1462-51

1462-52

قسمت دوم
خبر آنلاین-الهه خسروی یگانه

این اتفاقها چه سالی افتادند؟
تقریبا ۱۳۲۷ یا ۲۸. جالب اینجاست دوستی که با من آمد از جیب دایی‌اش صد و بیست تومان برداشته بود. من آن موقع چون زیاد داستان‌های پلیسی و جنایی می‌خواندم و می‌دانستم پدرم هم خیلی آدم تیز و زرنگی است، حدس می‌زدم که او به کلانتری می‌رود و رد ما را از ترمینال مسافربری می‌گیرد به خاطر همین تصمیم گرفتم با کامیون به رشت برویم. یک کامیون ما را به قزوین رساند و بعد از قزوین با یک کامیون دیگر خودمان را به رشت رساندیم. یادم هست وقتی قزوین سوار شدیم تعداد زیادی گوسفند پشت کامیون بود و راننده هم گفت بروید بالا و آن پشت بنشینید. خلاصه رسیدیم رشت، و دنبال جنگل گشتیم. آنقدر رفتیم تا به تالش رسیدیم و بالاخره جنگل پیدا کردیم. دو سه شب روی درخت زندگی کردیم ولی نه آب داشتیم، نه غذا. تصمیم گرفتیم برویم به شهر و چیزهایی برای خوردن بخریم اما وقتی در میدان سبزه‌میدان رشت پیاده شدیم ناگهان ده پانزده نفر سر ما ریختند. در آن شلوغی پدرم را دیدم که گوشه‌ای ایستاده بود. او از پاسبان گرفته تا مردم عادی همه را بسیج کرده بود و چون رفیقم گفته بود که اینها قرار است به رشت بروند به آنجا رفته بود.
وقتی پیدایتان کرد چه برخوردی با شما داشت؟
خیلی محترمانه. البته به سفارش مادرم بود که با من خوب تا کرد. ما را برد چلوکبابی و به ما ناهار داد. ما هم تارزان‌های واقعا گرسنه‌ای بودیم (خنده) بعد هم سوار اتومبیل شدیم و به تهران برگشتیم. بعدها فهمیدم مادرم به پدرم گفته بود این بچه از یک چیزی ناراحت بوده، کتکش نزن و دعوایش هم نکن. بگذار بیاید و من با او حرف بزنم. خلاصه بعد از سه چهار روز به مدرسه برگشتیم و پز تارزان شدن‌مان را حسابی به همکلاسی‌ها می‌دادیم. چند وقت بعد هم دوباره سرمان به مسائل سیاسی روز گرم شد. برای روزنامه‌ها من از کلاس سوم دبیرستان مقاله می‌نوشتم چون آرام آرام فکر می‌کردم باید عقایدم را بنویسم. البته آن روزها اصلا فکر نمی‌کردم یک روز من هم روزنامه‌نویس شوم، به مغزم هم خطور نمی‌کرد ولی می‌دانستم که باید عقایدم را بیان کنم. روزنامه‌ای بود به نام ساسانی که برایش مقاله می‌فرستادم. یک اسم مستعار هم برای خودم انتخاب کرده بودم به اسم «کنارنگ». یک روز در روزنامه نوشتند آقای کنارنگ به دفتر روزنامه تشریف بیاورید کارتان داریم. من نرفتم. چون اگر می‌رفتم و می‌دیدند یک بچه پانزده، شانزده ساله هستم دیگر مطالبم را چاپ نمی‌کنند. یک دوره دیگر هم یک مجله طنز در می‌آمد متعلق به جبهه ملی، که اسمش داد و بیداد بود. در آن هم چند رباعی چاپ کردم. این وضعیت تا ۲۸ مرداد ادامه داشت. ۲۸ مرداد در روحیه من خیلی اثر گذاشت. همه رویاهای مرا به هم ریخت. فهمیدم سیاست چیزی ورای بازیچه بچه‌هاست. فهمیدم که پنجاه‌ساله‌ها هم گول می‌خورند. برای همین از سیاست اندک اندک فاصله گرفتم و به ادبیات نزدیک شدم.
روایت خودتان از آن روز چیست؟ تهران چه حال و هوایی داشت؟
طبیعی است که من مصدقی بودم و برداشت‌های ذهنی‌ام منشعب از این گروه بود اما متوجه بودم که مردم به تدریج دارند خسته می‌شوند. مثلا ما هر روز در خیابان نادری و استانبول تظاهرات می‌کردیم. این تظاهرات هم اغلب منجر به درگیری میان توده‌ای‌ها و جبهه ملی‌ها می‌شد. کسبه این خیابان مدام کرکره مغازه دست‌شان بود، تا ما شعار می‌دادیم کرکره را می‌کشیدند پایین. کسب و کارشان از رونق افتاده بود. طبقه متوسط ضمن این که از مصدق حمایت می‌کرد ولی خسته هم شده بود. این نکته را من در هیچ تحلیلی از ۲۸ مرداد ندیدم.
کودتا شد، بله، در این شکی نیست ولی زمینه پیروزی کودتا در همان سال‌ها و این درگیری‌ها و وضع بد اقتصادی و فرسودگی ذهنی مردم بود. درست یادم هست روز ۲۷ مرداد ما جبهه ملی‌ها در میدان سپه اجتماع کردیم و سخنرانان جبهه ملی به نام دکتر مصدق از ما خواستند که فردا به خیابان نرویم چون توده‌ای‌ها می‌خواهند از موقعیت استفاده کنند. خب برای ما این حرف خیلی مهم بود. فردای آن روز یعنی ۲۸ مرداد چون من طبق معمول از ریاضی تجدید آورده بودم دنبال یکی از دوستانم رفتم و با هم به پارک شهر که تازه باز شده بود، رفتیم تا ریاضی بخوانیم. ساعت ده صبح بود که ناگهان صدای تظاهرات شنیدم. به دوستم گفتم مگر قرار نبود تظاهرات نشود؟ سرم هم برای این جور کارها درد می‌کرد. دویدم و آمدم دیدم پنج شش هزار نفر چوب و چماق و کنده درخت دست‌شان است و جاوید شاه گویان در حال حرکتند. من خواستم با آنها در بیفتم که رفیقم گریبان مرا گرفت و کنار کشید و گفت «مگر دیوانه‌ای؟ پنج هزار نفر آدمند.»
به هر حال من با نگرانی کتاب و دفترم را رها کردم، سوار دوچرخه لکنته‌ام شدم و خودم را به خانه دوستانم رساندم. یکی از دوستانم گفت بیا داخل و رادیو را گوش کن. رادیو داشت همان لحظه خبر پیروزی کودتا را می‌داد و من اصلا باورم نمی‌شد. همین دیروز 200 هزار نفر در حمایت از مصدق جمع شده و گفته بودیم یا مرگ یا مصدق. آن هم زمانی که تهران 800 هزار نفر جمعیت داشت. اما مردم نیامدند. من به خانه 20 نفر از دوستانم سر زدم و گفتم بیایید برویم تظاهرات کنیم ولی هیچ کس نیامد. در خیابان‌ها می‌دویدم و التماس می‌کردم اما مردم دیگر خسته شده بودند. حوصله‌شان سر رفته بود.
بعد از این ماجرا بود که من دیگر سیاست را کنار گذاشتم. دیپلمم را که گرفتم دیدم وضعیت مالی خانواده چندان خوب نیست. پدرم خیلی اهل ریسک بود، مرتب ریسک می‌کرد و ورشکست می‌شد. دوباره از اول شروع می‌کرد و به موفقیت می‌رسید، اما باز هم ریسک می‌کرد و ورشکست می‌شد. به خاطر همین حس کردم باید به خانواده کمک کنم. داوطلبانه به خدمت سربازی رفتم. دیپلمه‌ها آن زمان افسر می‌شدند و شش ماه دوره دانشجویی و یک سال افسری را گذراندم. با این که معدلم خیلی خوب بود و می‌توانستم تهران بمانم، تصمیم گرفتم بروم و جای دیگری خدمت کنم تا مملکتم را بهتر بشناسم. تیپ رشت را انتخاب کردم. شاید به خاطر این که هنوز خاطره و تجربه ناموفق تارزان شدن در ذهنم بود و نتوانسته بودم جنگل‌ها را درست ببینم. از  یک سال خدمت سربازی من شش ماه در رشت گذشت، سه ماه در مرز ایران و شوروی و سه ماه در منجیل. و شرایط به گونه‌ای بود که اغلب وقتی تیمسارها می‌خواستند به مرخصی بروند با این که من افسر وظیفه بودم مرا جانشین خود می‌کردند. این باعث شد که من مدیریت را یاد بگیرم و محبوبیت عجیبی هم پیدا کرده بودم. روزی که می‌رفتم تمام پادگان گریه می‌کردند. به هر حال این دوره بعدها در کار روزنامه‌نگاری خیلی به من کمک کرد. کار کردن با جوان‌ها بسیار مهم بود.
چرا محبوب بودید؟  
مثلا در مرز، مرخصی به سرباز نمی‌دهند، مگر این که یک شرایط خیلی خاص باشد. من می‌دیدم که سربازها خسته شدند. وقتی می‌آمدند و می‌گفتند به ما مرخصی بده، از آنها می‌پرسیدم «مرد هستی؟ قول‌ات قول هست؟ سه روز برو ولی گیر دژبان نیفت.» این رابطه باعث شد که همه سربازهای من مرخصی بروند ولی هیچ کدام از سربازهای افسران دیگر مرخصی نروند. در نتیجه محبوبیت عجیبی به دست آوردم. به خاطر همین تجربه موفق است که همیشه به دوستانم می‌گویم اجازه دهید بچه‌های‌تان به سربازی بروند. در همان دوران دانشجویی تصمیم گرفتم بیوگرافی افرادی که در آسایشگاه بودند را بنویسم. همان اواخر خدمت. آن زمان در پادگان سلطنت آباد بودیم و در خوابگاه من سی و دو نفر ساکن بودند که از شهرهای مختلف ایران آمده بودند. از یزد و آبادان گرفته تا اصفهان و همدان. من شروع کردم درباره آنها نوشتن. این که اخلاق و رفتار فلانی چیست و چه شکلی است. وقتی برای‌شان خواندم به قدری برای‌شان جالب بود که در طول روز بی‌تابی می‌کردند شب بشود و من دو تا از این نوشته‌ها را بخوانم. چون همه نقاط مثبت و منفی آدم‌ها را تصویر کرده بودم.
پیش از آن که وارد بخش بعدی زندگیتان شویم میخواهم بدانم از نظر عاطفی طی این مدت چه اتفاقاتی برای شما افتاد؟ عاشق شدید؟ و چه چیزی باعث شد که به نوشتن داستانهای عاشقانه روی بیاورید؟ اولین مواجههتان با عشق چطور بود؟
اولین بار وقتی هفت سالم بود. صبحانه خانه ما تعریفی نداشت ولی صبحانه خانه مادربزرگم که به مدرسه هم نزدیکتر بود  خیلی تعریف داشت. آنها گاو و گوسفند و مرغ و خروس داشتند و به خاطر همین سفره پر و پیمان بود. من هم نوه اول بودم و حسابی تحویلم می‌گرفتند. از خانه هر صبح بدو بدو خودم را به خانه مادربزرگم می‌رساندم. او برایم نیمرو درست می‌کرد و کره و مربا و پنیر می‌گذاشت و می‌خوردم و به مدرسه می‌رفتم. حتی همان سال‌ها هم برایم سئوال بودم که دخترها چه خصوصیاتی دارند؟ همسایه‌مان دختری داشت و من با او دوست شده بودم. خانه‌های لار، قدیم‌ها همیشه یک راهروی سرپوشیده و تاریک داشت. یک بار من و این دختر داشتیم با هم در این راهرو حرف می‌زدیم و بازی می‌کردیم که مادربزرگم از راه رسید و با لنگه کفش دنبالم کرد که با دختر مردم اینجا چه کار می‌کنی؟ من هم فرار کردم و بعد از آن دیگر خجالت می‌کشیدم به خانه‌شان بروم و صبحانه بخورم. اما اولین مواجهه‌ام با عشق داستان دیگری دارد.
وقتی به تهران آمدم دوازده ساله بودم. پدرم همیشه با من دعوا می‌کرد که تو از مدرسه باید صاف به مسافرخانه بیایی. چون جنوبی‌ها مایلند پسرهای‌شان شغل خودشان را یاد بگیرند. من هم که معمولا بعد از مدرسه می‌خواستم بروم سینما و به خاطر همین همیشه کتک می‌خوردم. بالاخره یک بار مادرم مرا زبان گرفت که خب چند روز هم به مسافرخانه برو. پدرت را دیوانه کردی. چه اشکالی دارد یک چند روزی بعد از مدرسه سری به مسافرخانه بزنی؟ خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم. مسافرخانه پدرم یک حیاط داشت که وسطش حوض بود. یک نیمکت هم داشت که مستخدم مسافرخانه روی آن می‌نشست تا هر کس کاری دارد انجام دهد. آن روز من رفتم و روی آن نیمکت نشستم که ناگهان دیدم دختری از یکی از اتاق‌ها درآمد و دستش را توی حوض شست. یک نگاهی به من کرد و رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و به هوای دست شستن دوباره مرا نگاه کرد و رفت. خلاصه بگویم منی که پا به مسافرخانه نمی‌گذاشتم یک ماه تمام فقط منتظر بودم زنگ مدرسه بخورد، به مسافرخانه بروم و  این دختر را ببینم. واقعا عاشقش شده بودم و تمام آن نشانه‌های عاشق شدن که در کتاب‌ها خوانده بودم را در خودم می‌دیدم.
با هم حرف هم میزدید؟
خیلی کم. اصلا آن موقع این چیزها رسم نبود. ضمن آن که پدر و مادرش و البته پدر خودم هم آنجا بودند و من می‌ترسیدم. معمولا با لبخند و نگاه و گاهی با کنایه با هم ارتباط برقرار می‌کردیم و هر دو عجیب همدیگر را می‌خواستیم.
دقیقا چند سالتان بود؟
بین دوازده تا سیزده. جالب این جا بود که فکر می‌کردم او دیگر تا ابد همین جا می‌ماند. یک روز دختر آمد و گفت ما فردا می‌رویم. آن وقت‌ها بچه‌ها نمی‌دانستند این جور مواقع چه کار باید بکنند؟ من هم نمی‌دانستم. حتی به فکرم نرسید که از او آدرسی چیزی بگیرم. البته اسم و فامیلش و این که اهل گرگان است را می‌دانستم. شب رفتم خانه و تا صبح دیوانه‌وار گریه کردم و از خدا خواستم که قطار خراب شود و او نرود. باور نمی‌کنید من فردا از مدرسه غمگین آمدم مسافرخانه و دیدم دختر سر کوچه ایستاده. گفتم مگر نرفتید؟ گفت کوه ریزش کرد و ما برگشتیم. امشب می‌رویم. من همیشه فکر می‌کنم نیروی عشق اینقدر قوی است که کوه را هم می‌تواند خراب می‌کند. البته فردا شب هم خیلی گریه کردم ولی دیگر فایده‌ای نداشت. (خنده) این نخستین عشق همیشه با من است و شگفت‌انگیز این که بعد از سال‌ها، شاید ۲۵ سال بعد من میهمان یکی از دوستانم در گرگان بودم. این داستان را برای او تعریف کردم. او اسم و رسم دختر را از من پرسید و تا نامش را از زبانم شنید گفت ای بابا این دختر روی زانوی من بزرگ شده، الان تلفن می‌زنم تا بیاید اما من نگذاشتم.
چرا؟
چون نمی‌خواستم آن تصوری که از آن دختر داشتم به هم بریزد. می‌خواهم تا آخر عمر با همان تصویر زندگی کنم. موارد دیگری هم پیش آمد که می‌شد من او را ببینم اما هیچ وقت زیر بار نرفتم. متاسفانه حدود سه سال پیش هم شنیدم که فوت کرده و من غیر از آن یک ماه هرگز او را ندیدم اما این عشق همیشه با من هست. بعد از آن دیگر بارها عشق را تجربه کردم و هنوز هم عاشقم.