادم و بعد هم تلفنی اداره شان می کردم. مثلا خبرنگاری داشتیم به نام پرویز زاویه که یکی دو ماه پیش هم در ایران فوت کرد و آن موقع در امریکا بود. محمد علی کلی که در بوکس معروف شد، گفتم برود مصاحبه بگیرد و این سئوال ها را هم بپرسد. ایشان رفت و اصلا شد جزو خانواده ی کِلِی. کِلی برای ما دستکش امضا می کرد و می فرستاد، پیراهن امضا می کرد و می فرستاد. یا مثلا می گفتم برود با رئیس جمهور نیکسون مصاحبه کند. خبرنگار جوانان رفته بود با نیکسون، رئیس جمهور امریکا مصاحبه کرده بود و خود کیهان و اطلاعات مانده بودند.
یک خبرنگار فوق العاده زرنگ هم داشتیم در آلمان- هامبورگ بنام کامران اخترخاوری. یک روز خبری برای من فرستاد که یک پسر آلمانی از عشق به یک دختر ایرانی خودکشی کرده. آن موقع دختران ما که میرفتند اروپا، عاشق پسرهای خارجی می شدند، چشم آبی ها و موطلائی ها. این در نظر من جالب آمد. به خبرنگارم زنگ زدم و گفتم:« می تونی این دختر رو پیدا کنی؟» گفت: «آره، می شناسمش» گفتم :«من عید میام آلمان» عید رفتم آلمان و نشستیم و صحبت کردیم و دانشکده شان را رفتیم دیدیم، مراکزی که می رفتند برای تفریح، خوابگاهش و همه ی اینها. من از این دیدارها رمان شب ایرانی را پدید آوردم. اسم این دختر را گذاشتم شهرزاد چون از خانواده ی معروفی بود در تهران و نمی خواستم لو بروند. این داستان او لااقل پنجاه هزار تا تیراژ مجله را برد بالا، بعد هم کتابش صد بار تجدید چاپ شد. مرحوم جمال زاده در ژنو بود، من یک نسخه از شب ایرانی را از طریق دوست خبرنگاری که آنجا داشتیم برایش فرستادم. ایشان رمان را خواند و برایش خیلی عجیب بود که یک جوان درباره ی مسائل جوانان نوشته. نقدی هم درباره ی کتاب نوشت که یک صفحه ی کامل در روزنامه ی اطلاعات چاپ شد.
آن موقع که مجله ی جوانان به تیراژ بالا رسید، هفتاد هزار تومان پورسانت می گرفتم، یعنی ده هزار دلار. آپارتمان یک خوابه آن موقع بود نود وپنج هزار تومان، آپارتمان دو خوابه بود صد و بیست هزار تومان. من هر دو ماه می توانستم یک آپارتمان بخرم ولی همه ی پول هایم را خرج می کردم. دست به جیب بودم و اصلا پول برایم اهمیتی نداشت وقتی قلمی داشتم که می توانست در روزنامه نگاری خدمت کند. قلمی که با چرخشش حتی می توانست یک هنرستان صنعتی در شهری کوچک بسازد.