قسمت چهارم
خبر آنلاین- الهه خسروی یگانه
بعد از انقلاب چه کردید؟
من یک سال و چهار، پنج ماه همچنان سردبیر جوانان بودم. طبعا انقلاب شده بود و مسائل تازهای مطرح میشد که هیچ روزنامهنویسی نمیتواند آن را نادیده بگیرد. مجله را با مسائل مطرح روز هماهنگ کردم و در تمام مطالب شیوه مستقل خودم را حفظ میکردم. به عنوان مثال در سال اول انقلاب مسائل مربوط به زندگی جوانها تغییر کلی داشت. مثلا عدهای از انقلابیون به شدت با موسیقی مخالفت میکردند. اگر جوانی با سازی در دست در خیابان حرکت میکرد تنبیه میشد در حالی که امروز تنها در تهران هزار کلاس موسیقی با مجوز فعالند. خوب ما در جوانان روی این مساله خیلی کار میکردیم. در مسائل روز هم سبکی مستقل داشتیم و تا حدودی تیراژ بالا را حفظ کردیم. بعد از تب تند انقلاب تیراژها به حال عادی و زیر عادی برگشته بود. وقتی آقای دعایی مسئول موسسه اطلاعات شد، با من جلسهای گذاشت، انصافا از من تجلیل کرد ولی گفت که مجله باید سبکش را تغییر دهد و من همکاری برایت انتخاب کردهام که صفحاتی را در اختیار بگیرد. به ایشان گفتم از قدیم گفتهاند ماما که دو تا بشه بچه پاره پاره در میآد. قبول نکردم، مرخصی گرفتم و به خانه رفتم و ظاهرا این مرخصی در این ۳۵ سال همچنان ادامه دارد. هنگام خداحافظی به همکارانم گفتم من بر خلاف خیلیها که مایلند وقتی از صحنه خارج میشوند آرزو میکنند کارها خراب شود بر این اعتقادم که کاشتند و خوردیم، کاریم و خورند. بایستید و با سردبیر جدید کار کنید اما سردبیر جدید که جوانی بیست و دو ساله بود سابقه کار مطبوعاتی نداشت و طبعا نتوانست وارث خوبی باشد. تیراژ مجله ده هزار، ده هزار تا پایین میآمد و آقای دعایی فکر کرده بود من دارم خرابکاری میکنم و مشکلاتی هم برایم پیش آمد ولی به خیر گذشت.
در چند سال اول خانهنشینی پیشنهادهایی برای سردبیری داشتم در ایران و پیشنهاد سفر به خارج. پیشنهادها را نپذیرفتم، در ایران سکه خودم را زده بودم و این سکه چهارصدهزاری تیراژ همچنان بر گردن من است. زندگی در خارج را هم نپذیرفتم چون دوری از آب و خاک در مرام من نبود. به هر حال سالها در انزوا قلم را زمین گذاشتم در حالی که کتابهایم در بورس قاچاق صد برابر بهای روی جلد به فروش میرفت. از سر دلگیری نوشتن رمان را هم متوقف کردم و میدانستم اگر بنویسم ارشاد اجازه چاپ نمیدهد.
– از سال ۷۷ به بعد شروع کردید به نوشتن.
– بله. روسای وزارت ارشاد آن روز در دولت ششم، جزو خوانندگان من بودند. مجله «گردون» برای اولین بار یک خبر چند خطی از من گذاشت. همه فکر میکردند من از ایران رفتهام. چون هیچ کجا ظاهر نمیشدم. آنها خبر را خوانده و پیغام دادند که داستانها را بیاورد مجوز بگیرد. من «آبی عشق» را ظرف یک هفته نوشتم و آنقدر مدیر بخش کتاب آدم فهیمی بود که خودش به من تلفن زد و گفت میخواهم شما را ببینم. من برای اولین بار بعد از انقلاب به وزارت ارشاد رفتم و ایشان گفت من کتابتان را سر شب شروع کردم و دم صبح تمام کردم. نمیتوانم بگویم چقدر این کتاب روی من تاثیر گذاشته است. چه عرفان خوبی در این کتاب پیاده کردهاید. ما اجازه میدهیم که کتابهای شما از قدیمی و جدید چاپ شود. از کتابهای قدیمی من کوچکترین ایرادی نگرفتند و آنها بدون سانسور چاپ شد. چون کتابهای من مشکل عرفی و شرعی نداشت.
– یک گریزی هم در این فاصله به زندگی شخصیتان بزنیم که ر. اعتمادی شدن و این شهرتی که پیدا کرده بودید چه تاثیری روی زندگی شخصیتان گذاشت؟
– من دو بار ازدواج کردم. هر دو با عشق بود. یعنی بدون عشق ازدواج نکردم. هر دوی این ازدواج ها به هم خورد. از هر کدام هم یک بچه دارم. دلیلش هم شغل من بود. روزنامهنگاری در ایران به عنوان یک شغل هنوز شناخته نشده مخصوصا روزنامهنگار حرفهای که منبع درآمدش روزنامهنگاری است. من حرفهای بودم. آن زمان نود درصد روزنامهنویسها یک شغل دیگر هم داشتند ولی من از اول گفتم میخواهم شغل اصلی و فرعیام همین روزنامهنگاری باشد. خانواده من فکر میکردند روزنامهنگاری مثل کارمندی است، من صبح میروم و شب بر میگردم ولی بعد دیدند نه من خیلی زود که به خانه برسم ساعت ده شب است. از سوی دیگر آن ارتباطات وسیع کاری نمیگذاشت من خیلی به خانه برسم. ازدواج اولم به هم خورد. سر ازدواج دوم من همه چیز را برای طرف مقابلم توضیح دادم و گفتم بعدا نگویی چرا به من نگفتی. حتی یادم است مجله «بانوان» با چند روزنامهنویس مصاحبه کرده بود و آنها گفته بودند که روزنامهنگار نمیتواند یک همسر خوب باشد و دلایلی هم آورده بودند که درست بود. با همه این حرفها و اگرچه شرایط پذیرفته شد اما عملا نتوانستیم. بعدها فهمیدم که من عاشق خوبی هستم اما شوهر خوبی نیستم. آن ازدواج هم به جدایی کشید. البته هر دو با مهربانی و الان هم خیلی روابط صمیمانه است. به این ترتیب زندگی تنهایی از سال ۱۳۵۴ شروع شد و تا این لحظه ادامه یافته است.
خاطرههای ماندگارتان از روزنامهنگاری چه خاطراتی است؟
آنقدر خاطره دارم که… یک زلزلهای شده بود در منطقه سنگچال مازندران. برای اولین بار مرا به عنوان خبرنگار فرستادند که از این منطقه گزارش بگیرم. این اولین تجربه من در رابطه با یک حادثه بزرگ بود. وقتی رسیدم به منطقه، زلزلهزده هایی که از کوه داشتند پایین میآمدند همه روستاییانی وحشتزده بودند. از آنها پرسیدم چند نفر کشته شدند؟ آنها مبالغه میکردند و گفتند دو هزار نفر کشته شدند. ما اولین گزارش را با خبر کشته شدن دو هزار نفر به روزنامه دادیم در حالی که فقط چهارصد نفر کشته شده بودند. این اشتباه بزرگی بود که من مرتکب شدم و تجربه گرفتم که کار خبرنگاری کار سادهای نیست. مسئولیت بردار است. تمام برنامههای شیر و خورشید بر اساس این خبر من به هم خورد و من تا مدتها از دکتر خطیبی که دبیرکل شیر و خورشید ایران بود خجالت میکشیدم. او یکی از پاکترین و شریفترین انسانهای روزگار بود. البته در زلزلههای بعدی جبران کردم. وقتی که برای زلزله به لار رفتم این بار با تحقیق معلوم شد حدود هزار نفر کشته شدند و گزارشی که نوشتم به طور مسلسل هر روز در روزنامه اطلاعات چاپ میشد. نثر من هم خوب بود و خیلی روی مردم اثر میگذاشت. به طوری که مردم پول میفرستادند برای روزنامه که اطلاعات برای زلزله زدگان بفرستد. آن موقع با نوشتههای من چهارصد هزار تومان جمع شد. یعنی بیشتر از چهارصد میلیون الان. یک روز آقای مسعودی من را صدا کرد و گفت بیا اتاق من. وقتی رفتم دیدم دکتر خطیبی نشسته است. همچنان از او خجالت میکشیدم. گفت آقای اعتمادی گزارشهای زلزله لار شما خیلی خوب بود آقای مسعودی به من اطلاع دادند که چهارصد هزار تومان به خاطر مقالات شما کمکهای مردمی جمع شده است. چون خودت لاری هستی میخواهم بدانم با این پول در لار چه کنم. من میدانستم که در لار اگر چراغ گاز یک نفر خراب شود هیچ کس نیست که آن را تعمیر کند. به خاطر همین گفتم با این پول یک مدرسه صنعتی در لار باز کنید. با همین پول یک مدرسه صنعتی ساختند. ماشینهایش را از آلمان سفارش دادند و هنوز این مدرسه کار میکند. شاگردهای این هنرستان امروز عملا تمام شیخ نشینهای خلیج فارس را از نظر فنی اداره میکنند. این یکی از خوشحالیهای من است که هیچ کجا به آن اشاره نکردم و شاید دانشجویان این هنرستان هرگز نفهمند که آنجا حاصل قلم من است.
ناتمام