HaftHonar1316-03

 

 

ليلا: در اولين كنسرت در پاريس با ياري فريبا، همه گروه هاي سياسي را زير يك سقف جمع كرديم
 به پيشنهاد شهرام شب پره، حامي هنرمندان، در لس آنجلس ماندگار شدم

HaftHonar1316-02

ليلا: با ديدن عكس فريبا در آلمان اشكم سرازير شده بود، حالا بالاخره بعد از چندين و چند روز جلوي خانه مان در پاريس در مقابل مادرم وخانواده ام، كه زودتر از من به پاريس آمده بودند،  ايستاده بودم. دولت فرانسه در ظرف مدت 20‌ روز به خودم وخانوادهام پناهندگي فرانسه را داد و من رفتم به كلاسهاي درس فرانسه  من كه عاشق پاريس هستم، بوي قهوه،  كافه ها،  ساختمان هاي قديمي موزه لوور و زبان زيبا،  آغاز يك زندگي آرام و بي دغدغه.HaftHonar1316-04
تازه معني زندگي يك انسان عادي را تجربه ميكردم. ميتوانستم بي واهمه در خيابان راه بروم،  دوستان جديدي پيدا كنم به دوستانم اعتماد كنم و در كنار خانواده ام كار كنم.
دراولين كنسرت ام در پاريس به كمك فريبا،  همه گروههاي سياسي را زير يك سقف در فرا نسه جمع كرديم از ديدن اين گروههاي متفاوت،  از سلطنت طلبان گرفته تا جبهه ملي،  تا مجاهدين و كمونيست هاي مقيم اروپا هيجان زده و خوشحال بودم طبعا خبر موفقيت كنسرت در پاريس باعث شد تا به كنسرت هايي را به مدت يك ماه در پانزده شهر اروپايي اجرا كنم.
•••
شهره: سرزمين مادري ام توسط بيگانه اشغال شده بود و مردان نامي ‌ميهنم در سحرگاه به قتل ميرسيدند. آقاي فاضلي شانه هايم را گرفت و گفت:  گريه نكن، مي‌بيني چه ميكنند؟ بيچاره ملت ما،  به فكرخودت باش. درس بخوان و پيشرفت كن. اجازه نده اين اخبار وحشتناك در سلولهاي بدنت خانه كند. چندي بعد از اين واقعه مغازه آقاي فاضلي كه چندان فاصله اي  با سفارت ايران هم نداشت منفجر شد. پسر جوان آقاي فاضلي در مغازه بود وقتي كه فرستاده جمهوري اسلامي‌مواد منفجره را در يك كيف دستي در مغازه بجاي گذاشته بود فاضلي پسر جوانش را در اين حادثه از دست داد و مشترياني مثل من كه از صحبت كردن با او لذت  مي‌بردند،  خاطره  تلخ  مرگ اش  را  هرگز فراموش نكردند.HaftHonar1316-05
خبر كشتار دسته جمعي و مرگ و شكنجه و دستگيري جوانان وطن ايستايي نداشت، اما من تصميم خودم را گرفته بودم. بايد تحصيل ميكردم،  بايد حداقل يك ليسانس ميگرفتم،  بايد مشغول به كاردر روزنامه اي و يا جايي مي‌شدم،  بايد كاري ميكردم كه مثمر ثمر واقع شوم، كه قدمي‌براي هم ميهنانم بر ميداشتم، حالا كه آزادانه در مملكتي دمكرات زندگي ميكردم.
ليسانسم را در رشته ارتباطات بين المللي و در سال 1984‌ ازدانشگاه I.U.E‌ درWatford انگلستان گرفتم.
•••
ليلا: در آن زمان در اروپا تك و توك كنسرت هاي ايراني اجرا ميشد،  اما همه هدف ما اين بودكه اجراهاي بيشتري داشته باشيم.
فريبا و من مي‌خواستيم به امريكا بيائيم، اما من ويزاي امريكا را نداشتم و بعد از سه بار درخواست، باز هم نتوانستم آن را بگيرم.
Eric‌ رهبر اركسترم در پاريس بود و گفت كه آقاي محمد شمس، موسيقيدان و رهبر اركستر و آقاي عماد رام هم در اروپا هستند و مي‌توانيم از همكاري شان برخوردار شويم.
محمد شمس با ساختن چند آهنگ جاودانه و تنظيم آنها بهانه شد براي دوباره پيوستن به موسيقي كلاسيك ايران.
اگرچه كه دعوت هنري آقاي شمس براي ادامه كار با گروه ايشان بسيار چشم گير بود، اما ترجيحا فرانسه را ترك كردم تا بالاخره بعد از دو سال به امريكا بيائيم و براي ايرانيان مقيم امريكا بخوانم.
با احترام به همه گروههاي سياسي و عقيدتي،  بايد اعتراف كنم كه من آوازه خوان مردم ايرانم،  آزاده از هر رنگ و مقام  ومسلك و سياست.
اولين كنسرتم در امريكا، در لس آنجلس، به همت و دعوت فرانك ميرقهاري، هنرپيشه سينما و آشناي قديم خانواده برگزار شد.
آلبومي‌كه با محمد شمس ساخته بودم در ميان دوستداران موسييقي اصيل ايراني در امريكا گل كرد،  اما همه دست اندركاران موسيقي ايراني در لوس آنجلس معتقد بودند كه اگر خيال كار در لس آنجلس را داشته باشم، بايد حتما پاپ بخوانم.HaftHonar1316-06
مرتضي عقيلي و همسر مهربان و خانم و دوست داشتني اش در خانه شان را برويم گشودند و هم زمان در آغاز فعاليت هاي هنري ام در لس آنجلس ميهماندار من بودند، عاقبت هم با كمك ايشان آپارتمان زيبايي را اجاره كردم.
دوست خوبم، شهرام شب پره كه هميشه حامي‌هنرمنداني كه وارد اين شهر مي‌شوند بوده، پيشنهاد كرد تا در لس آنجلس بمانم تا با هم در سراسر امريكا كنسرت بگذاريم والبته به رهبري شهبال شب پره نازنين و گروه به ياد ماندني
Black Cats‌ و من هم با داشتن ويزاي 6‌ ماهه امريكا ماندم تا آلبوم تازه اي براي ذوق ايرانيان لس آنجلسي بسازم،  كمپاني پارس ويديو به سرپرستي آقاي امير كعبه اي و با كمك صادق نوجوكي، فريد زلاند وحسن شماعي زاده و به مديريت بهزاد مسرور كار تازه اي را تحت عنوان مخمل ناز به دوستداران موسيقي ايراني هديه كردم.
•••
شهره: چهارسالي راكه در دانشگاه بسر ميبردم،  يكي از بهترين سالهاي زندگي من هستند،  هيچ وقت تا اين اندازه تشنه تحصيل نبودم. رشته ام ارتباطات بين الملل بود و به همين خاطر ميبايستي تحقيقات زيادي در زمينه هاي متفاوت آن ميكردم در اين دوره از زندگي ام بود كه معني سياست را تا حدودي فهميدم و اينكه چرا و چگونه ارتباطات ملل متحد باعث بقاي بيشتر و پيشرفت بيشتر آنها ميشود. اخبار ايران ورد زبان دانشجويان ايراني دانشگاه بود. همه تشنه شنيدن خبر جديدي از ايران بوديم. وقتي در ايران درس مي‌خواندم بيشترين هدفم اين بودكه پدر ومادرم را راضي كنم. اما حالا همه چيز فرق كرده بود تا حتي نگاهم به درس خواندن، حالا با تمام وجود مي‌خواستم ياد بگيرم و از آموخته هايم استفاده درست بكنم. ميخواستم  براي سرزمين مادري ام كاري بكنم،  مثمر ثمر باشم.
ميخواستم روزنامه نگار بشوم و تا آنجا كه مي‌توانستم از مردمان ستمديده جهان بگم.
پرويز كاردان و همسر مهربانش پوري خانم در لندن بودند و كاردان پيشنهاد بازي در  نمايش هفت رنگ را كرد.
من كه تصميم گرفته بودم بازيگري را به كناري بگذارم،  بي اختيار گفتم، حالاچرا نمايش را نمي‌دهيد بخوانم؟
تازه ليسانس ام را گرفته بودم و درخواست كار در روزنامه محبوبم >گاردينفن< بازيگر در من بيدار شد و نمايش را خواند.
خواندن نمايش هفت رنگ كه مهم ترين رنگ اش سياست بود متوجه ام كرد كه شايد با به روي صحنه بردن نمايش هاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي بتوانيم فعاليت بيشتر و خدمات بيشتري داشته باشم.
هم زمان با تحصيل در انگلستان در يك بوتيك بسيار زيبا در قلب لندن كار مي‌كردم رئيسم Mr. Bernstine‌ از بازمانده هاي زندان مخوف داخائو بود و هنوز هم شماره آبي رنگ سلولش كه بر روي مچ دستش خالكوبي شده را با افتخار نشان ما مي‌داد و ميگفت كه در بدترين شرايط زندگي بايد اميدوار بود. اميد ناجي بشر است.
موفقيت  نمايش هفت رنگ در لندن باعث شد تا با پرويز كاردان به امريكا بيائيم و يك تور هنري يك ماهه در امريكا داشته باشيم. شب اول اين نمايش در سالن
Horce Man Auditorium‌ از هفته ها قبل Sold Out شده بود و جمعيتي كه براي ديدن نمايش آمده بودند،  بيشتر از ظرفيت سالن بود.
چند دقيقه اي به شروع نمايش مانده بود كه خبر دادند ازدحام تماشاگران باعث شكسته شدن شيشه قدي در ورودي شده است. البته من و كاردان ضرر تئاتر را جبران كرديم و من همان جا تصميم گرفتم كه به لوس آنجلس بيايم و به كاردان گفتم، خانه ما آن جايي است كه تماشاگران تئاتر براي ديدن نمايش شيشه درب ورودي اش را مي‌شكنند.
وقتي بالاخره ليسانس ام را در سال 1984‌ گرفتم،  هرچه را كه درلندن داشتم فروختم و يا به دوستانم بخشيدم و به امريكا مهاجرت كردم. ميدانستم كه كار در هاليوود ساده نبود و در ضمن نمي‌خواستم وقتم را تلف يك اميد واهي كرده باشم،  بنابراين تصميم گرفتم با يك سرمايه گذاري كوچك كاري راه بياندازم. از بچگي عاشق گل و سبزه بودم،  درست مثل مادر و پدر بزرگم. عشق به گل باعث شد تا يك گل فروشي براه بياندازم واسمش را گذاشتم >گلدونه خانوم< به ياد اثر اسماعيل خلج دركارگاه نمايش كه نقش گلدونه را در آن بازي مي‌كردم.