1622-14

من در یک خانواده تحصیلکرده به دنیا آمدم، مادرم تحصیلکرده لندن بود و در یک شرکت خارجی در تهران کار می کرد، پدرم در وزارت دارایی یکی از مدیرکل ها بود، زندگی مان مرفه بود، مدرن بود، سالی یکبار سفر به خارج داشتیم. گرچه من آنروزها 7 ساله بودم، ولی همه چیز را می دیدم درک می کردم و بعد از چند سال که همگی برای زندگی به لندن آمدیم، من نمی دانستم انقلاب چه مفهومی دارد و چرا باید به خارج برویم. فقط دلتنگ پدر بزرگ و مادربزرگم بودم.
در لندن من وخواهرانم به دبستان و دبیرستان رفتیم و من دوستان تازه ای پیدا کردم، چون در ساختمانی که کار می کردیم 5 خانواده دیگر ایرانی هم بودند که همه بچه داشتند گاهی در سالن بازی بچه ها، گاه در محوطه حیاط و استخر، گاه به بهانه تولد درخانه های همدیگر دیدار داشتیم و من بمرور برای خود دوستانی دستچین کرده و با آنها نزدیک و صمیمی شدم.
درجمع همسایه ها، آدم های خوب و مهربان، بدجنس و بد اخلاق، مهمان نواز و اخمو بسیار بودند، ولی بهرحال من در آن فضا بزرگ می شدم تا بمرور خواهرانم ازدواج کردند و به آپارتمان های دیگری نقل مکان کردند، ولی مادرم با آنها همراه بود، گرچه یکی از خواهرانم زیاد به رفت و آمد علاقه نداشت، ولی مادرم یا مرتب خانه آنها بود، یا آنها را به خانه می آورد. من هم کم کم قد کشیدم، کالج را تمام کردم و در آنجا با مرد جوانی آشنا شدم، که اصلا اهل یوگسلاوی بود. یورا اصرار به ازدواج داشت و من عجله ای نداشتم تا سرانجام پدرم اصرار کرد من هم ازدواج کنم. مرتب می گفت من بیمار هستم، می ترسم عروسی تو را نبینم. نه بخاطر این حرف پدرم، بلکه بخاطر اصرار یورا ازدواج کردم. شوهرم نمونه یکمرد مهربان یه عاشق، مطیع و بقول خواهرم حرف شنو بود. او عاشق بچه بود. مرتب می گفت حداقل می خواهد صاحب 5 فرزند بشویم، می گفتم چرا؟ می گفت من فقط یک فرزند در خانواده بودم، همیشه دلم تنگ بود، همیشه با در و دیوارها حرف میزدم، همیشه باید شاهد دعوای پدر و مادرم بودم.
ما صاحب دختری شدیم، یکی از خواهرانم پسردار شد و خواهر دیگرم دو دختر دوقلو بدنیا آورد و به قول پدرم، خانواده تکمیل شد.
6 سال بعد پدرم را از دست دادیم، چون از نوجوانی دچار ناراحتی قلبی بود. با رفتن پدرم، مادر مرتب خانه ما بود، گاه شب را هم می خوابید، من اصرار می کردم مادرم آپارتمان خود را اجاره بدهد و مرتب خانه یکی از ما باشد، ولی او زیر بار نمی رفت تا یکروز خواهر بزرگم به من گفت از شوخی های مادر با شوهرم نفرت دارم، مادر حتی با شوهرم کشتی می گیرد، یکی دو بار هم به بهانه تولد او را بوسیده، من این برخوردها ورفتارها را دوست ندارم، می خواهم به مادر بگویم خانه ما نیاید.
من گفتم ولی اگر چنین حرفی بزنی دق می کند، چون مادر فقط به ما تکیه دارد، تنها سرگرمی اش ما و نوه هایش هستیم و اینکه ما را خوشحال ببیند، خواهرم عقیده داشت مادرم به شوهرش نظر دارد.
من خیلی سعی کردم عقیده خواهرم را عوض کنم، ولی موفق نمی شدم. یادم هست یکبار دیدم مادر با یورا شوخی می کند، حتی او را از پشت بغل کرده و رها نمی کند، من کمی حیرت کردم و به شوخی گفتم مادر ولش کن، استخوان هایش می شکند. مادر گفت چون من پسر نداشتم، احساس می کنم پسرانم را بغل می کنم!
مادر مهربان در یک کلینیک به لاغر شدن و شکیل کردن اندام خود پرداخت و خیلی از اطرافیان با دیدن او حیرت کردند که چگونه با چنین سراعتی مادرم عوض شده، حداقل 20 سال جوانتر شده است. خواهر بزرگم یک شب به من زنگ زد و گفت به چشم خودم دیدم که مادرم شوهرم را عاشقانه بوسید و وقتی شب از شوهرم پرسیدم چرا؟ گفت چرا حسودی می کنی؟ بوسه مادرانه بود، من فریاد زدم این بوسه عاشقانه بود! گفت خوب من چه تقصیری دارم؟ مادرت خیلی خوب می بوسد! خواهرم گفت یا جلوی آمدن مادر را می گیری، یا از شوهرم جدا میشوم. من توصیه کردم خواهرها با هم جلسه ای تشکیل بدهیم و تصمیم بگیریم. این جلسه را ترتیب دادیم، هر سه در مورد رفتار مادر شک داشتیم، از سویی فکر می کردیم شاید نظر خاصی ندارد، ولی پیشروی او خطرناک است. درست یک هفته بعد خواهر وسطی خبر داد مچ مادرم را عریان! در اتاق کار شوهرش در خانه گرفته، البته هر دو در را بستند و لباس پوشیده و گفته اند اشتباه دیده ای، ولی او اطمینان دارد و تصمیم به جدایی دارد. چون شوهرش حاشا می کند. یک ماه بعد من مچ مادرم را با شوهرم گرفتم، آنها درون اتومبیل یورا در حال بوسیدن هم بودند. مادرم مدعی بود، که این بوسه ها معنای عشق و رابطه و سکس ندارد، شوهرم نیز گفت اشتباه می کنی.
من به شوهرم گفتم باید از این منطقه برویم، من نمی توانم نزدیک مادرم زندگی کنم، او قبول کرد و ما به یک شهر دورتر رفتیم، با اینکه به محل کارمان دور بود، ولی من راضی بودم، خواهر بزرگم گفت او هم در همین اندیشه است، حتی ممکن است از لندن برود، چون یکی از دوستانش ترتیب سفر آنها را به کانادا داده است.
مادرم که اوضاع را بهم ریخته دیده بود، به من پناه آورد و گفت نمی دانم چرا شما دارید مرا تنها می گذارید. من دق می کنم، من می میرم، من به امید شما زنده ام. مادرم گفت اگر من رفتاری داشتم که شما را ناراحت کرده، رفتارم را تغییر می دهم، ولی قسم میخورم، من هیچ قصدی نداشتم، من شوهران شما را هم مثل بچه های خودم دوست دارم.
4 شب بعد، من نیمه شب صدایی شنیدم، وقتی بلند شدم، مادرم را با شوهرم در آشپزخانه دیدم که به هم چسبیده اند با همه وجود فریاد زدم و مادرم را از خانه بیرون کردم بعد هم به شوهرم گفتم یا به شهر دیگری میرویم یا طلاق می گیرم.
فردا مادرم با خوردن قرص های خواب آور اقدام به خودکشی کرد، همه ما به بیمارستان رفتیم، او را نجات دادند، مادرم در همان حال مرتب قسم می خورد مراقب رفتار خود خواهد بود، اگر او را ترک کنیم خودش را می کشد. حالا من و خواهرانم مانده ایم که چکنیم؟ واقعا چه باید کرد؟
سوزان – لندن

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر
دشواریهای خانوادگی به بانو سوزان در لندن پاسخ میدهد

رفتار مادر شما نشان دهنده یک بیماری جدی است. دشواری او بیش از آن است که با گرفتن بوسه ای حل بشود! معمولا بیماری های روانی با جلوه های متفاوت خود را نشان می دهد و بدون ارزیابی کامل نمیتوان واقعیت را برآورد کرد ولی میتوان آنرا در چند جنبه مختلف بررسی کرد. یکی آنکه ممکن است مادر مبتلا به اعتیاد جنسی باشد. چنین افرادی نمی توانند با یک موجود خود را راضی احساس کنند و پیاپی به یافتن شکارهای تازه می پردازند ولی هرگز از فعالیت باز نمی مانند. سوگند خوردن و قول و قرار گذاشتن برای فرد معتاد معنی و مفهومی ندارد.
ممکن است مادر بعلت بیماری دو قطبی در حالت شیدائی شدید دست به اینکارها بزند. چنین افرادی اگر نشاط و شیدائی آنان در رابطه جنسی خودنمایی کند نگران آبروی خود ودیگران نیستند.
اما تشخیص دیگر می تواند در این باشد که افراد خودشیفته که اغلب رفتار ضد اجتماعی دارند در نهایت آگاهی اقدام به کارهائی می کنند که برای خود هیجان بوجود آورند و کاری ندارند که چه برسر دیگران می آورند.
در این میان مجموعه ای از گرفتاریهای روانی ناشناخته دیگر میتواند مادری را که دارای چند دختر است در رقابت بسیار شدید با آنان قرار دهد و به آنها بفهماند که او هنوز می تواند دلرباتر و زیباتر از آنان وارد کارزار عشق بشود. در این لحظه بهترین راه رهائی به تنهائی فرار از مادر نیست بلکه باید مادر را درمان کرد و پس از درمان از او فاصله گرفت چون بانوئی که شما از او سخن میگوئید به این سادگی درمان پذیرنیست.