1505-56

6 ساله بودم که با پدر ومادر و دو خواهرم به لندن آمدیم. من از این نقل و انتقال خوشحال نبودم، چون همیشه دور و برم پر از فامیل وآشنایان مهربان بود، مادر بزرگ ها، بیش از همه مرا دوست داشتند، همه چیز برایم فراهم می کردند و برسر اینکه من شب و یا آخر هفته را در خانه کدامیک سر کنم باهم رقابت داشتند و همین ها مرا زمان جدایی دچار اندوه کرد و تا ماهها در لندن، خنده بر لبانم نمی نشست.
از اولین روزهایی که به مدرسه رفتم، بدلیل ظاهر بیریا و ساده ام بارها مورد تمسخر بودم، در جمع بچه های مدرسه، تنها دو دوست داشتم، یک پسر هندی و یک دختر قبرسی، که گاه به حمایت من می آمدند، ولی با توجه به موج بچه های انگلیسی گنگ مانند، من احساس تنهایی می کردم. تا تصمیم گرفتم بدنبال کاراته بروم، همین به من اعتماد به نفس داد، دو سه بار در درگیریها، دو سه نفری را سرجایشان نشاندم، ولی در ضمن با هشدارهایی از سوی مقامات مدرسه روبرو شدم و پدرم گفت اگر یک نفر دیگر را کتک بزنی، از مدرسه بیرونت می کنند، همین حرف باعث شد، من دوباره توسری خور بشوم. بارها سر ناهار غذایم را دزدیدند، بارها کیف و ساکم را بردند، قفل کمد مدرسه ام را شکستند، دوست دخترم را تهدید کرده و او را از من پراندند.
چند بار به کمین نشستم، همان زورگویان مدرسه را تعقیب کرده و آدرس خانه و محله شان را پیدا کردم، در فصل تابستان و تعطیلی به سراغ شان رفتم و تنبیه شان کردم، که تا حدی موثر بود. ولی وقتی یکی از آنها به آموزش و پرورش گزارش داد ناچار شدم باز هم در لاک خود فرو بروم و اگر هر بلایی بسرم می آوردند سکوت کنم ودر تمام این سالها من بارها با دخترها دوست شدم ولی آنها بدلیل بی دست وپایی وبظاهر توی سری خوردن من دست کشیدند و رفتند.
در دوران دبیرستان، من سخت ترین لحظات را گذراندم. بطوری که با اصرار تابستان به ایران رفتم و تا پایان تعطیلات ماندم و حاضر نبودم برگردم، بطوری که پدرم به شیراز آمد و گفت با توجه به اینکه سال اول کالج است، بهتر اینکه به لندن برگردم ولی من که از هرچه همکلاسی دختر و پسر نفرت داشتم، در ایران ماندم، زبان فارسی آموختم و در یک شرکت کار خوبی گرفتم و زندگی تازه ای برای خود ساختم، البته مادرم مرتب به من سر میزد و در انتظار بود که من کوتاه بیایم و برگردم.
بعد از 6 ماه با دختری دوست شدم که خیلی سریع عاشق اش شدم، مینا می گفت همه آرزویش ازدواج با من است میخواهد برایم 5 فرزند بیاورد، می خواهد با من همه دنیا را بگردد، من هم باورم شده بود، تا یکروز از من خواست او را برای عمل جراحی مادرش کمک کنم. او از من 30 هزاردلار قرض خواست، من هم با همه وجود آنرا تهیه کردم و بصورت نقد به او دادم، بعد از دو ماه باز هم تقاضای 20 هزار دلار دیگر کرد من به بهانه ای از مادرم قرض کردم و از شرکت هم مبلغی گرفتم و به مینا رساندم.
چند روز بعد فهمیدم، مینا همه آن ادعاهایش دروغ بوده، مادرش هیچگاه بیمار و تحت عمل جراحی نبوده و درواقع مینا با آن پول به اتفاق دوست پسرش به ترکیه رفته، تا راهی کانادا بشوند. این حادثه دیگر دیوانه ام کرد، از خدایم پرسیدم چرا؟ مگرمن چه گناهی کرده ام، که چنین عقوبتی دارم؟ من که به همه اطرافیان و دوستان خود عشق میدهم، هر بار یکی از آنها به من ضربه ای میزند، از خودم می پرسیدم آیا این حوادث حق من است؟ چرا من نباید در عشق و رابطه با دخترها شانس داشته باشم؟

1505-57

این حادثه مرا به کلی منزوی ساخت از دختران فامیل هم دوری می کرم، تنها به سفر میرفتم، تا مادرم به ایران آمد و شکایتی علیه آن دختر وخانواده اش به دادگاه داد. با تلاش بسیار مینا ناچار شد 35 هزار دلار از قرض و یا بقولی سرقت خود را به من برگرداند، ولی دیگر همه ایمان مرا از آدم ها در وجودم ریشه کن کرده بود. من بعد از 5 سال به لندن برگشتم، این بار دنباله تحصیل را گرفتم و در ضمن بکار هم مشغول شدم. پدر و مادرم خوشحال بودند، همه سعی شان این بود که من با دختری دوست شوم، ولی من در محل کارم با خانمی آشنا شدم، که 16 سال از من بزرگتر بود. برخورد او با من بسیار انسانی بود، برایم همه کار می کرد، با من به سفر می آمد، برایم غذا می پخت. با اصرار هزینه های سفر را می پرداخت، من حس تازه و خوبی داشتم، شعله برخلاف دیگر دخترها از من هیچ توقعی جز عشق نداشت. وقتی مادرم از این رابطه باخبر شد، به شدت مخالفت کرد حتی حالش خراب شد، مرتب می گفت این رابطه کاملا نامانوس است. بای هر چه زودتر آنرا قطع کنی، ولی من هر روز بیشتر عاشق شعله می شدم، بطوری که به خانه او نقل مکان کردم، در پشت پرده، پدر ومادرم به سراغ شعله میروند و چنان می کنند، که شعله ناگهان یکروز از من خواست از او جدا شوم. چون این عشق عاقبتی ندارد، من شگفت زده سعی کردم او را قانع کنم، ولی فایده نداشت، او با اشک از من جدا شد، من بعد از جدایی بیمار شدم، کارم به روانشناس و روانپزشک و یک مرکز روان درمانی کشید.
من یک آپارتمان اجاره کردم و از خانواده جدا شدم، این بار به سراغ یک زن 24 ساله که در استریپ کلاب مشغول بود رفتم با او رابطه برقرار کردم، پدرم ماجرا را فهمید و از من خواست دور این رابطه را خط بکشم، من فریاد برآوردم که چرا شما برای من اینقدر تعیین تکلیف می کنید؟ شما باید آنروزها که من در دبستان و دبیرستان مورد ستم و زورگویی عده ای شرور بودم، به داد من می رسیدید، بجای اینکه مرتب به من هشدار می دادید، که دست بروی کسی بلند نکن، از خود دفاع نکن و توسری بخور، با من به مدرسه می آمدید و با مسئولان مدرسه حرف میزدید و مرا از آن جهنم نجات می دادید و مرا به شرایط روحی ناهنجاری نمی انداختید که چنین عاقبتی داشته باشم. پدرم می گفت ما آنقدر سرمان گرم کار و مشکلات زندگی بود که فرصت رسیدگی بحال تو را نداشتیم. من هم گفتم پس حالا هم رهایم کنید بگذارید خودم مشکلات را حل کنم.
پدر مرا رها کرد و رفت. من با کریستین رابطه گرمی را آغاز کردم، با توجه به توافق، من دخالتی در کار شبانه اش نمی کردم و همین سبب آرامش زندگی مان بود. تا یک شب از سر کنجکاوی به آن کلاب رفتم، رفتار وکردار مردها رانسبت به زنانی چون کریستین دیدم ناراحت شدم، همان شب از کریستین خواستم این شغل را کنار بگذارد ولی او توضیح داد، این شغل را دوست دارد و این نوع رقص را هنر میداند و در طی 3 سال هیچگاه تحت هیچ شرایطی با هیچکس رابطه ای نداشته و تنها عشق زندگیش من هستم.
من دیوانه وارکریستین را دوست دارم، او کامل ترین زنی است که تا امروز شناخته ام. او نیز عاشق من است، همه زندگی پر از شوخی و خنده و لذت است. می گوید حداقل 5 سال دیگر در این کار می ماند و بعد بچه دار میشود و زندگی تازه ای را با من آغاز می کند.
این راهم اضافه کنم که کریستین بیشترین درآمد خود را به هزینه درمانی مادرش که مبتلا به سرطان است اختصاص داده است ولی من کم کم نسبت به شغل او حساس شده ام، گاه کابوس می بینم، او را عاشقانه می پرستم و امکان جدایی ندارم. باور کنید من از هرچه روانشناس انگلیسی هست فرار میکنم، از هر نوع تراپی در کلینیک ها پرهیز دارم چون دو سال است مجله جوانان را از صفحه اول تا آخر می خوانم از شما می پرسم من واقعا چه کنم؟ شما که هم فرهنگ ایرانی را می شناسید هم از بلاهایی که سر من آمده اینکه خبردارید بگوئید من چه کنم؟
مسعود- لندن

1505-58