1356-99

1356-95

1356-100

1356-96

هرگامی که رعنا به بابک نزدیکتر میشد قلبش پرطنین تر میزد، درست مثل یک ارکستر موسیقی، روح و جانش همراه این آهنگ زیبا پرواز میگرفت، درهای جهان دوستی برویش گشوده میشد و احساس میکرد دسته گلی از باغ خانه شان چیده و میخواهد با تمامی احساسش آنرا به بابک پیشکش کند.
با خودش می گفت:چقدردوستش دارم… او براستی بابک را دوست داشت واما برای یک دختر شهرستانی با آن جو سنتی و مذهبی حاکم بر شهر غیر از همین احساس دوست داشتن نه رابطه جسمانی مطرح بود و نه هنوز هم در پانزده سالگی می توانست در دنیای تازه به عواملی بیاندیشد که عشاق چون ماهی در دریای آزاد غوطه می زنند و چون پرندگان بر شاخسار درخت زندگی آوازهای عاشقی سر می دهند.
داشتن برای زن، فقط دوست داشتن بود. همانگونه که بنفشه را دوست داشت، پدر و مادرش را دوست میداشت، نه چیزی فراتر از آن. رعنا حتی یکبار هم فکر نکرده بود که روزی روزگاری زندگی مشترکی با «بابک» داشته باشد. ولی همان زمان هم اگر بابک از او فداکاری طلب می کرد از ته دل پاسخش می داد. تا پای جان!…
شاید هم بابک با مظلومیت در رفتار وکردارش او را بسته دوستی خود کرده بود. سال گذشته مرگ پدر، بابک را از رفتن به دبیرستان و روابط اجتماعی با هم سن وسالانش محروم کرده بود. بسیاری از پسران شهر هم پدرشان را از دست داده و بعد از دو سه هفته ای سوگواری، دوباره چنانکه رسم زندگی جوانانه شان بود به زندگی عادی بر می گشتند اما مرگ پدر و خود واژه مرگ، بابک را در هم ریخته بود. این چیست؟ چه نیرویی نامرئی و خطرناکیست که ناگهانی پدرت را می گیرد ومی برد و حاضر به پذیرش هیچ نوع اعتراض یا تجدیدنظرخواهی  هم نمیشود، بابک در برابر این معمای پیچیده و هراس انگیز مرگ هیچ نوع وسیله دفاعی نداشت و یکسره در چاه افسردگی افتاده بود.بنفشه سعی داشت برادرش را دوباره به زندگی پرجوش و خروش پیش از حادثه مرگ پدر بازگرداند. بنفشه نه مطالعات روانشناسی داشت و نه شرایط زندگی آنروزها، شوق مطالعه کتاب های روانشناسی دراو می شگفت اما غریزه پرشور زندگی جوانانه و همبستگی خونی با برادرش او را به چاره جویی مجبور می کرد. با خودش می گفت اگر برادرم را بجمع دوستان بیاورم شاید کم کم او را از عوالم افسردگی و خانه نشینی بیرون بکشم.
آنروزها دختران و پسران شهری برای تماشای فیلم های ساخت کشور ترکیه، سراز پا نمی شناختند تلویزیون حکومتی که هنوز هم در شرایط و حال و هوای انقلابی و جنگی سر می کرد پخش فیلمهای عاشقانه را همچنان گناه نابخشودنی میدانست و مردم تهران و شهرستانها بیشتر به خرید ویدئو و پخش خصوصی فیلمهای ترکی سرگرم می شدند که تم اصلی اینگونه فیلمها،عاشقانه بود. رعنا که دلبسته تماشای این فیلمها شده بود اغلب در خانه بنفشه و گاهی همراه با بابک به تماشا می نشست. او در دنیای  نوجوانی «امره» «عایشه» و«ابراهیم» ستارگان فیلمهای ترکی را سخت دوست میداشت. یکروز که مشغول تماشای صحنه ای از بازی «امره» بود حس کرد «بابک» شباهت خاصی به این هنرپیشه دارد و این شباهت ظاهری توجه رعنا را به این پسر نوجوان برانگیخت اما نه بابک چون «امره» از دنیای درونش عاشقانه سخن می گفت و نه او عشقش را می شناخت. در آنروزها جز دوستی خالصانه که در نگاه او متبلور میشد اثری از شوریدگی های پر رمز و راز عاشقانه نبود.
بنفشه که از حس و حال درونی رعنا بی خبر مانده بود و نمی دانست رعنا چه نوع احساسی به برادرش دارد فکری بخاطرش رسید. باید بدانم در دل این رعنای شیطان و پرشر و شور چه می گذرد که تا امروز هرگز دریچه مخفی اش را برویم نگشوده است. دریکی از این روزها، سر کلاس ناگهانی در گوش رعنا زمزمه کرد:
همین روزها قراره بریم خواستگاری!
رعنا با بی تفاوتی پرسید:
برای کی میخواهین برین خواستگاری؟
بنفشه نگاهش را که بیشتر رنگ نگاه کارآگاهان پلیس را بنمایش می گذاشت به چهره رعنا دوخت و مختصر و مفید پاسخداد…
برای بابک! روز جمعه قراره بریم خواستگاری.
رعنا، سعی کرد خودش را بی اعتنا نشان دهد اما درونش همه چیز درهم پیچیده، تاریک و غیرقابل کنترل بود. حس می کرد رویاهای صادقانه دوستی هایش با بابک آتش گرفته و دودش دید چشمانش را تا مرز نابینایی پیش برده، در سکوت به خانه برگشت، مثل همیشه بگو و بخند میکرد، به هیچکس حتا پدرش که هنوز هم  او را لوس بابا صدا میکرد توجهی نشان نمی داد. فردای آنروز منتظر بود که بنفشه حرف وحدیث تازه ای از ماجرای خواستگاری به میان آورد. بنفشه چندان منتظرش نگذاشت.
نمیدونم برای روز خواستگاری چه بپوشم؟
رعنا بی اختیار پرسید:
این دختره کییه؟
بنفشه با حالتی که گویی همه چیز پایان گرفته و بزودی بابک صاحب همسری خواهد شد پاسخ داد:
خود بابک این دختره را دیده، پسندیده و گفته می خوام بگیریمش!
رعنا میدانست که در شهرستان خیلی از پسرها در سن و سال کم تن به ازدواج می دهند. بسیاری از پدران ومادران شهرستانی میدانند که همینکه پسرشان وارد عصر بلوغ جنسی شد نیاز به داشتن و حضور جنس مخالف در وجودش چون دیو قدرتمندی تنوره می کشد و اگر خوراک دیو آماده نباشد دست به خودویرانی میزند. اما از دید رعنا این جوانک ظریف ولاغر اندام هنوز آمادگی ازدواج نداشت و اگر چنین اتفاقی می افتاد تکلیف دوستی با بابکش چه می شود؟
-بنفشه! تو بمن بگو بابک هم این دختره را دوست داره؟
بنفشه لبخندی زد که نشانه نوعی حیله گری دخترانه اش بود.
-نه! بابک چیزی به ما نگفته، ما دختره را پسندیدیم و میخواهیم بریم خواستگاری.
رعنا به اعتراض گفت:
-وقتی بابک علاقه ای از خودش نشون نمی ده چرا میخواین بهش زن بدین؟
بنفشه نگاهش را در چشمان منتظر ولی نگران رعنا دوخت و پاسخ داد:
-دیگه کار ازکار گذشته !
رعنا با همه خودداری ذاتی اش ناگهان زد زیر گریه!
بنفشه دستش را دور شانه رعنا انداخت و پرسید:
-رعنا تو چرا گریه میکنی؟
رعنا به زحمت بغضش را فرو خورد…
-وقتی خود بابک دوست نداره زن بگیره شما چرا مجبورش میکنین؟
بنفشه با هیجان ناشی از یک پیروزی بزرگ، رعنا را بغل زد…
-عزیزم ! فکر بد نکن! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو چیه؟ واقعا برادر مو دوست داری؟تبریک میگم…
رعنا محکم به پهلوی دوستش کوبید…
چرا از خود من نپرسیدی! تو که منو نصفه جون کردی!
از آن لحظه مثلث دوستانه بنفشه و رعنا و بابک شکل تازه ای بخود گرفت. روابط هر روز گشوده تر میشد و اضلاع مثلث محکمتر. در محیط شهرستان اینگونه دوستی ها خط قرمزی است که در ظاهر همه مجبور به رعایتش می شوند. رعنا بیشتر نگران شکسته شدن این خط قرمز بود. یادش بود که شش ماه پیش «شکوه» هم کلاسی اش با جسارتی که تا آن زمان دراین محیط بسته کم سابقه بود با پسری دوست شده و آشکارا با همه از داستانهای عاشقانه اش حرف میزد. این ماجرا رازی نبود که پنهان بماند. پدر رعنا یکروز از دخترش پرسید:
تو که با شکوه دوست نیستی؟
-چطور بابا چه اتفاقی افتاده؟
میگن سرو گوشش می جنبه دیشب به پدرش گفتم دخترت را هرچه زودتر شوهر بده می ترسم مایه آبروریزیت بشه!
رعنا این نگرانی پدرش مخصوصا جمله نا خوش آیند «سروگوشش می جنبه» را هرگز نمی توانست از خوددور کند. مثل رطیلی به ذهنش چسبیده و یک لحظه رهایش نمیکرد.

ناتمام