1602-60

من و پرویز از 11 سال پیش که به خانه جدیدمان نقل مکان کردیم، با همسایه های جورواجوری برخوردیم، دو سه نفرشان انسان های خوبی بودند، از جمله یک زن و شوهر اسپانیش زبان که خیلی مهربان و گشاده رو بودند.رزیتا مادر جوان خانواده، همیشه فریادرس همسایه ها بود یادم هست 6 سال پیش که پرویز تصادف کرد وکارش به بیمارستان کشید، این رزیتا بود که بالاترین کمک را به من کرد، او مرا وا می داشت به بیمارستان بر بالین شوهرم بروم و او بچه های ما را به خانه خودش می برد و به بهترین وجه پذیرایی می کرد. مثل یک مادر نوازش شان می داد، بطوری که من در مدت 4 ماه گرفتاری شوهرم حتی یک شب بدون کمک رزیتا سر نکردم. جالب اینکه بچه ها هم در بازگشت من به خانه، حاضر نبودند رزیتا و بچه هایش را ترک کنند.
دو سال پیش همسایه روبروی ما دخترش گم شد، همه دست به دست هم دادیم، ولی این رزیتا بود که عقیده داشت زیر سر باغبان خانه سر کوچه است، می گفت این مرد بسیار هیز و چشم ناپاک و بدجنس است. من بارها دیدم، که با چشم دخترهای نوجوان همسایه را دنبال می کند و از روزی که دختر 12 ساله همسایه گم شده، خبری ازاو هم نیست.
آن همسایه ماجرا را به پلیس گفت. پلیس با گرفتن آدرس جورج به سراغش رفت ولی خبری از او نبود، همسایه اش گفته بود برای دیدار پدر ومادرش به مکزیک رفته است. رزیتا به پلیس گفت جورج آن دختربچه را با خود به مکزیک برده، قبل از آنکه بلایی سرش بیاورد باید اقدام کنید و سرانجام کار به جایی رسید، که رزیتا با کمک مادر آن دختربچه، با گرفتن آدرس هایی راهی مکزیک شدند، که 4 روز بعد خبر دادند که دخترک را در یک زیرزمین پیدا کردند که مورد تجاوز قرار گرفته و از گرسنگی درحال مرگ بود او را به سن دیه گو برگرداندند و جورج را هم دستگیر نمودند وآن خانواده چپ و راست برای بچه های رزیتا هدیه می آوردند و می گفتند تو دخترمان را به ما برگرداندی، همیشه مدیون تو هستیم.
کوچه بن بست ما حوادث بسیاری را در دل داشت، مورد دیگر یکسال قبل پیش آمد، وقتی پسر همان خانواده که دخترشان گم شده بود، در مدرسه گرفتار گنگ ها شد، چون به فرمان آنها عمل نکرده بود. یک شب اتومبیل شان جلوی خانه و حیاط پشتی و انبار خانه شان را آتش زدند، آن خانواده به شدت ترسیده بودند ولی رزیتا و شوهرش از طریق دوستان خود اقدام کرده و ترتیب شناسایی و دستگیری آن گروه 6 نفره گنگ مدرسه را دادند و همین ها بود که رزیتا و شوهرش را محبوب محله مان کرده بود. ما هر بار عید که می آمد، قشنگ ترین سینی شیرینی و آجیل را برای آنها تهیه می کردیم و با هدایای کوچکی برای بچه هایش به دیدارشان می رفتیم، گرچه او هم بمناسبت کریسمس چنین کاری را می کرد و من با خودم می گفتم رزیتا بیشتر شبیه ایرانی هاست تا اسپانیش ها، چون رفتاروکردارش مثل یک ایرانی خالص بود.
سه ماه قبل رزیتا مژده داد دوقلویی در راه دارد، من و شوهر و بچه هایم تصمیم گرفتیم لباس های این دو مسافر کوچولو را آماده کنیم شاید باورتان نشود، همان روزها، پدرشوهرم از لندن به خانه ما آمد و بدلیل ضعیف بودن دچار نوعی سرماخوردگی ویروسی شد، تا آنجا که او را یک شب بحال تنگی نفس به بیمارستان بردیم، ولی رزیتا گفت ترا بخدا او را به خانه برگردانید، هم باید صورت حساب کمرشکنی را بپردازید و هم در محیط بیمارستان، دچار سینه پهلو میشود.
قبل از آنکه ما اقدامی بکنیم، پدر شوهرم طاقت ماندن در بیمارستان را نیاورد، بعد از ظهر با تاکسی به خانه برگشت و این رزیتا و مادرش بودند که با داروهای مخصوصی که شبیه داروهای سنتی خودمان بود و می گفت ما در اصل سرخپوست بودیم و داروهایمان از آن قبیله ها می آید. با جوشاندن بعضی از آن گیاهان، با مالیدن بعضی پمادهای سنتی و خوراندن سوپ های مخصوصی که البته بشدت تند و تیز بود، پدر شوهرم به مرور حالش بهتر شد و در روز هفتم، توی حیاط کوچک مان ورزش همیشگی خود را شروع کرد و خبر داد دیگر دردی ندارد، نفس اش عادی است و انگار دوباره تولد یافته است.
من رزیتا را فرشته صدا میزدم، ابتدا می پرسید فرشته چه معنایی دارد و من وقتی توضیح می دادم بغلم می کرد و می گفت من فقط یک انسان با قلبی مهربان هستم.
تا 20 روز پیش همه چیز در محله ما به آرامی می گذشت. تا یکروز غروب من از پشت پنجره اتاق خود ایستاده و بیرون را نگاه می کردم، که متوجه شدم رزیتا از خرید وارد خیابان شد، درست در همان لحظه همان دختر پیدا شده همسایه با دوچرخه به سرعت بدون توجه و احتیاط از خیابان به سوی فرعی پشت ساختمان پیچید، در یک لحظه رزیتا هم پیچید، شاید سپر پشت اتومبیل به دوچرخه برخورد نکرد و شاید هم چنین نبود، ولی دخترک با درخت برخورد و معلق شد و من دیدم که رزیتا اصلا متوجه این حادثه نشده و با کیسه های خرید خود بدرون خانه رفت.
من بیرون پریدم، پدر مادر دخترک را خبر کردم، دخترک به شدت مجروح شده بود، آمبولانس آمد و او را بردند، ولی در همان لحظه رزیتا بیرون آمد، مادر دخترک را بغل کرد، او را با خود به بیمارستان برد. من میخواستم بگویم احتمالا روزیتا با او برخورد کرد، ولی مطمئن نبودم. از سویی می ترسیدم برای فرشته محله ما، دردسری پیش آید.
نیمه شب رزیتا، پدر ومادر گریان دخترک را برگرداند. آنها خبر از مرگ دخترک دادند، پلیس به محل آمد، ظاهرا نشان میداد که دخترک با درخت برخورد کرده و سرش به حاشیه دیوار سمنتی برخورد نموده است. محله دوباره پر از اندوه و غم شد، رزیتا خود را به آب و آتش میزند تا پدر ومادر دخترک را آرام سازد. من رازی در دل دارم، نمیدانم به راستی باید آنرا فاش کنم؟ آیا سبب نمیشود فرشته محله ما به دردسر و زندان بیفتد؟ آنهم او که حامله است، چند نفر درخانه دارد واقعا گیج شده ام و با هیچکس سخن نگفته ام و از شما می پرسم چه باید بکنم؟

مهرنوش- سن دیه گو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی

به بانو مهرنوش از سن دیاگو پاسخ میدهد

در رابطه دوستانه و صمیمانه با رزیتا سالها زندگی کرده اید. رزیتا همانگونه که اشاره کرده اید یک فرشته نجات برای همه ی آنهائی بوده است که آنها را می شناخته اید. معمولا ما با مشخص کردن سوابق افراد می توانیم درباره آنها قضاوت کنیم. آنچه میگوئید حتی برای خود شما هم مشخص نیست که آن کودک به چه دلیلی با تنه یک درخت تصادف منجر به مرگ کرده است. شما میگوئید در این باره مشکوک هستید. پرسش این است که چگونه می توان از شک و تردید بیرون آمد؟…
اگر تصادف اتومبیل با دوچرخه سبب مرگ شده باشد تمام نشانه ها و علائم نه تنها روی دوچرخه بلکه دراتومبیلی که تصادف کرده است وجود دارد پلیس در این مورد دلیل مرگ را تصادف با دوچرخه دانسته است، مطلب دیگر اینکه اگر چنین مشکلی وجود داد، چرا در زمان مناسبی با رزیتا در میان گذاشته نشده است؟ پرسش از رزیتا میتواند شک و تردید شما را از بین ببرد. در اینجا ممکن است رزیتا به شما بگوید که با اتومبیل به دوچرخه زده است و یا بگوید دخترک از ترس تصادف با درخت برخورد کرده است؟ در اینجا اگر بخواهید خیلی دوستانه با رزیتا رفتار کنید بهتر است به او پیشنهاد دیدار با یک وکیل را بدهید. تا او گزارش پلیس را و نقشه ی تصادف او را که «رسمی» و «قانونی» است مطالعه کند و مشخص شودکه آیا چنین تصادفی چگونه می توانست بوجود بیاید؟
مسئله اساسی در این است که آدمی نمی تواند براساس شک و تردید دچار احساس گناه شود مگر آنکه زیربنایی برای احساس اندوه در او وجود داشته باشد. شما بهتر است با روانشناس ورزیده ای در گفت و گو باشید و برای خود روشن کنید که مرگ کودک دوازده ساله بدلیل عدم رعایت راندن دوچرخه بوده است یا تصادفی انجام گرفته است. در صورتی که تصادفی انجام نگرفته باشد و شما چنین احساسی داشته باشید مسلما روانشناس میتواند به شما کمک کند.