1355-104

1355-101

درباره این داستان
در برابرم نشسته و میگوید: میخواهم سرگذشتم را با تمام صداقتهایم برایتان تعریف کنم. شاید قصه زندگی من، مانند همه قصه های واقعی شما، اندکی از بار سنگینی که بر دوش دارم سبکتر کند و تجربه ای باشد برای همه دختران و پسران هموطنم!»
رعنا متولد 1360 و سی ساله، به گونه اغلب دختران ایرانی چشم وابرو مشکی، سیمائی نجیبانه و جوانتر از سن و سالش، بسیار با سلیقه در پوشش لباس و صاحب تحصیلات دانشگاهی برایم میگوید که در یکی از شهرهای کوهستانی آذربایجان شرقی تولد شده است.
شگفت زده می پرسم پس چرا لهجه آذری ها راندارید، پاسخم میدهد که مردم شهر ما وقتی فارسی حرف میزنند کمتر لهجه دارند بخصوص اگر در نقاط مختلف کشورمان زندگی وکار کرده باشند.
در چند جلسه نخستین دیدارمان که رعنا قصه زندگی اش را بازگو میکرد هنوز شک داشتم که سرگذشتش نوشتنی باشد، قصه زندگی رعنا همان قصه عشق و عاشقی دختران و پسران سرزمینم بود که بسیارنوشته بودند و نوشته بودم اما هر چه جلوتر میرفت شوق واشتیاقم به شنیدن افزون میشد. حالا من با آن نوع از فراز ونشیب های  تحمل ناپذیر وتوانفرسای خاص زنان کشورم آشنا میشوم که شادیها واندوهش پیوسته فراز و نشیب میگیرد و رعنا در بازگویی قصه اش بذر این فکر را در ذهنم میکاشت که قصه، قصه زندگی زن ایرانی است و باید نام این قصه را بگذارم قصه رعنا دختر ایرانی! باورم نمی شد که هنوز هم دختران مدرن و امروزی کشورمان، این همه به سنت ها و باورهای عاشقانه و اخلاص به حد و مرزهای دوست داشتن و زندگی مشترک وفاداری نشان دهند. گاهی از شنیدن پر افت و خیز و مواج زندگی رعنا، بفریاد می آمدم واعتراض می کردم و آنرا فوق توان مرزهای احساس و تحمل زندگی میدانستم اما قصه، قصه دختران چشم و ابرو مشکی وطنم بود و باید می نوشتم و نوشتم.

ر- اعتمادی

1355-103

زمستان سال 75 بود. از آن زمستانها که در شهرهای کوچک کوهستانی آذربایجان، انسان از سرما پوست می اندازد و حتا  پرنده ها کمتر از لانه هایشان بیرون می زنند. آنروز که «رعنا» از دبیرستان خارج شد ساعت چهار بعد از ظهر را نشان میداد و ریزش برف بی امان بر سر وصورتش می بارید.انگار که از شدت سردی هوا، برف ها یخ زده و مانند نوک سنجاق سفت و برنده ای بر سر ورویش می کوبید. شدت ریزش برف مانع از دید میشد و بیشتر از دو سه قدمی اش را نمی دید اماهر قدر بمباران برف های یخ زده سر و گونه اش را بی حس و بی توان میکرد قلبش در سینه گرم و داغ  میزد و خون جوانی در رگهایش میدمید و اورا به نشاط می آورد. به ساعتش  نگاهی انداخت، شیشه ساعت یخ زده بود، روی صحنه شیشه آه کشید و متوجه شد  ساعت چهاروبیست دقیقه بعد از ظهر است و تادیدار بابک وخواهرش بنفشه نیمساعتی مانده است. زیر طاق برآمده خانه ای نشست تا وقت بگذراند. در این مسیر و آن شهر کوچک یخزده وزیر فشار برف وسرما کمتر عابری از برابرش میگذشت تا رویاهای قشنگ جوانی اش را خط بیندازد. تا همین یکماه پیش، برای رعنا، دخترها و پسرها تفاوتی جز جنسیتشان با یکدیگر نداشتند. خالق عده ای را ماده و عده ای  را هم نر آفریده، در گفتگو و نشست و برخاست هایش با دخترها و پسرها یک نوع رفتار میکرد، او از کودکی برخلاف رسم و راه مردم شهرشان، با دخترها و پسرهای همسایه بازی میکرد، وبسر و کله شان میزد، شیطنت هایش از سه چهارسالگی، تفاوتی بین جنس نر وماده نمی گذاشت- شاید این هم از بخت او بود که ته تغاری به حساب می آمد و محبوب پدرش. هر وقت مادرش پیش پدر گله میکرد که  مگذار این بچه با پسرها بازی کند، پدر درحالیکه نگاه تحسین آمیزش را حتا برای یک لحظه از چهره رعنای 5 ساله اش بر نمیداشت، شانه هایش را بالا می انداخت و میگفت: چکارش داری، بچه اس و بازی میکنه:
رعنا در یک خانواده قدیمی و ریشه دار که زندگی شان از مالکیت زمین های کشاورزی و باغداری می گذشت متولد شده بود. پیش از او پنج دختر و چهار پسر متولد شده و بزرگترها ازدواج کرده و صاحب خانه زندگی شده و تنها یک خواهر و دو برادر هنوز سامان نگرفته بودند همه خانواده، از فرزندانی که زندگی مشترک تشکیل داده تا عمه ها و عموها در یک کوچه زندگی می کردند، سالها پیش پدر بزرگ که در روستائی سر آب و ملکش زندگی میکرد تصمیم گرفت که خانواده را به شهر کوچ دهد. ثروتمند بود و زمین بزرگی که مجموعه ای از باغات  بود خرید و کوچه ای بین باغها زد و بتدریج در دو سوی کوچه برای خودش و بچه ها و فامیل نزدیک خانه سازی کرد و نوعی زندگی قبیله ای را به شکل مدرن در شهر سامان داد. از آنجا که کوچه  با همه وسعتش به خانواده تعلق داشت، رعنا از چهار پنج سالگی در این ملک خصوصی جولان میداد، با دخترها و پسرهای فامیل و بچه های همسن وسالش که از کوچه های بالا و پائین می آمدند بازی میکرد. مادر و برادرهای رعنا نسبت به دخترها سختگیر و بسیار متعصب بودند و تا آن زمان به هیچ دختری اجازه نداده بودند تا با پسرها همبازی شود اما  ته تغاری خانواده به یاری پدر، از این قاعده مستثنی بود. مادر که درخانواده های بزرگ همیشه محور زندگی است بمعنای واقعی زنی مستبد بود. پسرانش را به سنت مرسوم در بسیاری از خانواده های ایرانی بیشتر دوست داشت. بیشتر آزادشان می گذاشت اما دخترها را محدود میکرد. او برتری جنس مرد بر زن را پذیرفته بود و رعنا اغلب با آن تیزهوشیهای کودکانه اش میدید که وقتی خواهران ازشوهرانشان گله و شکایتی میکردند خیلی جدی و محکم می گفت: مَرده دیگه! مردها هزار جورگناه مرتکب میشن، این زنه که باید با مردش بسازه! تا دنیا دنیا بوده همینطور بوده! برید سر خونه زندگیتون و شوهراتونو حفظ کنین. رعنا نمیدانست چرا باید مردها هر کاری دلشان خواست بکنند ولی زنها نه! او که در بازی با بچه ها هیچ تفاوتی بین پسرها ودخترها نمیدید، از سر وکول همه بالا میرفت، پسرهای همسن و سالش را پشت سر خود ریسه میکرد ورهبر و معلم می شد.
رعنا دوباره نگاهی  به ساعتش انداخت، باید راه می افتاد که بموقع به درخانه بنفشه برسد که با برادرش منتظرش بود. رعنا تا یکماه پیش هم همانگونه  با پسرها و دخترها نشست و برخاست داشت که از کودکی به آن نوع رفتار عادت کرده بود و هیچ تفاوتی بین دختر و پسر حس نمی کرده اما در سال دوم دبیرستان بودکه ناگهانی حس کرد هروقت بابک را با بنفشه می بیند حال دیگری دارد. از یکی دو هفته پیش این حال و هوای ناشناس رنگ وبوی دیگری گرفته بود. تا بابک را می دید نوعی شور و جذبه خاصی به او دست می داد، رنگ چهره سپیدش، جای خود را به سرخی میداد و نگاهش با گذشته ها جستجوگری های ناشناخته ای داشت. بابک فقط یکسال از او بزرگتر بود. مانند همه پسرهای همسن و سالش بلند قد بود، و از چند وقت پیش پیدا بود در مرتب کردن موی مشکی سرش وسواس بخرج می دهد.او لباس های مد روزی که جوانهای تهرانی علیرغم سخت گیریهای اجتماعی می پوشیدند، استفاده میکرد و رعنا آشکارا می دید که نگاه بابک هم با یکی دو ماه پیش تفاوت محسوسی کرده است. رعنا هنوز هم این تغییرات راجدی نمی گرفت، از آنجا که آنروزها نه گپ و گفتی درباره عشق و علاقه می شنید  و نه در فیلمهای سینمایی سخن از عشق میرفت رعنا قادر به درک و نامگذاری این حس و حالش نبود اما هر وقت که به بابک میرسید قلبش خارج از اراده او به جست و خیز می افتاد و خون بصورتش می دوید. در حالیکه رعنا گام به گام به کوچه خودشان نزدیکتر میشد برف پر زورتر و درشت تر مسیرش را سپیدتر میکرد و هوا خاکستری تر میشد. سر کوچه خودشان که رسید، با پدرش سینه به سینه شد. پدر بازوی رعنا را گرفت وبسته ای را که با خود داشت در دستش گذاشت…
بابا جون! از این بلوز خوشم اومد برات خریدم… دلش خواست بابایش را بغل بزند وببوسد اما محیط شهرستان اجازه چنین کاری را به او نمیداد اما چشمانش از حقشناسی مرطوب شد پدر پرسید: مگه خونه نمی آئی؟…
پدر هیچ نوع مخالفتی با عزیرکرده اش نمی کرد.
باشه بابا! یه خورده زودتر بیا میدونی که مادرت دوباره عصبی میشه!… تازه امشب برادر بزرگترت هم با زنش می آد خونه ما. این برادر بزرگتر رعنا عبوس ترین و متعصب ترین عضوخانواده بود. هیچکس مخصوصا خواهرها تا آنروز لبخندی بر لبهایش  ندیده بودند همه خواهرها میدانستند که او از ملای سختگیر محله هم متعصب تر و سختگیر تر است. وقتی یکی از خواهران رعنا چون از شوهری که برایش انتخاب کرده بودند خوشش نمی آمد ودر محضر حاضر به گفتن بله نشده بود این برادر بزرگتر چنان کشیده ای به چهره اش کوبیده بودکه از هفت پله محضر به پائین سقوط کرده و جای زخم بزرگی برای همیشه یک طرف صورتش مانده بود اما رعنا تا آنروز که دختر چهارده، پانزده ساله ای شده بود هرگز تسلیم نگاههای خشمگین و دستورات سختگیرانه برادر بزرگ نشده بود و برادر بزرگ هم میدانست که رعنا عزیزکرده باباست و با او نمی توان همان رفتاری را کرد که با خواهران دیگر داشت. رعنا از یادآوری آخری پدر فقط لبخندی زد و گفت:
زود می آم بابا!
بابک و بنفشه جلو در خانه منتظرش بودند. بابک یک کاپشن تیره زمستانی بر تن داشت که او را در چشم رعنا برازنده تر جلوه میداد. تا رعنا را دید موهای پرپشت سرش که زیر قشری از برف پنهان شده بودتکان داد تا برفها بریزد. درست مثل شیر جوانی که وقتی از آب بیرون می آید با  چرخش سر و گردنش، قطرات آب را در فضا می پراکند.

ناتمام

1355-102