1365-68

1365-69

افرادی که به بیماری «ناهنجاری شخصیت مرزی» مبتلا هستند در زندگی زناشویی آنقدر دشواری می آفرینند که کار را به جدایی می رسانند. در میان آنها افراد باهوش و دانش آموخته بسیار دیده می شود. فشار درونی وغیرقابل کنترل این بیماری سبب می شود که تحمل «همسر» در فرسایش همیشگی قرار گیرد و فرار از رابطه را الزام آور سازد. گزارش های پژوهشی آمارهای متفاوتی را منتشر ساخته اند ولی بنظر می رسد که تا دو درصد افراد با این دشواری دست به گریبانند. از سوی دیگر نشان داده شده است که تعداد بانوان در این دشواری دو برابر مردان است. برای روشن شدن اینکه بیمار با شخصیت مرزی در رابطه چگونه است به گزارشی از آقایی که از همسرش جدا شده است توجه فرمائید.«… در محیط دانشگاهی با دخترخانمی که در دوره دکترا تحصیل میکرد آشنا شدم. در طی دو هفته آشنایی ازخود آنچنان اشتیاق وحرارتی در دیدار و گفت و گوی با من نشان داد که باخود اندیشیدم این زن می تواند جفت گمشده ای باشد که در اندیشه او را ترسیم می کردم گاه صبح زود از خواب بلند میشد و می آمد که برایم صبحانه تهیه کند. می دیدم گاهی از استادانش بدگویی می کند. در طی آشنایی اصرار زیادی داشت که با خانواده ام آشنا شود. ولی وقتی خواهران ومادرم را ملاقات کرد. گفت میدانم خواهر بزرگت از من متنفر است ولی من دوستش دارم چون خواهر توست اینگونه سخنان و گاه حرف های ضد و نقیضی که می زد مرا به این رابطه مشکوک کرد. چهارماه از رابطه ما می گذشت و دیدم اگر ادامه دهم ممکن است جدایی دشوارتر بشود. دختر زیبایی بود و آرزو میکردم کاش او رفتارش می توانست بهتر بشود. یکروز با او نشستم و صادقانه آنچه در دل داشتم توضیح دادم که تغییرات او برایم تحمل کردنی نیست. یک دفعه اخلاقش صد وهشتاد درجه تغییر کرد. مهربانی به او برگشت. آرام در کنارم می نشست وبالاخره با یک خویشتن داری چند ماهه وقتی دیدم همه چیز رو براه شده است با او ازدواج کردم. دشواری من با همسرم دوباره از شب ازدواج آغاز شد. گفت فامیلت بمن بی اعتنایی کرده اند و تمام کادوهای ازدواج را برداشت و در صندوق بانک بنام خودش به امانت گذاشت. با اینکه هر دو دانشگاه را بپایان رسانیده و مشغول کار شده بودیم حقوق مرا در حساب شخصی خودش واریز میکرد قرار بود تا پنجسال بچه دار نشویم ولی با دروغگویی حتی حامله شد. من این مسئولیت را می پذیرم که به حرف او اعتماد کردم. ما پیاپی صاحب دو بچه شدیم. خیلی خوشحال بودم که این بچه ها بتوانند در در اخلاق همسرم تغییر ایجاد کنند ولی اوضاع بدتر شد، بچه ها یکساله و دو ساله بودند که از فروشگاهی دزدی کرد و من با مخارج بسیار زیاد توانستم جواز کار او را حفظ کنم پس از این حادثه گفتم باید نزد روانشناس برویم پذیرفت ولی در جلسه روانشناسی با لباسهای بسیار نامناسب حاضر میشد و مرتب اصرار داشت که روانشناس را تنها به بیند من از روانشناس خواهش کردم او را تنها بپذیرد. نمی دانم در آن جلسه چه گذشت که یکباره روانشناسی که آن همه به او اعتماد داشت ناگهان تبدیل به یک دشمن خطرناک شد!… فهمیدم از روانشناس درخواستی داشته است که چون با درخواستش موافقت نکرده است دیگر نمی خواهد با او روان درمانی را ادامه دهد. به همسرم پیشنهاد کردم هر کسی را که تو انتخاب کنی من موافقت دارم. شب در منزل برسر انتخاب روانشناس آنقدر عصبانی شد که با کارد بمن حمله کرد و من مجبور به فرار شدم. پس از یکساعت بمن زنگ زد و گریه کنان گفت عاشقت هستم. من تنها هستم، مرا تنها نگذار . هرچه بگویی میکنم بیا برگردیم پیش همان روانشناس اولی. اگر او لااقل کمی حرف مرا گوش کرده بود نمی گفتم برویم با دیگری حرف بزنیم. وقتی با هزار ترس و لرز به منزل برگشتم گفت دلیل اصلی ناراحتی من این است که تو با من رابطه جنسی ات خوب نیست ولی برایش توضیح دادم که رابطه جنسی ما با آنچه از آمارها دیده ام کاملا طبیعی و کافی است، اصرار داشت که همان شب بمن نزدیک شود ولی واقعا بقدری احساسم دردناک بودکه خواهش کردم تا فردا صبور باشد دوباره عصبانی شد و به اتاق بچه ها برگشت و در را محکم بست. آن شب تا صبح خوابم نبرد. یکی دو روز اوضاع آرام بود بالاخره آرامش را دوباره بهم ریخت و بمن گفت تو پولهایت را پنهان می کنی.
در این میان یکی از دوستان خانوادگی ما که بانویی بسیار با شخصیت است بمن زنگ زد و گفت خانمت بمن زنگ زد و گفت بیا دو تایی به یک سفر زنانه برویم. وقتی از او پرسیدم چرا دو تایی در جواب گفت حالم از مرد بهم خورده است.
ما تقریبا هر روز در منزل دعوا و کشمکش داشتیم برای اینکه می بایست به خانم ثابت میکردم که امروز پولی را پنهان نکرده ام. آنچه مرا در این رابطه نگاه می داشت دو دلیل متفاوت داشت. یکی آنکه نمی خواستم بچه ها را از خود و یا از مادر جدا کنم. دوم آنکه تشخیص میدادم این زن بیمار است و نیاز به کمک دارد. متاسفانه خانواده همسرم بجای آنکه درد مرا بفهمند با جبهه گیری به آتش فیمابین دامن زدند. برادر همسرم به دفتر کارم آمد و گفت اگر خواهرم را طلاق بدهی پشت همین میز زندگیت را سیاه می کنم.
خشم همسرم گاه متوجه بچه ها میشد. یکروز که در نزد روانشناس از شرایط بچه ها و رفتار مادر با آنها صبحت شد او همانجا و جلوی چشم هر دو به اداره خدمات کودکان وخانواده زنگ زد و سبب شد که همان روز یک مددکار به خانه ما بیاید و این موضوع خشم همسر مراچند برابر کرد و گفت باید از این شخص که آبروی مرا برده است انتقام بگیرم.
همسرم به وکیل مراجعه کرد و او بهمسرم فهماند که اگر بخواهد جدا شود چون درآمدش مساوی با من است نمی تواند پولی ازین بابت دریافت کند. ولی همان روزی که از نزد وکیل برگشته بود بقدری با من مهربان بود که واقعا سردرگم بودم که حرف ملاّ را باور کنم یا دم خروس را. به همسرم گفتم یا باید درمان شود و یا از او جدا میشوم. روز بعد که بخانه برگشتم دیدم از او و بچه ها خبری نیست بمن زنگ زد که بچه ها را با خود به تگزاس برده است  اجبار پیدا کردم که از طریق قانون اقدام کنم. در همین احوال دوست مجردی که با هم از کودکی رابطه خانوادگی داشته ایم بمن زنگ زد و گفت همسرت با من تماس گرفته و ناگهان طوری سخن را به رابطه زن و مرد کشانده که چون از فلانی جدا شده ام دوست دارم که با تو رابطه داشته باشم.  دوست من با شرم این حرف را بمن زد و گفت تلفنم را عوض کرده ام که دیگر با من تماس نگیرد.
دیگر توانایی بردباری را حتی بخاطر بچه هایم نداشتم. با مخارج بسیار زیاد و ارزیابی های روانی پیاپی وهزینه سنگین توانستم بچه ها را به محل زندگی خودم برگردانم. زمانی که قانون این حق را بمن داد که از بچه ها نگهداری کنم دوباره این مادر فداکار سرو کله اش پیدا شد و گفت زن و شوهر نیستیم ولی با هم دوست پسر و دختر که می توانیم باشیم. با روانشناس دیگری مشورت کردم که می گفت آنچه از نشانه هایی که می گوئید این نتیجه را می گیرم که دارنده ی چنان رفتاری می تواند به بیماری «ناهنجاری شخصیت مرزی» مبتلا باشد و…»
جدایی بدلیل بیماریهای شخصیت بویژه «شخصیت مرزی» بسیار است ولی نشانه های این بیماری میتواند بگونه های دیگری هم ظاهر شود. بسیاری از آنها به خود آسیبی می پردازند. همسران خود را تهدید می کنند وگاه دست بخودکشی می زنند. گروهی از آنان با همسران خود گلاویز میشوند و برای بثمر رسانیدن آنچه در اندیشه دارند از هیچ عملی فروگذار نمی کنند!… گاهی اوقات سوابق اقدام بخودکشی آنان حتی به ده بار و یا بیشتر هم می رسد، اما خلاء روانی و تهی بودن از عواطف ثابت و سرشار سبب میشود که به هیچکس اعتماد نکنند. در مطالعه منابع از  زندگی چنین افرادی بنظر می رسد که آزار دیدگی در دوران کودکی رابطه ی بسیار زیادی با چنین نابهنجاری هایی دارد. واقعیت این است که «بیمار» می تواند در اغواگری بسیاری ورزیده باشد. اغلب مردان چه متاهل و چه مجرد خیلی ساده در تله رفتار چنین زنانی می افتند. درحالیکه خانمها در اوایل دیدار از مردان دگرگونیهای رفتاری وعاطفی آنان را خیلی زود کشف میکنند. تظاهر به عشق و بازی دادن و گول زدن سبب میشود که بیمار به هیجانی که نیاز دارد برسد ولی رابطه او مثل یک دریاچه ظاهرا بزرگ ولی بسیار بسیار کم عمق است. فاصله ی عشق و تنفر برای آنها در چند دقیقه هم میتواند اتفاق بیافتد. درمان چنین افرادی بوسیله روانشناسان بسادگی انجام نمی گیرد. هستند روانشناسانی که برای درمان چنین بیماری مقاومی دوره های ویژه می بینند و در طی چند سال آموزش و تجربه به دیگران کمک می کنند. ولی روانشناس چه مرد و چه زن در درمان بیمارانی که مبتلا به شخصیت مرزی هستند راه پرخطری را در پیش دارند. اتهام زدن به آنان بعناوین مختلف و اینکه «با همسرم بر علیه من تبانی کرده است» از کوچکترین بازتابهای ناخرسندی آنان از گرفتن پاسخ مثبت از سوی روانشناس است، بهمین دلیل پیشنهاد من همواره به جوانان این است که پیش از ازدواج با روانشناس ورزیده و با تجربه گفت و گو کنند.