1624-46

من وقتی 6 ساله بودم، با پدر و مادر وخواهر بزرگم به کانادا آمدیم، من تحصیلات دبستان و نیمه دبیرستان را در ونکوور تمام کردم. متاسفانه بدلیل اختلاف شدید میان پدر و مادرم به ایران برگشتیم و مادرم وخواهر بزرگم در کانادا ماندند، البته مقصر این جدایی مادرم بود که دوستان جدیدی پیدا کرده بود، دوستانی که مرتب بدنبال چشم و هم چشمی، عمل جراحی زیبایی و سفرهای تفریحی بظاهر زنانه بودند و پدرم عقیده داشت که مادرم باید به خانه وزندگی و بچه هایش برسد که همین سبب طلاق شان شد و پدرم ترجیح داد به ایران برگردیم ومن با مهر و عشق ونوازش مادر بزرگ و عموهایم بزرگ شوم، که براستی چنین بود. من مهربانترین مادر بزرگ های دنیا را داشتم وعمه ها وعموها و بچه هایشان، شب و روز دور و بر من بودند و من هیچگاه معنای تنهایی را حس نکردم. چون برسر اینکه من شب را مهمان چه کسی باشم، دعوا بود، پدرم نیز شغل سابق خود را دنبال کرد و ما بکلی خود را از زندگی با مادرم جدا کردیم.
پدرم بعد از یکسال و اندی با خانمی آشنا شد، که از دیدگاه من هم زن مهربان و نجیب واهل زندگی بود، من از جمله کسانی بودم که پدرم را به ازدواج تشویق کردم و الحق هم مهتاب همه خوشبختی ها را به خانه ما آورد و پدرم را دیدم، که ده سال جوانتر شده و با همه انرژی و امید کار می کند. مهتاب بعد از مدتی دست از کار خود کشیده به کمک پدرم آمد، مرا هم دخالت داد و در ضمن تشویقم کرد بدنبال موسیقی که عشق بزرگ زندگیم بود بروم، مرا نزد اساتید معروف فرستاد. من در طی 2 سال پیانو و گیتار می نواختم.
در میان هنرجویان، امیر که هنرمند نابغه ای بود، به من دلبستگی پیدا کرده بود و یکی دو بار هم از علاقه خود سخن گفت، ولی من جدی نگرفتم چندماه بعد ما برای شرکت در یک سری مسابقات هنری به شیراز رفتیم، در بازگشت من رانندگی اتومبیل را بعهده داشتم و بدلیل صحبت با تلفن دستی، ناگهان از مسیر منحرف شده و دچارحادثه سختی شدم و دیگر هیچ نفهمیدم. من در تهران در یک بیمارستان چشم گشودم و پدرم گفت بقیه را به شیراز بردند، بعد هم به من توضیح نداد که براستی چه گذشته. چون بعد از درمان ومرخصی از بیمارستان، پدرم با شتاب مرا با خود به کانادا برگردانید و گفت دلم میخواهد تو کالج را در اینجا دنبال کنی.
من که به فضای ایران و دوستان و فامیل عادت کرده بودم، با این نقل وانتقال کلی افسرده شدم، در ضمن تعجب کردم که چرا پدرم اصرار دارد من دیگر به ایران برنگردم، وقتی کنجکاو شدم گفت دیگر محیط برای زندگی تو مناسب نیست. درواقع پدرم، دو مغازه خود را به عموهایم سپرد، خانه را در ایران اجاره داد و خودش و مهتاب نیز به من پیوستند. من آنروزها احساس می کردم در پشت پرده زندگی ما خبرهایی است، چون این کوچ تازه و سریع واصرار پدرم در ماندن همیشگی من درخارج و بکلی قطع ارتباط با داخل ایران، به رازی مربوط می شد، که من بکلی از آن بی خبر بودم. در شرایطی که من درکالج بودم، پدرم باز هم کسب و کاری را شروع کرده بود، خواهرم خبر داد که مادرم دچار سرطان شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته است، پدرم نمی خواست به مادرم سر بزند، ولی مهتاب او را تشویق کرد حتما به عیادت مادرم برود و خواهرم را ببیند. من با پدرم همراه شدم، به سراغ مادر در بیمارستان رفتیم،خواهرم را بعد از سالها دیدم، خواهرم ازدواج کرده و صاحب دختری شده بود و از دست مادرم عصبانی بود، می گفت مادرم تحت تاثیر دوستان قلابی و بی صفت خود، زندگیش را از هم پاشید و در طی 6 سال گذشته غرق در اندوه وانزوا بود و حتی از سرطان خود نیز دیر با خبر شد، مادرم بیمه کامل داشت. ولی آپارتمان خود را از دست داده بود، به اصرار من پدرم برایش یک آپارتمان اجاره کرد و قول داد، ماهانه ای هم برایش بفرستد، بعد برای خواهرم نیز یک اتومبیل خرید و من از این بابت خیلی خوشحال بودم، خصوصا که مهتاب در هر شرایطی مشوق پدرم در کمک کردن به خانواده بود و از آن ببعد نیز من این ارتباط را حفظ کردم.
من بعد از کالج یک شغل نسبتا خوب پیدا کردم و در همان کمپانی با «بابی» آشنا شدم. که معلم موسیقی بود. مرا دوباره به دنیای هنر بازگرداند من بعد از سالها باز نواختن را شروع کردم و این به من انرژی زیادی بخشید. بابی به مرور بمن علاقمند شده بود. ولی من هنوز بدنبال ایده ال های خود بودم تا کم کم به بابی عادت کردم و به او علاقه پیدا کردم.
بابی با سیاست خاصی به پدرم نزدیک شد و در مدت دو سه ماه بعنوان یک دوست نزدیک پدرم در آمد و کم کم اعتماد او را جلب کرده و بطور ضمنی از من خواستگاری کرد. یکروز پدرم مرا برای ناهار بیرون برد و برایم توضیح داد که من باید زندگی عاطفی خود را بسازم، درست است که زندگی او و مادرم به سرانجامی نرسید، ولی امیدهایی برای زندگی من وجود دارد و یکی از این امیدها بابی است، که عاشقانه مرا دوست دارد و قصد تشکیل زندگی با مرا دارد.
در همان روزها بود که من یکروز با زنگ در، با کسی روبرو شدم که اصلا انتظارش را نداشتم، من با امیر همان همکلاسی قدیمی ام در ایران که در راه شیراز تصادف کردیم، اینک امیر روی صندلی چرخدار روبروی من بود.
او را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم چرا روی صندلی چرخدار؟ گفت درهمان حادثه که تو راننده اتومبیل بودی، من به شدت صدمه دیدم یکسال ونیم مرتب تحت عمل جراحی بودم، ولی عاقبت فلج شدم. من وقتی فهمیدم تو ایران را ترک کردی به شدت ناراحت شدم، من عاشق تو بودم، من آرزویم ازدواج با تو بود، من نیامده ام بخاطر تصادف و فلج کردن من، گلایه کنم من آمده ام بگویم که همچنان عاشق تو هستم و خواستار ازدواج با تو.
من هاج وواج مانده بودم، در همان لحظه پدرم از راه رسید، با دیدن امیر کاملا جا خورد، ولی او را به درون اتاق نشیمن دعوت کرد و از من خواست از او پذیرایی کنم و من سرگشته به هر سویی می رفتم با چشمانم از پدرم می پرسیدم چه باید بکنم؟ امیر تنها به کانادا آمده بود، با اصرار پدرم مهمان ما شد و اینک من سرگردان مانده ام که چکنم؟ با امیر چکنم؟ با بابی چکنم؟ باور کنید سرگردانم.
مژده – ونکوور

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر
دشواریهای خانوادگی به بانو مژده از ونکوور پاسخ میدهد

حس نخستین را در دورانی که تقریبا همه ی جوانان تجربه می کنند در نوجوانی تجربه کردید. معمولا عشق هائی که در چنین سالهایی پیش می آید دوامی ندارد ولی درمورد امیر این حادثه به گونه دیگری اتفاق افتاد. مسئله جدایی پدر ومادر و ازدواج پدر با مهتاب و بطور کلی آغاز زندگی فعال شما را با «بابی» روبرو کرد. از یکسو می بینید که پدر بابی را مناسب ترین فرد می شناسد و ازدواج با او را به شما توصیه می کند و از سوی دیگربا امیر آنگونه رفتار می کند که شما را بر سر دو راهی تصمیم قرار میدهد. رفتار پدر با امیر یک رفتار کاملا انسانی و درست است. جوانی که پس از سالها بدلیل آنکه فلج بوده است نتوانسته است با شما در تماس همیشگی باشد اینک به سوی عشق پیشین خود بازگشته است.
در رابطه ای که با «بابی» دارید گرچه ظاهرا پدر او را مناسب ازدواج با شما می داند ولی از سوی دیگر این شما هستید که می دانید آشنایی با او و نزدیک بودن بابی با پدر به تنهایی نمی تواند پاسخگوی یک عمر رابطه و زندگی مشترک باشد. مسئله اصلی در این است که امیر از نظر پزشکی چه محدودیت هایی دارد؟ آیا او دارای شغل و حرفه درستی است یا اگر بخواهید با او ازدواج کنید باید مخارج نگهداری از او را بپردازید؟
پرسش دیگر این است که در گزارش شما نشانی از گذشته و استحکام رابطه با بابی مطرح نشده است. آنچه از سخنانی که نشان دهنده دو دلی شماست برمیاید این است که نمیخواهید بدلیل محدودیت های امیر با او ازدواج کنید و یا بابی را منانسب برای ازدواج با خود بیابید. بنابراین بهتر است صبور باشید تا احساس واقعی خود را با کمک یک روانشناس حل کنید. در این لحظه شما به هیچیک از این دو علاقه کافی ندارید.