1506-51

من در دوران دبستان از زبان مادربزرگم 4 روز قبل از سفر ابدیش شنیدم، که پدرم بدنبال یکی دو بار درگیری با مادرم که حامله بود، یکروز بی سروصدا خانه را ترک می کند و بعد هم از ایران خارج میشود، مادرم نیز غیابا طلاق می گیرد و با پسرعموی خود ازدواج می کند.
درواقع من وقتی چشم باز کردم، با پدری بنام مسعود روبرو شدم که اتفاقا مرد مهربان و با گذشتی بود و بنام خود برای من شناسنامه می گیرد و اگر مادر بزرگم آن راز را با من در میان نمی گذاشت من نمی فهمیدم مسعـود ناپدری من است. من وقتی با مادرم در این باره حرف زدم بکلی ادعای مادر بزرگ را رد کرد و گفت او آخرین روزهای زندگیش دچار مالیخولیایی شده بود و پدر واقعی من مسعود است و بهتر اینکه این ذهنیات را پاک کنم.
من دیگر حرفی نزدم، ولی در میان اثاثیه مادر بزرگ جستجو کردم و یک عکسی پیدا کردم که مادرم را با مردی نشان می داد که لباس عروسی تن شان بود و پشت آن نوشته بود فهیمه و کامی. من آن عکس را در میان مدارک خود پنهان کردم و با هیچکس حرف نزدم. ولی دیگر آرامش من بهم ریخته بود، دلم میخواست از ایران خارج شوم و به جستجوی پدر واقعی خود بروم.
مسلما من چنین امکانی نداشتم، ناچار به تحصیل ادامه دادم، در یک شرکت بکار مشغول شدم، برخلاف دوستان و همکارانم، اهل پارتی و سینما و دوستی با پسرها و سفر نبودم. همه وقت من درکار می گذشت، بدلیل همین سخت کوشی ها، در آن شرکت به من مسئولیت های مهمی سپردند و در چهارمین سال فعالیت مداوم خود، بعنوان مدیر یک بخش مهم برگزیده شدم و درآمدم بالا رفت، بطوری که یک آپارتمان خریدم، اتومبیل شیکی زیر پایم گذاشت، ولی همچنان غرق در کار بودم، پدر و مادرم اصرار داشتند من ازدواج کنم، حتی برایم خواستگاران جورواجور ردیف می کردند ولی من همه را رد می کردم. یک بار با مادرم بشدت درگیر شدم، چون پسر یکی از دوستان خود را سر راه من قرار داده بود. تا من شاید به او دلبستگی پیدا کنم، ولی من خودم را کنار کشیدم و حتی با آن پسر درگیر شدم و رابطه مادرم با دوستش بهم خورد ضمنا من به مادرم فهماندم اهل ازدواج نیستم و می خواهم برای ادامه تحصیل به خارج بروم. مادرم تا حدی بو برده بود که من می خواهم رد پای پدرم را پیدا کنم او نمیدانست من عکس عروسی شان را پیدا کرده ام و می دانم که حتی نام پدرم کامی است. من حدود 10 سال صبر کردم، سخت کار کردم، تا پس انداز کافی برای سفر به خارج تهیه کنم و بعد هم به بهانه یک سفر کوتاه به دبی از ایران خارج شده و دیگر برنگشتم و 4 سال بعد در یک پرواز به مکزیک رفتم و در آنجا بدنبال راهی برای ورود به امریکا به هر دری زدم.
بعد از 3 ماه اقامت در مکزیک، یکروز در خیابان با دوستم منیژه و شوهرش برخوردم، منیژه هیجان زده بغلم کرد و مرا به هتل خود برد. وقتی گفتم در اندیشه سفر به امریکا هستم، شوهرش قول داد از طریق نامزدی با برادرش مرا به امریکا ببرد. این قول یک ماه ونیم بعد عملی شد و من سرانجام سر از سانفرانسیسکو درآوردم. هوشنگ نامزدم اصرار به ازدواج داشت می گفت اگردر طی 3 ماه ازدواج نکنی دیپورت می شوی. من هم راستش از هوشنگ خوشم نیامده بود. یک شب با او بیرون رفتم و گفتم حاضرم ماهانه هزار دلار به او بدهم تا در صورت ازدواج به من کاری نداشته باشد. هوشنگ قول داد، ما ازدواج کردیم، اما یک هفته بعد شب به سراغم آمد و گفت اگر بـه خواسته او عمـل نکنم مرا به اداره مهاجرت لو میدهد.
من در نهایت عصبانیت به این رابطه تن دادم و بعد هم بمرور به او عادت کردم، ولی اصلا دوستش نداشتم و در پی راه فرار بودم. بعد از یکسال و نیم من بدلیل تجربه در حسابداری و منشی گری و دفترداری، در یک کمپانی کار خوبی گرفتم، درآمـدم خوب بود، پولهایم مرتب از طریق دوستم از ایران فرستاده می شد ومن در اندیشه این بودم که بعد از جدایی از هوشنگ، برای خود یک کمپانی دایر کنـم، خوشبختـانه هوشنگ بعد از اینکه من گرین کارت گرفتم، رهایم کرد و روز آخر گفت من به اندازه کافی از تو استفاده کردم!
من درکارم موفق بودم، درآمدم و پس اندازم دور از انتظار بود. کم کم زندگیم رنگ تازه ای گرفت چون مردی وارد زندگیم شد، که بکلی مرا دگرگون کرد، مهدی را در یک عروسی دیدم، چنان گرم و صمیمی بود که همه را جذب می کرد.همان شب از من تقاضای شماره تلفن کرد، ولی من گفتم شما شماره بدهید، که از شوق 10 تا بیزینس کارت توی دست من گذاشت.

1506-52

آشنایی ما زودتر از آنچه تصور میرفت، مبدل به یک رابطه صمیمانه شد. من این بار در رابطه بسیار محتاط بودم، حتی اجازه نمی دادم مرا ببوسد. از این بابت مهدی عصبانی می شد، ولی من می گفتم اگر واقعا عاشق منی، صبر کن تا عمیقا همدیگر را بشناسیم.
ما تقریبا در هفته 3 بار همدیگر را می دیدیم، این دیدارها در یک رستوران که پاتوق ما شده بود، یا درسینمای محله مان بود. هر دو عاشق گربه بودیم، دو تا گربه داشتیم که همان بهانه ای بود تا در هفته یکبار هم به آپارتمان هم برویم.
مهدی عاشق من شده بود، می گفت می خواهد مرا به خانواده خود معرفی کند، ولی من در پی یافتن پدرم بودم، من حتی نام فامیل او را هم نمی دانستم چون مادرم همه رد پاها را پاک کرده بود و به من اجازه نداد در ایران دنبال این مسئله بروم، از سویی چون زمان حاملگی مادرم، پدرم رفته بود در مدارک شناسایی هم خبری از پدر واقعی من نبود.
من هرجا که نام کامی، کامران را می شنیدم کنجکاو می شدم، کلی سئوال می کردم ولی هر بار به بن بست می رسیدم. یکبار حتی بدنبال یک کامران رفتم، که بعد فهمیدم دوست صمیمی دایی ام به حساب می آید. بهانه ای شد تا به دایی ام در ایران زنگ بزنم واز پدر واقعی بپرسم، که خیلی خشمگین گفت من از چنین موردی خبر ندارم، از من دیگر نپرس.
بدنبال اصرار مهدی در شب کریسمس به دیدار پدر ومادرش رفتم، دو انسان بسیار مهربان وگرم وصمیمی که مرا چون عضو خانواده خود در بر گرفتند، مادر خانواده زن تحصیلکرده و فهمیده ای بود کلی با من حرف زد و گفت از اینکه به پسرم درمورد رابطه سخت می گیری خوشحالم. چون او بدلیل خوش تیپ بودن، همیشه خیلی آسان به دخترها دست یافته است وهمین سبب شده که تو را ایده ال ترین دختر ببیند.
رفت و آمد من به این خانواده ادامه داشت، ضمن اینکه زن وشوهر نام امریکایی برای خود برگزیده بودند و می گفتند بدلایل مختلف و در ضمن کار نیمه دولتی زمان سیتی زن شدن نام ایرانی خود را عوض کرده اند.
یک شب که من بدلیل سردرد و اصرار مادر مهدی، بروی تخت خوابیده بودم، ناگهان با دیدن عکس هایی درون یک قاب از جا پریدم. جلو رفتم. برجای خشک شدم، در یکی از قاب ها، تصویر جوانی مردی را دیدم، که درواقع درون کیف خود داشتم، تصویر کامی را! نفسم بالا نمی آمد، بدنم می لرزید، به سرعت یک لیوان آب نوشیدم و برخود مسلط شدم و بعد از یک ساعت به جمع آنها پیوستم و اولین سئوالم این بود که نام ایرانی شما چه بود؟ مادر مهدی گفت من فاطمه و شوهرم کامران.
من در یک لحظه چنان تکان خوردم، که مادر مهدی پرسید چه شد؟ گفتم هیچ کمی لرزیدم. من آن شب به آپارتمان خود برگشتم و بعد به بهانه دیدار دوستم به سن دیه گو آمدم و در تمام طول راه زیر باران رانندگی کردم و اشک ریختم، از اینجا برایتان قصه ام را پست می کنم. واقعا درمانده ام چکنم؟ همه چیز را رو کنم؟ برسر مهدی چه می آید؟ بر سر زندگی پدر و مادرش چه می آید؟ من چه سرنوشتی خواهم داشت؟
میترا- سن دیه گو

1506-53