1463-48

1463-47

خبر آنلاین- الهه خسروی یگانه: اگرچه بسیاری ر.اعتمادی را با داستان‌های عاشقانه می‌شناسند اما بخش اعظمی از زندگی او به روزنامه‌نگاری گذشته است. او یکی از روزنامه‌نگاران «اطلاعات» و سردبیر مجله «جوانان» بود. مجله‌ای که در دهه پنجاه به تیراژ چهارصدهزار رسید. در این بخش از مصاحبه او درباره «جوانان»، این که چرا عنوان ر.اعتمادی را برای خود انتخاب کرد و رقابت‌های بین کیهان و اطلاعات گفتنی‌های بسیاری بر زبان آورد:
سربازی را چه سالی تمام کردید؟
سال ۱۳۳۵. برگشتم تهران و برای این که کمک حال خانواده باشم تصمیم گرفتم کاری پیدا کنم. آن زمان هنوز پول نفت نیامده بود و پیدا کردن شغل خیلی مشکل بود. مخصوصا اگر آدمی مثل من می‌خواست در یک سازمان یا اداره‌ای استخدام شود باید حتما پارتی می‌داشت چون داوطلب زیاد بود و شغل کم. دوستانم همه جا برایم دنبال کار می‌گشتند. در حالی که داشتم یک شغلی در یک دفتر مهندسی پیدا می‌کردم یکی از دوستانم زنگ زد و به من گفت فلانی، روزنامه اطلاعات یک کلاس خبرنگاری گذاشته است. این برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران بود که کلاس خبرنگاری برگزاری می‌شد.
او از کجا می‌دانست که شما به نوشتن علاقه دارید؟
ما شش نفرافسر وظیفه مامور خدمت در تیپ رشت بودیم. روز پایان خدمت رفتیم با تیمسار فرمانده تیپ خداحافظی کنیم. این تیمسار فوق‌العاده عنق و ترس‌انگیز بود اما یکی از پاکترین افسران ارشد. اسمش سرتیپ فراهتی بود، با افسران وظیفه میانه خوشی نداشت، می‌گفت همه اینها چپی و شورشی هستند، به رییس دفترش گفت: بگو بروند، خداحافظ! به من و دوستانم برخورد، به دوستانم گفتم مداد و کاغذی به من بدهید. فی الحال متنی نوشتم و اصرار کردم که باید حتما تیسمار را ببینم. به زحمت پذیرفته شد. من شروع کردم متن را خواندن که بسیار متن میهن‌پرستانه‌ای بود، تمیسار اخمو با هر جمله که می‌خواندم چند سانتی از روی صندلی بلند می‌شد، وقتی به جمله‌های آخر رسیدم از جا بلند شد و به ما ادای احترام نظامی کرد. این خاطره در ذهن دوستانم بود مخصوصا همین دوستی که خبر از تشکیل کلاس روزنامه‌نویسی داده بود.
شما رفتید و ثبت‌نام کردید؟
من این بخش از زندگی‌ام را گذاشته‌ام بازی سرنوشت. وقتی توضیح دادم می‌فهمید چرا… در آن زمان هنوز پول نفت وارد بازار نشده بود و استخدام در موسسات دولتی و خصوصی پارتی گردن کلف می‌خواست که من نداشتم مثل اغلب جوان‌ها مایوس بودم، ب اکراه رفتم ثبت نام کردم، دیدم تا روزی که من اسمم را نوشتم هشتصد داوطلب ثبت‌نام کرده‌اند. اکثریت هم لیسانسیه‌ها بودند و من دیپلمه و هنوز به دانشگاه نرفته بودم. تصمیم گرفتم برای روز امتحان نروم اما دوستانم اصرار که برو، رفتم سر جلسه امتحان نزدیک هشتصد نفر نشسته بودند، به خودم گفتم بی‌جهت نشسته‌ای، چهارصد نفر لیسانسیه هستند و پارتی دارها قبولند. از جا بلندم که از جلسه امتحانی خارج شوم. فرشته سرنوشت در شکل مش باقر نگهبان ساختمان اطلاعات جلوی مرا گرفت که نمی‌شود. در بسته شده و آقای مسعودی گفته کسی خارج نشود. هر چه اصرار کردم فایده نداشت. برگشتم و سر جایم نشستم و گفتم جواب سئوال‌های را نمی‌دهم، من که قبول نمی‌شوم. فرشته گفت: حالا نگاهی به سئوالات بیانداز لااقل، تمرینی‌ست برای کنکورهای آینده، ۶۰،۷۰ سئوال بود از سیاسی، اجتماعی، جغرافیایی و… سرسری پاسخ دادم و یک سئوال هم بود که بعدها فهمیدم مهم‌ترین بوده.
چه سئوالی؟
نوشته بودند تصور کنید شما خبرنگاری هستید که در کشتارگاه، گاوها را سر بریدند، یکی از گاوها وحشت‌زده پا به فرار می‌گذارد و می‌رود توی خیابان و همه جا را به هم می‌ریزد. شما این صحنه را تشریح کنید. در حقیقت می‌خواستند نثر ما را امتحان کنند.
بعد چه شد؟
اولین نفری بودم که جلسه را در یاس کامل ترک کردم و دوباره دنبال کار می‌گشتم که همان دوستم زنگ زد که فلانی قبول شده‌ای و باید در فلان روز بروی امتحان شفاهی بدهی. اگر این دوست فرشته‌صفت من نبود من هرگز از پذیرشم خبر نمی‌شدم.
امتحان شفاهی چطور شد؟
هنوز هیچ امیدی نداشتم و می‌گفتم حتما شفاهی مردودم می‌کنند، من که پارتی ندارم. روز مصاحبه شفاهی متوجه شدم کف تنها کفشم درآمده. گفتم با کفش پاره که نمی‌شود امتحان شفاهی داد، اما فرشته سرنوشت مشغول بازی‌های خودش بود. نمی‌دانم چرا به سرم زد با دمپایی بروم دیدن یکی از دوستانم. اسمش موحد بود. برادر بزرگتر عبدالله موحد کشتی‌گیر معروف. البته او در آن زمان هنوز به قهرمانی نرسیده بود. موحد در اداره ثبت احوال استخدام شده بود. تا مرا دید پرسید امروز امتحان شفاهی دارید؟ گفتم بله ولی نمی‌روم چون کفشم پاره شده! موحد شد فرشته سرنوشت، یکی دو ساعت پیش اولین حقوقش به مبلغ ۱۲۵ تومان را گرفته بود. دستم را گرفت و مرا برد سبزه میدان که آن روزها بورس کفش بود، یک جفت کفش برایم خرید به مبلغ ۲۵ تومان و گفت حالا برو امتحان بده.
امتحان شفاهی چطور بود؟
در جلسه امتحانی آقای عباس مسعودی مدیر موسسه اطلاعات و چند سردبیر روزنامه نشسته و امتحان می‌گرفتند. دعا دعا می‌کردم من برای امتحان شفاهی به مسعودی نیفتم. آن روزها ما جوانان تحت تاثیر تبلیغات حزب کمونیست او را نماینده امپریالیسم می‌دانستیم، اما فرشته سرنوشت مرا برای امتحان شفاهی جلوی عباس مسعودی نشاند. نگاهی به ورقه‌های امتحانی‌ام انداخت و به جای هر سئوالی پرسید:‌ پدرت چه کاره است؟ گفتم پدرم کاسب است ولی ورشکست شده، مسعودی گفت چرا اینقدر غمگینی؟ خوب دوباره بلند می‌شود، برو!» با خودم گفتم مردود شدم. قرار شد نتیجه را در روزنامه اعلام کنند. من که پول خرید روزنامه نداشتم و دنبال کار می‌گشتم که باز آن دوست که شده بود بازیگر سرنوشت من زنگ زد و گفت:‌«تبریک، قبول شدی، فردا باید بروی سر کلاس!»
خب مسعودی روی چه حسابی شما را قبول کرده بود؟
ایشان آن صحنه‌سازی من هنگام فرار گاو از کشتارگاه را خوانده و خوشش آمده بود. به تدریج متوجه شدم که او نه نماینده امپریالیسم بلکه روزنامه‌نویسی است که از کارگری چاپخانه شروع کرده و بزرگترین موسسه روزنامه‌ نگاری خاورمیانه را برپا کرده، شخصا هم بسیار مهربان بود، گزارش‌هایی که می‌نوشت سرمشقی برای همه ما بود. با این که توده‌ای‌ها دشمنش بودند وقتی یادداشت‌های در سفر به مسکو چاپ شد به تمام حوزه‌های حزبی گفتند که حتما این سفرنامه را بخوانند. وقتی از کار ما ایرادی می‌گرفت نه به خاطر این که مدیر موسسه است بلکه به علت استادی‌اش در روزنامه‌نگاری می‌پذیرفتیم و یاد می‌گرفتیم. روزنامه‌نگاری در بسیاری از کشورها دانشکده ندارد، بعضی کشورها هم دانشکده‌هایش را تعطیل کردند. روزنامه‌نگاری استعداد ذاتی می‌خواهد و تجربه کاری. اغلب فارغ‌التحصیلان دانشکده روزنامه‌نگاری پیش از انقلاب از مدرک خود برای استخدام در موسسات دیگر استفاده می‌کردند، حالا نمی‌دانم.
بعد از قبولی در آزمون چه شد؟
رفتیم کلاس. ما پانزده نفر در این کلاس صبح و بعدازظهر شرکت می‌کردیم. افراد شاخص مطبوعات و حتی خارج از مطبوعات را دعوت کرده بودند تا به این کلاس‌ها بیایند و برای‌مان تدریس کنند. مثلا آقای سعید نفیسی درباره ادبیات ایران با ما صحبت می‌کرد. چون یک روزنامه‌نگار باید این چیزها را بداند. آقای حجازی که نویسنده بود و آقای دوامی هم می‌آمدند. او یکی از سردبیران روزنامه اطلاعات بود که بعدها به کیهان رفت و مجله «زن روز» را در می‌آورد و بسیار هم پرتیراژ بود و بعدها من تیراژش را با «جوانان» گرفتم. نورالدین نوری نیز می‌آمد که راجع به شهرستان‌ها صحبت می‌کرد چون صفحه شهرستان روزنامه را او در می‌آورد و نمایندگی‌های فروش اطلاعات در سراسر کشور زیر نظر او بود. خود آقای مسعودی هم جزو مدرسان بود و روزنامه‌نگاری را به ما یاد می‌داد. بعد از دو ماه ما را با حقوق ماهیانه ۲۵۰ تومان استخدام کردند که اغلب آخر برج اضافه هم می‌آوردیم.
شما را به کدام قسمت فرستادند؟
مرا چون قلم خوبی داشتم به قسمت شهرستان‌ها فرستادند. آن موقع نماینده‌های روزنامه اطلاعات در شهرستان‌ها بیشتر بقال‌ها بودند که روزنامه را می‌فروختند، همان‌ها هم به عنوان خبرنگار برایمان کار می‌کردند. مثلا نخست وزیر که به فلان شهر می‌رفت خبر می‌دادند که کجا رفته و چه کرده. در نتیجه به آدمی نیاز بود که قلم خوبی داشته باشد و بتواند این اخبار را واقعا به شکل خبر دربیاورد. من دو سال در آن قسمت کار کردم و برایم هزار بار بیشتر از آن کلاس دو ماهه آموزنده بود چون توانستم به تنظیم تمام رشته‌های خبری مسلط شوم. آنجا خبرهایی هم مبنی بر مشکلات شهرستان می‌آمد که مثلا فلان جاده آسفالت نیست یا بیمارستان نداریم و … من این خبرها را به صورت مقاله انتقادی در می‌آوردم و در نتیجه سرمقاله نویس هم شدم. اوایل که اینها را می‌نوشتم رییسم آقای نوری می‌خواند و خوشش نمی‌آمد. پاره می‌کرد و خودش می‌نوشت. من غروب می‌رفتم و نوشته پاره خودم را با آنچه که چاپ شده بود کنار هم می‌گذاشتم و مقایسه می‌کردم تا بفهمم چه کار باید بکنم. بالاخره یادم هست یک بار مقاله انتقادی راجع به بابل نوشته بودم، او مقاله را برداشت خواند. سپس بلند شد و رفت و بعد از یک ربع وقتی که برگشت مرا صدا کرد و گفت مقاله‌ات را بردم به آقای مسعودی نشان دادم و ایشان گفت که این باید در سرمقاله روزنامه اطلاعات منتشر شود. مقاله من بعد از یک سال در سرمقاله اطلاعات منتشر شد. عنوانش هم بود «رقص هزار طبل».
درباره چی بود؟
درباره مشکلات مردم. گاهی به شهرستان‌ها که می‌روم و چشمم به خیابان‌ها می‌افتد یادم می‌آید که قلم من اینجا را اسفالت کرد یا من این درمانگاه را ساختم چون مقالاتم بسیار اثرگذار بود. بعد از آن من به عنوان خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی مشغول به کار شدم.
که مجله بود.
بله، هنوز هم هست ولی آن موقع مشهورترین مجله مطبوعاتی ایران بود و من به عنوان خبرنگار ویژه در آن مجله مشغول شدم، در هر شماره چهار گزارش داشتم. در گزارش‌هایم نوعی نوآوری بود. به خصوص در مسائل مربوط به جوانان. چون خودم هم جوان بودم و از شلوغ‌کن‌های تهران. در تمام میهمانی‌ها سردسته بودم و یادم است که یک گزارش تهیه کردم با عنوان «هجده سالگان چه می‌گویند؟». تا قبل از این گزارش هیچ وقت در مطبوعات ایران چنین رپرتاژی منتشر نشده بود. این که روزنامه‌نگار برود و با آدم ها صحبت کند. گزارش‌ها معمولا همیشه درباره مسائل مهم مملکتی بود. من رفتم و با جوان‌ها صحبت کردم وعکس‌شان را گرفتم و خلاصه گزارش خیلی سر و صدا کرد چون همیشه در ایران «درباره» جوانان می‌نوشتند ولی من این باب را باز کردم که خود جوان‌ها حرف بزنند. این گزارش خیلی گل کرد. یا مثلا یادم هست در خیابان لاله زار یک کوچه بود به نام کوچه ملی. هنوز هم این کوچه هست. در این کوچه دو تا سینما بود و یک کاباره. داخل کوچه هم قیامتی بود، یکی مار نشان می‌داد، یکی هالتر می‌زد و … به فکر هیچ کس نرسیده بود که از این کوچه گزارشی تهیه کند. من رپرتاژی از این کوچه تهیه کردم که در مجله «پاری‌ماچ» فرانسه چاپ شد. از آنجا من شدم ر.اعتمادی.
چرا ر.اعتمادی؟
معمولا نویسنده‌ها در دنیا به خصوص کسانی که اسم‌شان طولانی است نام‌شان را کوچک می‌کنند. مثل ماکسیم گورکی یا تولستوی که اگر اسم اصلی‌شان را بخوانی یک کیلومتر است.
چرا نگذاشتید علی اعتمادی؟
خب داستانی دارد. وقتی که من متولد می‌شوم مدام مریض بودم. در یک شهر کوچک خرافی مردم به مادر و پدرم می‌گویند چون اسم پدربزرگش را روی این بچه گذاشتید او مدام مریض است. باید اسم را عوض کنید تا حالش خوب شود. پدر و مادرم ولیمه می‌دهند و چهارصد، پانصد نفر را دعوت می‌کنند و می‌گویند اسم بچه ما از این به بعد مهدی است. حالا تصادفا حالم خوب می‌شود. مادر من روی این مسئله خیلی حساسیت داشت. مثلا اگر شما زنگ می‌زدی و اسم شناسنامه‌ای مرا می‌گفتی، می‌گفت همچین کسی اینجا نداریم. چون فکر می‌کرد من دوباره مریض می‌شوم. به همین خاطر چون هم اسمم طولانی بود و هم مادرم ناراحت می‌شد فقط «ر» اولش را از اسمم انتخاب کردم ولی عجیب است که این ترکیب خیلی سر و صدا کرد. خیلی عجیب و جالب است برای‌تان بگویم من دیگر اعتمادی نیستم، ر. اعتمادی‌ام. گاهی با دوستانم مثلا به محافل دانشگاهی که می‌روم اگر دوستانم مرا اعتمادی معرفی کنند بلافاصله می‌پرسند ر.اعتمادی؟ این اصلا جزو اسم من شده. اشکالی هم ندارد.
ناتمام