1621-65

هشت سال قبل که من از شوهرم «موری» جدا شدم، همه هوش و حواسم به دخترم افسانه بود، او همه امید و آرزوهای من شده بود، باور نمی کنید من حتی یک لحظه به یک مرد نمی اندیشیدم، چون صبح که بیدار می شدم، بعد از دوش گرفتن، صبحانه افسانه را حاضر می کردم، با او یک ساعت می ماندم، بعد او را به مدرسه می رساندم، سرکارم میرفتم و حتی بخاطر دخترم، کارم را از ساعت 8 صبح تا 3 بعد از ظهر تنظیم کرده بودم، که او را به خانه برگردانم، با اوناهار بخورم، با او سریال های دلخواهش را تماشا کنم و در درسها کمکش کنم و با او به رختخواب بروم. هر شب اقلا دو بار به او سر میزدم تا خیالم راحت باشد. افسانه سال آخر دبیرستان بود، که برای نام نویسی در کالج رفته بودیم، در آنجا با مایکل معلم سابق زبان انگلیسی ام برخوردم. مایکل کلی از دیدن من خوشحال شد و گفت دورادور شنیدم از شوهرت جدا شدی، من هم بدلیلی ناچار به طلاق شدم، حالا که هر دو مجرد هستیم، بهتر نیست همدیگر را گاه ببنیم؟ بعد پرسید اینجا چه میکنی؟ گفتم برای نام نویسی دخترم آمدم، گفت من درا ینجا تدریس می کنم، ترتیب کارش را میدهم، فقط مدارک لازم را بدستم برسان.
بعد از آن روز، دو سه بار همدیگر را دیدیم، ولی من به افسانه حرفی نزدم چرا که او نسبت به مرد زندگی من حساسیت داشت و مرتب می گفت روزی باید مردی وارد زندگی تو بشود که از پدرم کامل تر باشد، به مایکل هم گفتم بخاطر دخترم باید دیدارهای ما محدود باشد. افسانه کالج را شروع کرد. همزمان به من گفت مادر! من با آقایی در کالج آشنا شدم، که خیلی خوش تیپ است، من چنین مردی را برای آینده خودم می خواهم، گفتم سعی کن او را بیشتر بشناسی، ولی در شناسایی او من هم حاضرم کمک کنم ودیگر هیچ حرف و سخنی نزدیم.
افسانه هرچندگاه درباره مرد ایده ال خود حرف میزد من هم هدایت اش می کردم. تا اینکه رابطه من و مایکل جدی شد و من تصمیم گرفتم او را به افسانه معرفی کنم، یک شب به بهانه تولد دخترم، مایکل را هم دعوت کردم و در یک رستوران قرار گذاشتیم وقتی من و افسانه وارد رستوران شدیم، مایکل از سوی دیگر به سوی ما آمد، افسانه گفت مادر!نگاه کن من همین آقا را می گفتم! من با شنیدن این حرف برجای خشک شدم، قبل از آنکه سخنی بگویم، مایکل جلو آمده و با دیدن ما با خنده گفت من شما را می شناسم شما مادر خوب و شما دختر خوب را، من که زبانم بسته بود، گفتم اجازه بدهید من یک توضیح کوچک بدهم، قبل از آنکه من دهان باز کنم مایکل رو به افسانه گفت من ماهها به مادرت دل بسته ام و دلم میخواهد روزی با او ازدواج کنم. ولی مادرت بسیار سختگیر است. افسانه نگاهی به من و مایکل کرد و بدون هیچ توضیحی رستوران را ترک گفت. من بدنبالش رفتم ولی پیدایش نکردم، مایکل هاج و واج مانده بود. ماجرا را برایش تعریف کردم، گفت من بارها به افسانه در کالج کمک کردم، ولی راستش نمی دانستم دختر توست چون تو از ابتدا مرا از ارتباط با او باز داشتی. گفتم حالا چه باید بکنیم؟ گفت پیدایش کنیم و توضیح بدهیم. افسانه نه تنها آن شب، بلکه اصلا ناپدید شد، من ومایکل پلیس را درجریان گذاشتیم، تلاش همه جانبه برای یافتن او آغاز شد، من حتی از ادامه کار باز ماندم و مرخصی چند ماهه گرفتم.
به دوستان وهمکلاسی های افسانه هم مراجعه کردیم. ولی فقط یکی از آنها گفت افسانه را دیده که یک لحظه از گریستن دست نمی کشید خیلی غمگین بود، من حتی بدنبال رد پای افسانه تا به نیویورک هم رفتم، به همه دوستان قدیمی خودم، دوستان افسانه زنگ زدم، ولی انگار قطره ای شده و در دریا گم شده بود.
مایکل شدیدا نگران بود. می کوشید تا شب وروز کنارم باشد، من و مایکل دیگر رابطه مان از مرز معمول گذشته بود، من می دیدم بدون او نمی توانم حتی زندگی کنم، بخصوص که دخترم نیز گم شده بود. غصه بزرگم را فقط مایکل می فهمید. او در هر گوشه زندگی من خودی نشان میداد و یاورم بود، حتی یکبار که بشدت براثر فشار عصبی از پای افتادم و در بیمارستان بستری شدم مایکل کنار تختم بود و از با تجربه ترین پزشکان کمک می گرفت.
بعد از یکسال و نیم که من دیگر از پیدا کردن دخترم نا امید شدم، برای اینکه در هر گوشه ای با خاطره های او روبرو نشوم، تصمیم گرفتم با مایکل هم خانه شوم که این اقدام تا حدی مرا از آن دلشوره ها و دلواپسی ها در آورد. ولی بهرحال همه جا چشمانم بدنبال افسانه می گشت، هر بار دختری را می دیدم، اشکهایم سرازیر می شد و عمیقا غصه می خوردم. مایکل پیشنهاد ازدواج داد ولی من حاضر نمیشدم، چون به یاد حرفهای افسانه می افتادم که می گفت مرد زندگی تو باید از پدرم کامل تر باشد، مایکل به جرات کامل تر از پدر افسانه بود، ولی من از اینکه احساس می کردم دخترم عاشق مایکل بوده با دیدن ما با هم منقلب شده، از ما گریخته، دلم راضی نمی شد با مایکل وصلتی رسمی داشته باشم.
پلیس به ما خبر داد چون هیچ نشانه ای از آدم ربایی، تجاوز و قتل وجود ندارد، احتمالا دخترتان با جوانی همراه شده و با او به امریکای جنوبی رفته و زندگی تازه ای را شروع کرده است. گرچه من همچنان غصه می خوردم ولی با از راه آمدن خواهر مایکل و تشویق او، تقریبا به پیشنهاد مایکل جواب مثبت داده بودم، او هم برای اینکه مرا سرگرم یک جشن پرشور بکند، بهترین امکانات را در اختیارم گذاشت و گفت یک جشن به یادماندنی برپا می داریم، هر دو لیستی از مهمانان خود تهیه دیدیم، ولی همان زمان خواب دخترم را دیدم که مجروح در بیمارستان است. این خواب سبب شد مراسم را به تاخیر بیاندازیم و من به بیمارستانهای مختلف سر میزدم و با نشان دادن عکس های افسانه سراغ اش را می گرفتم تا یکی از آنها برایم توضیح داد که ماهها قبل دختری با این مشخصات با دوچرخه تصادف کرده و مجروح شده بود، چند ساعت بستری شد وبعد هم غیبش زد. با مسئولین بیمارستان حرف زدیم تا شاید فیلم های دوربین داخلی را ببینیم که آنها فقط با دستور پلیس رضایت می دادند، که من به سراغ کاراگاهی که پرونده گم شدن دخترم را دنبال می کرد رفتم و با او به همان بیمارستان آمدیم، من آن تصاویر را دیدم، خود افسانه بود، با یک جوان سرتراشیده آمده بود. با داشتن شماره دوچرخه و موتورسیکلت، به سراغ شان رفتیم و من بعد از 48 ساعت دخترم را در یک آپارتمان کوچک نیمه تاریک در محلی دور پیدا کردم، که بسیار لاغر شده بود وحاضر به روبرو شدن با من نبود.
بعد از 24 ساعت حاضر شد با من حرف بزند و بعد از اینکه هر دو ساعتی گریستیم، گفت اگر مایکل را از زندگیت پاک کنی، من حاضرم به خانه برگردم، البته پلیس دخترم را برای بازجویی برد و بعد از چند ساعت رها کرد.
حالا دخترم مرا بر سر دو راهی گذاشته، اینکه دور مایکل را خط بکش و با هم یک آپارتمان کوچک اجاره کنیم و زندگی تازه مان را پایه بگذاریم و یا مرا رها کن تا به دنبال سرنوشت خود بروم، من مانده ام که چکنم؟

نازی – کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو نازی از کالیفرنیا پاسخ میدهد

آشنایی یک بانوی جوان با یک مرد تحصیل کرده خیلی طبیعی است ولی آنچه در زندگی نازی می گذرد این است که او با مردی آشنا شده و رابطه داشته است که همزمان با او و یا پیش از او دخترش با آن مرد دوست بوده است پرسش اصلی این است که آیا افسانه با مایکل درچه مرحله ای از رابطه بوده است؟… اگراو از دور این مرد را دوست داشت و پاسخی که دلالت بر علاقه مایکل به او باشد نشنیده بود آنچه براساس احساس خود انجام داده است یک عکس العمل غیرطبیعی است ولی نازی برای روشن شدن این وضع بیش از یکسال ونیم صبر کرده است ولی نکته مهم این است که آن شورمادرانه که او را ازمایکل جدا کند در خود ندیده است و این ربطی به درست و یا نادرست بودن تصمیم او ندارد.
نکته دیگر این است که اگر افسانه با مایکل رابطه نزدیک داشته است و به مادر هشدار داده است که باید مایکل را از زندگی خود دورکند بهتر آن بود که مادر با دخترش در این مورد حرف بزند و اگر واقعا افسانه زمانی معشوقه مایکل بوده است بهتر است که ارجحیت را به دخترش بدهد.
با تمام این اطلاعات نا کافی که از رابطه های این مادر و دختر با مایکل در دست است بنظر می رسد که افسانه نیاز مبرم به روان درمانی دارد. افسردگی او را خانه نشین کرده است درحالیکه یک دختر جوان در این سن و سال می توانست نقطه نظرهای منطقی خود را با مادر مطرح کند. فقط دستورالعمل اینکه مادر ازمردی که میخواهد با او زندگی تشکیل دهد جدا شود بیشتر به یک لجبازی کودکانه شباهت دارد تا یک گفت و گوی منطقی. زندگی این دختر ایجاب می کند که مادر هرچه زودتر با دخترش به یک روانشناس ورزیده مراجعه کند چون رفتار افسانه و آنچه با خود کرده است طبیعی بنظر نمی رسد.