donya1.1

رازي در پشت پرده زندگي من

‌قصه: رويا.م. شيكاگو
تنظيم از مزدا

‌قسمت اول

 

در ميان يك خانواده 6 ‌نفره بزرگ شدم، دو خواهر و  يك برادر داشتم، خانواده ام بظاهر بسيار  صميمي بودند، البته پدرم اخلاق خاصي داشت،  وقتي عصباني ميشد، جلوي دهانش را هيچكس مهار نميكرد، چون ركيك ترين جملات را نثار اطرافيان مي‌كرد. مادرم زني زيبا و خوش اندام و بسيار مهربان و مجلس آرا بود، وقتي پدرم بدليلي با او درگير مي‌شد، دهها تهمت ناروا نثار او ميكرد، دلش را بشدت مي‌شكست و گريان روانه اتاقش ميكرد، جلوي دوستان و فاميل پدرم مراعات مي‌كرد،همين سبب شده بود او را مردي بسيار آرام و مهربان تصور كنند.
يكي دو بار هم به چشم ديدم كه مادرم را كتك ميزند، ولي مادر بسيار صبور و ملاحظه كار بود، اجازه نميداد مسائل خانه به بيرون درز كند.
به مرور كه بزرگ مي شدم يك حس دروني در من رشد مي‌كرد، اينكه ميان خودم و پدرم فاصله زيادي مي‌ديدم،گاه با خود مي‌گفتم شايد بدليل اينكه مادرم را آزار ميدهد، او را دوست ندارم، ولي اصولا محبت پدرم به دلم نمي‌چسبيد، هيچگاه اجازه ندادم اوصورتم را ببوسد،خودش مي‌گفت تو عبوس ترين دختر دنيا هستي!
در اين ميان مادرم بمن مهر فراوان داشت وگاه در برابر زورگويي هاي خواهر بزرگ وبرادرم مي‌ايستاد، حمايت او به من نيرو مي‌بخشيد خوشحال بودم، كه مادرم مرا بيشتر از آنها دوست دارد، بارها مرا بغل كرده و مي‌گفت هيچكس حق ندارد دختر مرا اذيت كند اگر كسي چنين جسارتي كرد بامن طرف است.
در پشت پرده برايم هدايايي مي‌خريد، پول توجيبي بمن مي‌داد. بمن مي‌آموخت چگونه در برابر پدر و بقيه اعضاي خانواده بايستم اگر خطايي ميكردم با هوشياري آنرا به گردن مي‌گرفت. بطوري كه پدرم دو سه بار گفت من نمي‌فهمم كه چرا اين بچه ات را اينقدر ننر بار مي‌آوري؟ اين دختر كه تافته جدا بافته نيست؟
پدرم در شمال ايران يك ويلا داشت كه در يك منطقه جنگلي بود، ما تابستان ها به آنجا ميرفتيم، هر وقت پدرم به بهانه اي بدرون جنگل و ياكوه هاي اطراف ميرفت،مادرم مرابه بهانه اي نزد خود نگه ميداشت و مي‌گفت نيازي نيست بروي، همين جا بمان من تنها هستم.
درست يادم هست يكبار كه در همان شمال يك فالگير پير دست مراگرفته بود درباره آيندهام سخن مي‌گفت، نگاهي توي چشمان من انداخت وگفت پشت اين صورت معصوم، يك راز بزرگ خوابيده است، تو سرنوشت عجيبي داري، تو به سرزمين هاي ديگر ميروي، تو بكلي از اين خانواده جدا ميشوي! من در عالم نوجواني خود به اين حرفها مي‌خنديدم ولي مي‌ديدم كه مادرم رنگ به رنگ ميشود، بكلي دستپاچه شده وحتي آن پيشگو را رد مي‌كند، نمي‌دانستم چرا؟ ولي دردرون خود همچنان آن حس عجيب را داشتم، اينكه من انگار به سوي خارج كشيده ميشوم، مرتب فيلم هاي خارجي را مي‌ديدم وبه خيابان ها وآدمها خيره مي‌شدم عكس هايي از امريكا و اروپا درون اتاقم داشتم.
يكروز  براثر اتفاق در خانه مادر بزرگم، آلبوم قديمي اش را ورق ميزدم و مادربزرگ بمن تصاويري از عموها، عمه‌ها، دايي ها و خاله ها و پدر بزرگ ها و خلاصه فاميل و دوستان نشان مي‌داد ودرباره شان حرف ميزد كه مادرم از راه رسيده و به بهانه اي آلبوم  را برداشته و مرابه درون آشپزخانه برد تا ظاهرا غذايي را كه خريده بود، نشانم بدهدو بعد هم مرا بكلي از ديدن آلبومها دور كرد.من حيران مانده بودم كه چرا مادرم چنين مي‌كند؟
من دبستان و دبيرستان را طي كردم، ولي برخلاف خواهرانم، قصد ادامه تحصيل در ايران را نداشتم، بارها به مادرم گفتم اگر بمن كمي امكان بدهيد ميروم خارج و تحصيل مي‌كنم، مادر مي‌گفت من شايد در آينده اين امكان را برايت  فراهم كنم، ولي بايد بمن وقت بدهي. پدرم وقتي ديد من دنبال تحصيل در ايران نيستم، گفت برايت كاري پيدا مي‌كنم، من گفتم اجازه بدهيد زبان انگليسي بخوانم و در آينده براي تحصيل به خارج بروم، پدرم خنديد و گفت باچه پولي؟ گفتم ميروم كار ميكنم، گفت مگر فكر مي‌كني آسان است؟ گفتم من اراده اش را دارم، گفت اگر چنين است حداقل مدتي در ايران كار كن، پس اندازي تهيه كن و بعد برو.
من حرف پدرم را قبول كردم، در يك شركت آشنا منشي شدم، در همانجا هم با آقايي بنام كامران آشنا شدم كه خيلي از من خوشش آمده و مرتب مي‌گفت ميخواهم به خواستگاري بيايم، راستش من هم بدم نيامده بود، ولي نمي‌خواستم به اين زودي ها ازدواج كنم. در همان حال و روز بودم كه كامران به خواستگاري آمد، خانواده محترم و ثروتمندي داشت،همه دورم را گرفتندكه شانس بزرگي است من هم داشتم رضايت ميدادم كه مادرم يك روز مرا به يك رستوران برد و درحاليكه من چشمانم از حيرت باز مانده بود گفت بايد در برابر تو اعتراف بزرگي بكنم، اينكه من در يك دوره سخت و دردآور زندگيم بسوي عمويت بهرام كشيده شدم، در غيبت 4‌ماهه پدرت كه به خارج رفته بود، از عمويت حامله شدم، تو ثمره آن رابطه و آن عشق هستي، بعد كوشيدم كه همه چيز را پنهان كنم و عمويت نيز همان موقع به توصيه من ايران راترك گفت و رفت و در تمام اين سالها هيچكس خبري از اوندارد.
من بشدت تكان خورده بودم، باورم نميشد، مادرم را بغل كردم و گفتم ولي من سالها بود يك حس عجيبي داشتم، انگار مي‌دانستم پدر واقعي ام كسي ديگر است، مادر گفت من احساس گناه ميكنم، در طي اين سالها بسيار زجر كشيدم، بسيار توهين شنيدم ولي بهرحال با شوهرم ساختم،چون ميخواستم يكروز واقعيت زندگيم را بتو بگويم، حالا از تو مي‌خواهم دور ازدواج را خط بكشي، بروي خارج و پدرت را پيدا كني، تو بايد به اين معماي 20‌ ساله پايان دهي.
من همه بدنم عرق كرده بود، نمي‌دانستم چكنم، آن شب تا صبح نخوابيدم، خواهر بزرگم ده بار بيدار شد و پرسيد چه خبر شده؟ عاشق شدي؟ و من فردا خبر دادم كه با كامران ازدواج نمي‌كنم، اصولا مي‌خواهم ايران را ترك كنم مي‌خواهم براي تحصيل به خارج بروم.
از آن روزتا دو سال همه نيروي خود را براي تهيه پس انداز كافي بكار بردم، بعد هم مادرم همه طلاها و پس انداز خود را بمن سپرد و برايم يك سرمايه كافي تهيه ديد، البته روزي كه من ايران ترك ميگفتم ناپدري ام، بمن مبلغي نقد دادكه كارساز بود.
در اين فاصله مادرم با دايي ام درامريكا تماس داشت، آنقدر به او زنگ زد تا وادارش كرد  برايم دعوت نامه و بعد هم پذيرش يك دانشگاه را بفرستد. من نيز همين را مي‌خواستم و روزي كه در فرودگاه مادرم را بغل كرده بودم، درون كيفم يك عكس جاي داد، عكس پدرم بود، گفت برو و او را پيداكن و كاري هم به كار ما نداشته باش.
ادامه دارد