1464-87

مهرداد از دالاس

زندگی من و پری به خوبی می گذشت، من و پری درست 4 سال در راه بودیم تا به آمریکا رسیدیم، وقتی به ترکیه رفتیم، با وجود 3 فرزند با مشکلات روبرو شدیم، تقریبا همه فامیل به ما توصیه می کردند که برگردید، خود را به خطر نیاندازید، ولی هر دو تصمیم گرفته بودیم، خود را به آمریکا برسانیم و به تحصیل ادامه بدهیم و زندگی راحتی برای بچه هایمان بنا کنیم.
در ترکیه به تنگنای مالی افتادیم، من در یک رستوران کار موقت با حقوق اندکی گرفتم، پری خیلی زود پرستار بچه های مسافران ایرانی در هتل ها شد، خیلی زود 12 کودک را در اتاق کوچک مان نگهداری می کرد، برایشان غذا می پخت، اسباب بازی تهیه کرده بود، برایشان می خواند و می رقصید و چنان سرشان را گرم می کرد، که بچه ها غروب ها حاضر نبودند با پدر ومادرهایشان برگردند.
پری بدون اینکه من خبر داشته باشم، پس اندازی هم برای آینده تدارک می دید، برای مادر خود و خواهران من، سوقات می فرستاد تا ثابت کند، ما در نهایت رفاه و راحتی زندگی می کنیم. من آنروزها فداکاریهای پری را آنگونه که باید درک نمی کردم، ولی از اینکه به من می گفت درآمدت را خرج خودت کن، تعجب می کردم. می گفت برای خودت لباس گرم بخر، با دوستان تازه ات به رستوران برو، نگران من و بچه ها نباش، ما کاملا در رفاه هستیم.
این پری بود که بدنبال راههای خروج از ترکیه رفت، یکروز خبر داد، که تقاضای پناهندگی مان به مراحل جدی افتاده و باید با هم برای مصاحبه برویم و بعد به من یاد داد که چه بگویم و چگونه رفتار کنم، که طبیعی باشد و سرانجام با همت پری تقاضای پناهندگی ما پذیرفته شد و بعد از 3 سال راهی اروپا شدیم و یک سال بعد وارد آمریکا شدیم.
با توجه به اینکه نمی خواستیم به کمک های دولتی تکیه کنیم، هردو از همان آغاز ورود بدنبال کار رفتیم، پری همان شغل را با گذراندن دوره ای در کالج دنبال کرده و با یافتن یک شریک خوب که سرمایه کافی هم داشت، یک کودکستان دایر کردند، که هم پناهگاهی برای بچه ها بود و هم شغلی با درآمد خوب برای پری و تامین زندگی مان.
من متاسفانه تا 2 سال شغل جالبی پیدا نکردم، درآمدی نداشتم، ولی پری همه روزه به بهانه اینکه من خرید مایحتاج خانه را انجام دهم مبلغ قابل توجهی در جیب من می گذاشت و من درواقع نه تنها نیازهای خودم، بلکه حتی هزینه پذیرایی از دوستان و فامیل از راه رسیده را هم تامین می کردم.
4 سال بعد با همت پری، یک آپارتمان شیک 4 خوابه خریدیم، هر دو صاحب اتومبیل شدیم و با تشویق پری من رشته داروسازی را که نیمه کاره گذاشته بودم در اینجا دنبال کردم؛ همزمان یکی از دوستان قدیمی ام با همسر و دو فرزندش وارد آمریکا شدند، من آنها را به خانه خود دعوت کردم، در واقع خلوت خانه ما بهم خورد، ولی پری همیشه با روی خوشی با آنها روبرو می شد، درواقع دو اتاق در اختیارشان گذاشته بود و بچه هایشان را هم روزها به محل کار خود می برد، تا دوستان من در نهایت راحتی خیال بدنبال کار بروند. پری حتی برای همسر دوستم در محل کارش شغلی پیشنهاد کرد که آن خانم بعد از دو هفته ابراز خستگی کرده و گفت این کار برایش سنگین است و پری هم گفت برایش شغل سبک تری پیدا می کند.
یادم هست یک شب که برایمان دو سه مهمان آمده بود و بریز و بپاش مفصلی هم داشتیم، با خروج مهمانان، پری که خسته از کار و پذیرایی، دیگر توانی نداشت، به همسر دوستم گفت خواهش میکنم امشب شما جور مرا بکشید، ظرف ها را در ظرفشویی بگذارید و جابجا کنید و دستی هم به سر و روی خانه بکشید. دوستم گفت راستش خانم من به کارهای سنگین عادت ندارد می خواهید ما فردا یک کارگر بیاوریم؟ پری گفت نیازی نیست، من خودم امشب کارها را تمام می کنم، من نباید از شما چنین خواهشی می کردم، مرا ببخشید. دوستم ناگهان گفت اگر از حضور ما در خانه تان ناراحت هستید، ما همین الان رفع مزاحمت می کنیم. بعد هم چمدان های خود را بسته و به آشنایی تلفن کرده و در یک چشم بر هم زدن از پله ها پائین رفتند، من به پری گفتم برو عذرخواهی کن، نگذار بروند، آبروی من میرود. پری فریاد زد من بروم عذرخواهی کنم؟ این دوستان بی انصاف تو هستند که بعد از 6 ماه پذیرایی، اینگونه جواب محبت ها و زحمات من و تو را میدهند؛ آنها باید عذرخواهی کنند. من پائین رفتم تا جلوی رفتن شان را بگیرم، ولی آنها با خشم چمدان ها را درون اتومبیل آشنایی انداخته و رفتند. من آن شب با پری درگیر شدم، او را متهم کردم، آبروی مرا نزد دوستانم برده است و همه زحمات 6 ماهه را بر باد داده است. کار من و پری به آنجا کشید که منجر به جدایی ما شد، من به آپارتمان دوستی رفتم، همان روزها در یک داروخانه کار گرفتم و دوستان هم دورم را گرفتند و من نفهمیدم چگونه مراحل جدایی طی شد. من حتی چشم بروی بچه هایم هم بستم تا دوستانم را خوشحال کنم. 6 ماه پیش من دچار یک حادثه رانندگی شدم و با پاهای شکسته در گوشه بیمارستان افتادم، عجیب اینکه دوستان مهربانم، یکی دو بار به عیادت من آمدند و غیب شان زد، من مرتب به دوستانم زنگ میزدم، من حالشان را می پرسیدم، ولی هر کدام بهانه ای می آوردند، بعد از انتقال به یک مرکز بقولی نقاهت گاه، بیشتر احساس تنهایی می کردم، دو سالی بود از پری و بچه ها خبر نداشتم، به من گفتند به یک منطقه دیگری رفته و سخت بکارش مشغول است.
من همچنان با کمک واکر و صندلی چرخدار حرکت می کردم، تا به مرور بتوانم راحت راه بروم، هفته قبل شب تولدم بود، به یاد آوردم که پری چقدر برای تولد من تدارک می دید، دوستان را خبر می کرد، پذیرایی مفصلی می کرد، برایم هدیه می خرید گاه زیر لب ترانه پری کجایی را می خواندم وهمه روزهای خوش زندگی با پری جلوی چشمانم جان می گرفت.
سرم را زیر پتو پنهان کردم تا کسی گریه تنهایی و بیکسی ام را نبیند، در یک لحظه کسی پتو را پس زد، باورم نشد، پری بالای سرم بود با یک بغل گل، پیشانی ام را بوسید و تولدم را تبریک گفت، زیر لب گفتم مرا بخشیدی؟ گفت آمده ام تو را به خانه ببرم، به اندازه کافی دوستانت از تو پذیرایی کرده اند! هردو خندیدیم و من از جا پریدم، شوق رفتن به خانه، همه وجودم را پر از انرژی کرد.

1464-88