روياي گمشده

سنگ صبور عزيز

از روزي كه ايران را ترك گفتم به در و ديوار زدم، تا خودم را به امريكا برسانم، ولي متاسفانه همه جا با در بسته روبرو شدم راستش مي‌خواستم به تنها عشق زندگيم رويا بپيوندم، به دختري كه از 15‌سالگي عاشقش بودم و ده سال صبر كردم تا به خواستگاريش بروم،ولي آنروز بخود آمدم كه همه خانواده به امريكا رفته بودند، رويا مرتب بمن تلفن ميزد، مي‌گفت چشم به در دوخته ام كه به اينجا  بيايي، تا بدون  هيچ دردسري ازدواج كنيم، ولي متاسفانه تلاش هايم بي نتيجه  ماند و من سر از سوئد در آوردم.
شهري كه من در آن زندگي ميكردم  مالمو بود، از آن شهرهاي يخزده اسكانديناوي ، كه هميشه سبب مي‌شد دلم بگيرد و از زندگي سير بشوم. 6‌  سال صبر كردم تا امكان خروج از اين سرزمين را پيدا كنم وقتي گذرنامه سوئدي گرفتم بعد از  دو سال به رويا زنگ زدم تا هم بابت  تاخير در تماس  عذربخواهم  و هم مژده بدهم كه در راه هستم. ولي رويا پشت تلفن گريه كرد و در ميان گريه گفت بدليل  بي خبري از من و قطع كامل  ارتباط مان، با  فشار خانواده ازدوج كرده، گرچه خوشبخت نيست، ولي بهرحال حامله است وبايد به اين زندگي  ادامه بدهد. اين ضربه ديگر مرا از پاي در آورد. حدود 3‌ ماه در خانه  خود را حبس كردم، دوستانم بارها  مرا نزد روانشناس بردند، ولي فايده اي نداشت ، چون حال من  زار بود.
بعد از 9‌ ماه، يكي از پرستاران بيمارستاني كه من مرتب به آنجا مي‌رفتم و دو سه روزي بستري مي‌شدم، توجه مرا جلب كرد، يك خانم جوان سوئدي بود كه قبلا يك نامزد ايراني داشته كه در تصادف جان باخته و كلي غصه وخاطره  در دل او برجاي گذاشته  بود.
من به >ماني< خيلي زود علاقمند شدم، شايد هم  عادت بود، شايد فرار از تنهايي، بيكسي و افسردگي  بود، هرچه بود او مرا عوض كرد.  بمن انرژي داد، بعد از مدتي مرا به آپارتمان خود برد، مثل زن و شوهرها زندگي مي‌كرديم، كلي اميد در دلم جاي گرفته بود. ماني بمن پيشنهاد ازدواج داد بدون تامل پذيرفتم و با او وصلت كردم، كمكم كرد يك مغازه تعميرگاه كامپيوتر باز كردم، چون  تجربه داشتم كارم رونق گرفت، كم كم به فكر بچه افتاديم، يكروز بخود آمدم كه  صاحب دختري شده بودم كه مثل فرشته ها بود، اسمش را هم فرشته گذاشتيم. انگار همه وجودم از  حركت  و جنبش پر بود. خستگي را نمي‌شناختم، كارم گاه تا ساعت 7‌ شب ادامه داشت وقتي به خانه مي‌آمدم، همه چيز حاضر بود، دور هم مي‌نشستيم، شام  مي‌خورديم، من با دخترم كلي بازي مي‌كردم،  با ماني تلويزيون تماشا مي‌كرديم و واقعا دلم خوش بود.
زندگي من وماني و فرشته بدون هيچ رويداد بدي پيش ميرفت، من با خود مي‌گفتم چقدر خوشبختي شيرين است، تا يكشب تلفن دستي ام زنگ زد، گوشي را برداشتم، شنيدن  صداي رويا تكانم داد، دستپاچه شدم. اصلا انتظار  شنيدن صدايش را نداشتم، با صدايي لرزان پرسيدم چه خبر؟ گفت دلم برايت تنگ شده اگر به تو نرسم خودم را مي‌كشم. من زندگي بدون تو را نمي‌خواهم، گفتم ولي زندگي خودت چي؟ گفت دارم طلاق مي‌گيرم، پسرم را هم به آنها مي‌بخشم،گفتم  بعد با هم حرف ميزنيم. گفت هفته آينده زنگ ميزنم.
ماني كه احساس ميكرد من كمي ناراحت شدم جلو آمده و پرسيد چه شده؟ گفتيم يكي از آشنايان دور بود، گرفتاري دارد  از من نظر مـيـخـواسـت، مـاني گفت چرا دعوت اش  نمي‌كني بيايد پيش ما قول ميدهم  دورش را بگيريم و هوايش را داشته باشم، من قول ميدهم مثل خود شما ايرانيها، مهمان  نواز و صبور باشم. ماني را بغل كردم و بوسيدم و گفتم باشد، اگر دلش خواست بيايد، دعوتش مي كنم.
متاسفانه آن تلفن، آرامش  مرا بر هم زد، من بعد از سالها دوباره  صداي رويا را شنيده بودم صداي عشق بزرگ زندگيم را، صداي دختري  راكه با عشق اش بزرگ شده بودم، اين تلفن تا دو سه هفته، مرا دچار نوعي  سرگشتگي روحي كرده بود. حتي به كارم نمي‌رسيدم،گاه حوصله بازي با فرشته  را نداشتم، ماني نگران شده بود و مرتب مي‌پرسيد اتفاقي افتاده؟ من بهانه مي‌آوردم،  در همان حال تصميم گرفتم جواب تلفن رويا را ندهم، با خود گفتم  اگر اين ارتباط ادامه يابد او از همسرش و بچه اش جدا ميشود. من هم دچار بلاتكليفي و بلا تصميمي ميشوم، بهتر است خود را كنار بكشم. بارها تلفن هاي راه دور شد، ولي من جواب ندادم. حدود  3‌ ماه گذشته  من عاقبت  تصميم گرفتم تلفن دستي ام را عوض كنم اين بهترين راه براي قطع ارتباط بود. بلافاصله اقدام كردم وبا همين كار، دوباره آرامش بمن بازگشت خوب ديگر انتظار تلفني را نداشتم، دوباره سرم گرم همسر و دخترم شد.
ماني در بيمارستان كار ميكرد، مسئول يك بخش مهم شد، حقوقش چند برابر شد، بدون اينكه من بدانم يك آپارتمان بسيار قشنگ رو به يك درياچه كوچك خريداري كرد و يكروز به بهانه ديدار دوستي، مرا بدرون آن  آپارتمان برد كه كاملا مبله بود وتصاوير عروسي مان و دخترمان  بر در و ديوارهايش بود.
من بخاطر اين سورپرايز ماني گريه ام گرفت، دستهايش را بوسيدم، به او گفتم خوشبخت ترين شوهر دنيا هستم ماني ترتيبي داد تا من يك مغازه كوچك زير همان آپارتمان اجاره كردم وديگر نيازي به اتوبوس و مترو  هم نبود، همين سبب شد دخترمان نيز هيچگاه  تنها نباشد و پرستاري هم استخدام نكنيم.
همان سال خواهرانم به اتفاق مادر به سوئد آمدند، مهمان ما بودند، همه شان در مدت دو ماه  عاشق ماني  شدند. يكروز مادرم مي‌گفت زن تو يك فرشته  آسماني است، همان بهتر كه با رويا ازدواج نكردي، حتما ميداني كه رويا درامريكا دوبار خودكشي كرده و حتي در بيمارستان بستري شده است. اين حرف مادر  دوباره افكار مرا بهم ريخت با خودم گفتم رويا دارد  بخاطر عشق من درد مي‌كشد، خود را به مرگ  مي‌سپارد و من به او اجازه نددم حتي با من حرف بزند.
مادر وخواهرانم به ايران بازگشتند و درست 4‌ ماه بعد، يكروز احساس كردم خانمي پشت پنجره مغازه ايستاده و مرانگاه مي‌كند، بيرون رفتم تا ببينم چه كار دارد، ولي ناگهان با رويا  روبرو شدم، هنوز زيبا بود، معصوم بود، روبرويم ايستاده بود و اشك مي‌ريخت، مي‌گفت ميدانم ازدواج كرده اي وبچه دار شده‌اي، من فقط آمدم  تورا براي آخرين بار ببينم، من ديگر اين زندگي را نمي‌خواهم، وقتي تونباشي  بهتر است من بميرم.
از او خواستم صبر كند تا با هم به يك كافي شاپ برويم، نيم ساعت بعد درون يك كافي شاپ نـشـسـتــه بـوديم، رويـا اشـكـهـايـش بـنـد نمي‌آمد،مي‌گفت اگر اجازه بدهي من در سوئد بمانم. فقط بعضي روزها  تو را ببينم، اصلا نمي‌خواهم طلاق بگيري، حتي با من ازدواج كني، فقط اجازه  بده ‌من آخرين ماههاي زندگيم را كنار توباشم.
باور كنيد  من درمانده ام، من در طي چند هفته  با رويا ديدارهايي داشته ام هنوز عاشق او هستم، ولي ماني  را هم دوست دارم. ماني راكه زن فداكاري است، نميدانم چكنم؟ واقعا چكنم؟ سرگردان مانده ام.
مهدي-م- سوئد

دكتر دانش فروغي روانشناس باليني ودرمانگر دشواريهاي خانوادگي به آقاي مهدي-م  از سوئد پاسخ ميدهد

شما با دو زن روبرو هستيد. يكي از آندو همسر شماست. مهربان، آموزش ديده و كارآمد كه نه تنها  مادر فرزند شماست در رابطه زناشويي زني است كه خود را از شما جدا نمي‌داند. اصولا حرفه پرستاري ويژه افرادي است كه دوست دارند به ديگران كمك كنند. ماني باچنان شخصيتي همواره در صدد آن بوده است كه چيزي به اين خانواده نوبنياد بيافزايد و دلگرمي  بيشتري ايجاد كند. در نهايت اعتماد با شما خانه اي خريده است و همه ي افراد فاميل نظر داده اند كه اورا  زني شايسته و بزرگوار مي‌شناسند حتي اظهار عقيده  كرده ند كه ازدواج  شما با رويا نمي‌توانست  به سعادت منتهي شود چون او زني است كه چند بار دست به خودكشي زده است.
از سوي ديگر شما با زني روبرو شده ايد كه عشق پيشين شماست. عشقي كه از پانزده سالگي آغاز شده ست وانتظار داشته ايد  كه  پس از دهسال يعني در سن بيست و پنج سالگي بتوانيد با او ازدواج  كنيد ولي بهر دليل اين ازدواج صورت نگرفت. رويا شوهر كرد وصاحب فرزند  شد ولي در تماس تلفني با شما اظهار داشت كه ميخواهد جدا شود و حتي حاضر است كه فرزندش را بپدرش بسپارد و خود را از زير بار چنين مسئوليتي برهاند تا  بتواند با شما ازدواج كند.  تلاش شما پس از تعويض تلفن بازگشت به سوي آرامش بود زيرا مدتها  از رويا بي خبر بوديد و در عين حال مي‌فهميديد كه وقتي رويا نباشد و حرف نزند و ايجاد انگيزه نكند مي‌توانيد بدون او  راحت وخوشحال با همسر و  فرزندتان زندگي كنيد. اما  مي‌گوئيد كه در برابر وسوسه رويا از خود مقاومتي  نداشته ايد و يكروز او را گريان  در پشت پنجره  مغازه خود ديده ايد و اين سبب  شد كه دوباره خود را  بر سر دو راهي به بينيد.
آنچه از گزارش شما مي‌فهمم اين است كه  رويا مادري است كه مي‌تواند فرزند خود را رها كند تا به نيازهاي خود جامه عمل بپوشاند. متاسفانه رويا بيمار است، شايد افسردگي و احتمالا ويژگيهاي ديگري از شخصيت نا متعادلي را در او ميتوان تشخيص داد. بهتر است با كمك يك روانشناس خود را از آسيب  اين بانوي آسيب ديده رها سازيدو احتمالا اگر خانواده شما با خانواده او درتماسند آنها را به درمان رويا تشويق كنند.
آن چه مسلم است اين است كه در شرايط موجود حتي ازدواج شما با رويا آينده  روشني را تضمين نمي‌كند ولي آسيب و جراحت هاي رواني براي همسر و فرزندتان و حتي خود شما بوجود خواهد آورد