زندگي ما در تلافي خلاصه شده است

 علي آباداني از دادگاههاي طلاق آلمان گزارش ميدهد

پروين وافشين را از قـبـل مـي‌شـنـاخـتم، قرار گذاشتيم پاي حرفهاي هر دو بنشينم، ولي در آخرين لحظات فقط افشين با من به حرف نشست واز راز طلاق خود گفت.
•••
من سال 90‌ به آلمان آمدم، ابتدا تصميم به ادامه تحصيل داشتم، ولي چون زبان انگليسي خوانده بودم فراگيري يك زبان ديگر برايم مشكل بود تلاش خودم را هم كردم، ولي ديدم توانايي ندارم، ناچار به كار تعمير و رنگ اتومبيل پرداختم چون در تهران دوتعميرگاه بزرگ وموفق داشتم، يكبار هم ازدواج كرده بودم، چون همسرم بچه دار نمي‌شد، از هم جدا شديم و بعد هم  من در يك شرايط بلاتكليفي تصميم به خروج از ايران گرفتم.
نيتم اين بود به امريكا بروم، ولي چون نزديك ترين دوستانم در آلمان بودند، آنها مرا به اينجا كشيدند و ابتدا در هامبورگ يك پيتزافروشي باز كردم، كه دو سالي موفق بود، ولي بعد  دو سه پيتزاي بزرگ و معروف دور و برم باز شد و كار من كاملا ازسكه افتاد. سرخورده به كلن آمدم در اينجا يك مغازه كپي و فكس باز كردم در ضمن وسايل و لوازم دفتري هم مي‌فروختم، يك منشي آلماني داشتم كه براستي مثل يك گلوله آتش بود، تا ساعت 8 ‌ شب كار ميكرد، از هر دري مشتري مي‌آورد، هم من كار و كسبم رونق گرفته بود وهم خودش علاوه بر حقوق درصد خوبي مي‌گرفت و راضي هم بود.
سال 97‌ من با پروين آشنا شدم، پروين آمده بود مداركي را كپي بگيرد،خودش سر صحبت را باز كرد، بعد هم وقتي فهميد من تنها زندگي ميكنم گفت ما شب عيد مراسم خاصي در خانه داريم اگردلتان ميخواهدآدرس بدهم  بما بپيونديد، من هم از خدا خواسته پذيرفتم، بعد از مدتها به
قلب يــــــــك خـانواده رفتم خــانـواده مـهـربـان و گـرمـي بودند، پروين و پوران و پريزاد محسن وناصر فرزندان خانواده بودند پدرشان از بازنشسته هاي وزارت دارايي بود، شرايط مالي خوبي داشتند و پدر و پسران دركار كامپيوتر بودند و پروين هم برايشان كار ميكرد.
بدليل نزديكي كارمان، تصميم گرفتيم به هم كمك كنيم، كه موثر هم بود. هر دو بهم سرويس ومشتري ميداديم، اين همكاري ورفت وآمد، سبب نزديكي من و پروين شد، عليرغم اينكه من قصد ازدواج دوباره نداشتم، چنان با پروين اخت شدم كه يكروز بخود آمدم و ديدم عاشق او شده و چاره اي جز ازدواج ندارم، چون خـانواده اش در مورد دوستي آزاد و بدون مسئوليت حساسيت داشتند.
من و پروين ازدواج كرديم، نكته اي كه از همان اولين سال ازدواج مان برايم عجيب بود اينكه پروين اهل تلافي و جبران بود، اگر مثلا من در يـك مجلس مهماني و عروسي از خانمي تعريف ميكردم، او هم بلافاصله از مردي ستايش مي‌كرد! من از اين مسئله ناراحت مي‌شدم،ولي پروين مي‌گفت تو كاري نكن كه من ناچار به تلافي بشوم!
دو سه بار بر سر اين مسئله با هم جر و بحث‌هايي داشتيم،ولي چون هر دو بهم علاقمند بوديم وقصد زندگي طولاني داشتيم كنار مي‌آمديم سال 2000‌ صاحب دختري بنام شهلا شديم، كه از بس شيرين و شيطون بود كمتر در آغوش ما بود، مرتب ميان خاله ها ودائي ها و پدر بزرگ ومادر بزرگ مي‌چرخيد.
بعد از چند سال پدر پروين پيشنهاد كرد  من هم بعنوان شريك به كمپاني اوبپيوندم، مغازه‌ام راتعطيل كنم چون پروين نسبت به آن منشي آلماني آنقدرحساسيت نشان دادكه طرف فرار را بر قرار ترجيح داد و به بهانه ازدواج مرا ترك گفت وهمين سبب ركود كارم شد. بهرحال پيشنهاد پدر پروين  بموقع بود، من هم پذيرفتم وسرمايه اي با خود بردم و شريك شدم. حالا شب و روز همه باهم بوديم، از سويي خوب بود از سويي هم بد، چون هميشه زن وشوهر نياز دارند در 24‌ ساعت حداقل چند ساعتي از هم دور باشند، ولي حالا در اين كمپاني، پروين همه جا مرا مي‌پائيد،  يكبار كه يك دختر آلماني براي تشكر مرا بوسيد، پروين هم غروب يك  مرد آلماني را بخاطر يك خريد بزرگ بوسيد!
من  عصباني شدم، حتي با پدرش حرف زدم كه عقيده داشت ما كارهايمان بچگانه است، ولي پروين زير بار نمي‌رفت و همچنان ادامه ميداد، تا دختر عمه ي من از لندن به آلمان آمد، با دعوت من دو روزي مهمان ما بود، يكروز هم من اورا به فروشگاههاي مركز شهر رساندم وغروب پروين بمن پيله كرد كه توقبلا با دخترعمويت رابطه داشته اي،حالا هم اوآمده تا خاطرات اش را زنده كند!
من فرياد زدم دختر! توچرا همه چيز را به مسير منفي مي‌كشي؟دختر عمه ام شوهر و 3‌ تا بچه دارد، براي انجام كاري به آلمان آمده و دو روزي هم مهمان ما بود.
درست يك ماه بعد وقتي پسردايي پروين از ايران آمد، او هر روز اورا براي خريد وتماشاي شهر بيرون مي‌برد، من كلافه شده بودم يكشب بحث مان شد، پروين فرياد زد تو چند بار با دختر عمه ات رابطه جنسي داشتي؟ من از خشم فرياد زدم دو بار بس است؟! كه البته دروغ مي‌گفتم مي‌خواستم به نوعي او را تكان بدهم، پروين بلافاصله گفت من فقط يكبار با پسر دايي ام  به هتل رفتم وبا او خوابيدم! من همان شب به حال قهر خانه را ترك گفتم، مي‌دانستم او هم دروغ مي‌گويد، ولي برايم  قابل تحمل نبود.
فردا  با پدرش حرف زم، گفت زندگي شما تنها بدست خودتان  و يك روانشناس خوب روبراه ميشود، بهتر است ما دخالتي نكنيم. پدرش واقعا انسان فهميده و با اطلاعي است، ولي بهرحال بايد يك كسي قضيه ما را حل مي‌كرد. اتفاقا يك هفته بعدعروسي يكي از دوستان بود، خواهر عروس كه مرا از ايران مي‌شناخت، به رقص دعوتم كرد، من هم در روبرويش قرار گرفتم و با او رقصيدم، ولي ناگهان پروين زد به سيم آخر و تقريبا درحال مستي با 5‌ تا از مردان حسابي به رقص و پايكوبي پرداخت بطوري كه همه را به  تعجب واداشته بود، من هم طاقت نياوردم دست اورا كشيده وبيرون بردم  وفرياد زدم چرا اين حركات را مي‌كني؟ او هم فرياد زد من كه قبلا گفته بودم هركاري تو بكني من هم تلافي مي‌كنم! گفتم يعني بمن خيانت هم ميكني؟ گفت اگر توكرده باشي كه مطمئن هستم كرده‌اي، من هم ميكنم چرا كه نه؟ مگر چه فرقي ميان من وتوست؟
من احساس كردم به آخر خط زندگي مشترك خود رسيده ام، با پدر پروين حرف زدم و گفتم متاسفانه ما امكان ادامه اين راه را نداريم، او ابتدا باورش نمي‌شد،ولي وقتي ديد قضيه جدي است خيلي متاسف شد، حتي با دخترش حرف زد،ولي او همچنان روي حرف خود ايستاده بود.
كار به دادگاه كشيد، معمولا در آلمان  دو جلسه مشورتي با حضور وكلا و مشاوران و قاضي تشكيل ميشودتا شايد امكان آشتي را فراهم كنند، با اينكه پروين مرا واقعا دوست دارد و من هم عميقا عاشق او هستم، ولي با پيش آمدن اين مسائل من ديگر حاضر به ادامه زندگي نيستم، در حاليكه پروين طلاق نمي‌خواهد ولي در ضمن ميخواهد من تحت فرمان او باشم كه من برايم تحمل پذير نيست. اما واقعا راهي براي حل اين مشكل وجود ندارد؟