1373-47

1373-48

گفت از زمانی که بیاد می آورم مادرم با من در ستیز بود. دوستم نداشت و بهر بهانه ای مرا می آزرد. پس از من دو سه برادر و خواهر دیگر داشتم که مادر باهمه ی آنها مهربان بود. مادرم همیشه میگفت: این ذلیل شده« یعنی من» بد قدم است. در منزل تنها من بودم که می بایست ظرف می شستم. اتاق ها را تمیز میکردم. بیاد می آورم حتی در پنجسالگی می بایست از خواهر کوچکم مواظبت می کردم و اگر لحظه ای از او غافل می شدم مادر تنبیهم می کرد. همانطور که به سالهای زندگی من اضافه می شد مسئولیتم در نگهداری از برادر و خواهرها و پخت و پز در منزل بیشتر میشد. رفتارمادرم طوری بود که پدرم در حضور مادر بمن محبت نمی کرد و اگر گاهی دستی بسرم می کشید فریاد مادرم به آسمان میرفت. بپدرم اینطور فهمانده شده بود که من بد قدم هستم و اگر بمن محبت شود نحسی من دامن همه را خواهد گرفت. لباسهایم همیشه کهنه وگاه باعث شرمندگی بود. وقتی به مدرسه رفتم آموزگار چند بار راجع به کفش و لباسم از مادرم توضیح خواست. پدرم بی پول و بیکار نبود ولی تبعیض کاملا مشخص و حساب شده ای درخانه ما وجود داشت. مثلا اگر مهمان داشتیم من می بایست پذیرایی میکردم خواهرانم معاف بودند. بارها بدلیل آمدن مهمان و یا کارهای منزل مرا از رفتن به مدرسه محروم کردند. مادرم عقیده داشت که جای من در آشپزخانه است. گاه فشار می آورد که همانجا غذایی راکه اغلب خودم تهیه کرده بودم بخورم، تا او بیدار بود من نمی توانستم درس بخوانم. بدلیل انجام تکالیف مدرسه گاه اجبار داشتم پس از آنکه همه بخواب می روند بنشینم و درسهایم را بخوانم. باین طریق روزهای کودکی من با سختی و سرزنش و شکنجه بسیار سپری شد. در کلاس ششم ابتدایی وقتی خبر رسید که من در تمام شهر بیشترین معدل را آورده ام مادرم عصبانی شد ولی خویشتن داری کرد نه گفت آفرین و نه سرزنشم کرد ولی میدانستم که بالاخره از من انتقام خواهد گرفت چون در همان احوال خواهر و برادرم در درس با دشواری زیاد روبرو بودند و مادرم می گفت این «ذلیل شده» برای همه بد قدم ولی برای خودش خوش قدم است.
پس از پایان دوره ابتدایی عموی من با فرزندانش که دو تن از آنها همسن و سال من بودند از اصفهان به تهران آمدند و مهمان ما شدند یک پسر و یک دختر عمویم که در درس شاگرد متوسطی بودند خود را برای کلاسهای بالاتر آماده می کردند وقتی عمویم دید که من با کمال علاقه به بچه هایش کمک میکنم از پدرم خواهش کرد که مرا با خودش به اصفهان ببرد و با دخترعمویم هم اتاق بشوم و با بچه هایش درس بخوانم. من بپدرم التماس کردم که مرا بنزد عمویم بفرستد. از دست مادرم بجان آمده بودم ، با گریه و خواهش دربازگشت با آنها همراه شدم و درواقع زندگی واقعی من از لحظه ای که به خانه عمو رفتم آغاز شد. تا توانستم درس خواندم و توجه عمو و زن عمو را بخود جلب کردم. به پسرعمویم که یکسال از من بزرگتر بود ریاضی درس دادم وهمگی آنچنان پیش رفتیم که نه تنها من بلکه بچه های عمویم از بهترین شاگردان مدرسه بودند تا جائی که دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفتم.
در کنکور سراسری قبول شدم ولی قصد من آمدن به امریکا و یا کشورهای اروپایی بود. زبان انگلیسی را بخوبی آموخته بودم و توانستم از چند کشور پذیرش برای تحصیل در دانشگاه بگیرم ولی مادرم در تمام این ایام با خروج من از ایران مخالفت کرد تا آنکه عمو بدادم رسید. و مخارج ابتدایی مرا برای ورود به امریکا و تحصیل در دانشگاه برکلی فراهم کرد. کار بجایی رسید که بدون خداحافظی از آنها جدا شدم و به کالیفرنیا آمدم. اینک پانزده سال از آن تاریخ می گذرد.

1373-49

در تمام این مدت با مادر ارتباطی نداشتم. با پدرهر هفته و با برادر و خواهرها هر دو هفته یکبار تماس داشته ام. علت اینکه به شما زنگ زدم این است که مادرم آوازه پیروزی مرا شنیده است. میداند که دارای دکترا هستم. زندگی مادی بسیار خوبی دارم. فهمیده است پنج سال پیش با مرد بسیار دانش آموخته از خانواده ای سرشناس ازدواج کرده ام و درنهایت خوشبختی هستم. این مادر میداند که آن دختر بدقدم امروز مورد احترام همکاران و آشنایانش است که از سرجوش ترین طبقات جامعه اند. اگر امروز از من بپرسید که چه احساسی نسبت به مادرم دارم؟ میگویم هیچ احساسی را که دیگران نسبت به مادر خود دارند تجربه نمی کنم ولی دلم برایش میسوزد.
او سالهای زیادی از رشد جسمانی و عاطفی مرا ندیده است. به او دلبستگی ندارم برخلاف او پدرم را دوست دارم. نگاه پر از درد و نگرانی او را در زمانی که مادر به من زور می گفت بیاد می آورم وخشم آرام او را که «… اینقدر این بچه را اذیت نکن مگر هوو آورده ای؟» چنین احساسی سبب میشود که از شما بخواهم که با مادرم که میخواهد برای دیدارم به امریکا بیاید و دو فرزندم را به بیند حرف بزنید. او چه می اندیشد؟ برای چه میخواهد مرا به بیند؟ چه حادثه ای اتفاق افتاده است که امروز میخواهد «مادر» بشود؟ من تلفن شما را به او میدهم که این گفت و گو انجام شود. آیا منکه در زندگی خود را خوشحال وموفق می بینم و با شوهر و فرزندانم در آرامشم دلیلی برای بهم ریختن این آسایش دارم؟!
«مادر» چه می گوید: از روزی که ازدواج کردم با بیماریهای زیادی دست و پنجه نرم کردم. حاملگی من زمانی اتفاق افتاد که من ابدا آمادگی برای نگهداری از بچه نداشتم. تقصیر شوهر من است که نخواست موقعیت مرا درک کند. در تمام ایام حاملگی برای اولین فرزندم بیمار بودم. تهوع شدید داشتم و یکروز آب خوش از گلویم پائین نرفت. آرزو میکردم که حامله نباشم ولی چاره ای نبود چون شوهرم بچه میخواست و کاملا مواظب بود که بلایی بسر بچه نیاورم دلیلش این بود که در همان یکی دو ماهگی چند بار قصد کورتاژ کردم ولی شوهرم فهمید و گفت کورتاژ همان و طلاق همان!. در زمان وضع حمل همه چند ساعت درد می کشند من چند روز درد کشیدم و بالاخره دکترها برای نجات من سزارین را پیشنهاد دادند. تازه پس از سزارین دو روز کامل  هوش وحواس نداشتم. در روز سوم جای بخیه ها چرک  کرد. خیلی زجر کشیدم و میخواستم دیگر بچه دار نشوم. مدتها طول کشید که حالم خوب بشود. بچه اول من که الان در امریکاست شبها نمیخوابید. می بایست چندین بار بلند می شدم . مرا خسته کرده بود. کمک نداشتم. گاه از خدا آرزوی مرگ می کردم. شوهرم مرا به نزد یک پزشک که با او آشنایی داشتیم برد. او گفت خیلی از خانمها پس از وضع حمل افسرده میشوند ولی من پس از مدتی حالم خوب شد و داشتم بکلی همه چیز را فراموش می کردم که دوباره حامله شدم. ابتدا خیلی ترسیدم. دختر من در آن موقع یکسال ونیم داشت وقتی او را می دیدم فکر میکردم با بچه دوم همه ی آن رنج ها تجدید خواهد شد. ولی اینطور نشد من بعدها اشکالی نداشتم. با اینکه پس از چند بار حاملگی دیگر ترسی برایم باقی نمانده بود و با دخترم با مهربانی رفتار میکردم او مرا باور نداشت. از همان بچگی با من لجاجت میکرد. به پدرش میگفت: «مامان را طلاق بده من برایت غذا درست می کنم» ولی آنموقع فقط شش سال داشت. شاید بعلت اینکه با هم نمی ساختیم او ترجیح میداد که برود و درخانه عمویش در اصفهان زندگی کند ولی من مادر هستم و طبعا آزرده شدم که چطور زن عمو را به من ترجیح میدهد؟
روانشناس به جنبه هایی از سخنان مادر توجه می کند و چه می آموزد؟: ا- مادر مسئول ایجاد رابطه خوب با فرزند است ولی دشواری این مادر در این بود که آمادگی برای نگهداری  و پرورش فرزند نداشت. شاید اگر بخود وقت میداد و با شوهرش دراینمورد گفت و گو میکرد آرام آرام میتوانست در خود ایجاد آمادگی کند. مادرانی که آمادگی پرورش فرزند نیستند نمی توانند رابطه دوستی را با او بوجود بیاورند2- بیماری جسمانی مادر و حالات مربوط به تهوع و دردهائی که تحمل کرده است سبب شد که او فرزند خود را مسئول بداند و اینکه «آرزو میکرد حامله نباشد». 3- در زمان وضع حمل بعلت استفاده از داروی بیهوشی بمنظور انجام سزارین مادر نتوانست با فرزند خود در پنج دقیقه اول زایش دلبستگی ایجاد کند. همه ی مادران که بیهوش نیستند و طبیعی وضع حمل می کنند با دیدن و در آغوش گرفتن کودک در همان پنج دقیقه اول این احساس دلبستگی را بوجود می آورند. در اینجا مادر او سه روز درحالت بیهوشی و نیمه بیهوشی بسر برده است .4- هجوم افسردگی پس از زایمان این دشواری را بوجود آورد که مادر نتواند رابطه ناتمام پس از زایش را با بوسیدن و بوئیدن و در آغوش گرفتن ونظافت و تغذیه بچه کامل کند.5- دردها و خشم مادر تنها دلیلی را که برای رهائی خود واقعی می دانست وجود نوزاد بود و او فرزندش را مسئول ناراحتی های جسمی و روانی خود می دانست. 6- تبادل چنین رفتاری در فرزندش بازتابهای مشابهی بوجود آورد و سبب شد که بجای دوستی بین مادر و فرزند رقابت بوجود آید.7- نقش پدر بعنوان یک مرد بی تاثیر در درمان و ایجاد رابطه ی عاطفی بین مادر و دختر تاثیرگزار بوده است.
هفت جلسه درمان مشترک سبب شد که دختر بتواند مادر را بپذیرد و آماده شود که با کمک روانشناس کودکی خود را با مادر بگونه ای دیگر تجدید کند.