1508-18

دردسرهای زندگی من از جشن عروسی دخترخاله ام آغاز شد، آقایی که فیلم عروسی را به سبک فیلم های سینمایی تهیه می کرد، بدلیل یک حادثه کوچک مرا روانه جهنمی کرد که بیش از 4 سال مرا سوزاند.
من عاشق زندگی زناشویی خودم بودم، من بعد از یک نامزدی 8 ماهه ، با یکی از همکلاسی هایم، تا دو سال بکلی خودم را در خانه حبس کردم تا بمرور خودم را پیدا کرده و تصمیم گرفتم زندگیم را به شیوه ای دیگر بسازم.
ابتدا من با پدر ومادر و برادرانم در ونکوور کانادا زندگی می کردیم، ولی وقتی نامزدی من بهم خورد، مادرم پا را در یک کفش کرد که باید به لس آنجلس برویم تا من جلوی چشم دوستان و اطرافیان بدجنس نباشم.
پدرم راضی به این کوچ تازه نبود، چون بعد از 8 سال، تازه دو فست فود موفق راه انداخته بود و درآمدش عالی بود، ولی مادرم همیشه بروی همه اعضای خانواده نفوذ داشت و او را وادار کرد فست فودها را بفروشد و راه بیفتد.
در لس آنجلس پدرم سرگردان بود، چون همه چیز گران تر از کانادا بود، عاقبت یک رستوران کوچک باز کرد که ضرر کرد و عاقبت مجبور شد درکمپانی یکی از دوستان قدیمی اش کاری بگیرد، مادرم که احساس عذاب وجدان میکرد در یک فروشگاه مشغول شد.
من و برادرانم نیز ضمن تحصیل در دبیرستان، کالج، کارهای موقتی داشتیم که درآمدی نسبی ببار می آورد، و بهرحال کمک خانواده بودیم. من در جشن تولد 22سالگی ام، با حبیب آشنا شدم که انسان بسیار با وقار و اهل خانواده و نسبت به پدر و مادرم هم رفتاری احترام انگیز داشت. حبیب صاحب یک کمپانی بزرگ تولید وسایل و تجهیزات پزشکی بود، یک خانه زیبا در منطقه وودلندهیلز و دو آپارتمان در شرمن اوکس داشت که اجاره داده بود. حبیب در همان ماه اول آشنایی، از من خواستگاری کرد و پدرم خیلی خوشحال بود، مادرم هنوز شک داشت، ولی بمرور او هم رضایت داد. حبیب اهل تظاهر نبود، جشن عروسی مان را ساده برگزار کرد ولی برای ماه عسل 20 روز به امریکای جنوبی رفتیم. در بازگشت حبیب به من آموخت که مدیریت داخلی کمپانی را عهده دار شوم، ولی مرتب می گفت وقتی بچه دار شدیم تو فقط باید مادر باشی و درخانه بمانی، من هم می گفتم مادر خودم حاضر است این وظیفه را عهده دار شود و حبیب می گفت بچه ها خصوصا تا زمان مدرسه نیاز به مادر دارند.
من در مدت 4 سال صاحب دو دختر شدم که دو موجود شیرین و جذاب و مورد توجه و نوازش هر دو خانواده بودند، همانطور که قرارمان بود من درخانه ماندم و حبیب هم هر روز بعد از ظهر با شوق به خانه ما می آمد و با بچه ها مشغول می شد. حبیب اهل مشروب بود، هر شب یک ته لیوانی می نوشید ولی من با یک ته لیوان مست می شدم، حبیب از حرکات مستانه من خوشش می آمد ولی من می ترسیدم چون گاه حرکاتم قابل کنترل نبود، حرفهای عجیبی میزدم، با جسارت و بی پروایی می رقصیدم که از دیدگاه شوهرم زیبا و پرهیجان بود ولی من همیشه با خودم می گفتم این کم طاقتی من در برابر مشروب یکروز کار دستم میدهد.

1508-19

من غرق زندگی خود بودم، تا یکروز براثر اتفاق در یک فروشگاه با نامزد قبلی ام حسام روبرو شدم، کاملا دستپاچه شده بودم، حسام هم رنگش پریده بود. جلو آمد و سلام کرد و گفت از دست دادن تو، همه زندگی مرا ویران کرد، من هیچگاه در این سالها روی خوشی و سلامتی ندیدم، من هرشب خواب تو را می بینم، هر شب برایش اشک می ریزم.
با وجود اینکه دچار احساسات شده بودم، به حسام گفتم بهتر است از من دور شود، چون شوهرم بسیار حساس است، گفت اجازه بده بتو زنگ بزنم! گفتم هیچگاه چنین کاری نکن، آرامش زندگی مرا بهم نزن، من با این زندگی، با شوهرم و با بچه هایم خوش هستم.
گفت اجازه بده دستهایت را برای آخرین بار ببوسم. قبل از آنکه من از او دور بشوم دستهایم را بوسید و رفت. من هاج وواج مانده بودم. به هر سویی نگاه می کردم که آشنایی مرا ندیده باشد و بعد هم گیج و منگ و سرگشته از فروشگاه بیرون آمدم، باور کنید تا چند ساعت حالم خوب نبود اصلا نمی خواستم چنین حادثه ای پیش آید، آن شب هم راحت نخوابیدم، ولی بهرحال سعی کردم بکلی ذهنم را پاک کنم. بعد از دو هفته تلفن های مشکوک به خانه ما می شد، هر بار حبیب تلفن را بر می داشت، ارتباط قطع می شد. وقتی من بر میداشتم، صدای نفس می آمد حبیب به کمپانی تلفن و پلیس شکایت کرد، آنها خبردادند از تلفن های عمومی است، رد پایی ندارد.
من احساس می کردم این تلفن ها از سوی حسام است، آرامش روحی ام بهم ریخته بود، مدتی گذشت تا به عروسی دخترخاله ام رفتیم، جشن بزرگی بود و من با لباس ها و آرایش خود، چشم ها را خیره کرده بودم با اصرار حبیب دو لیوان شراب خوردم اصلا از این مسئله خوشحال نبودم چون بعضی حرکاتم از کنترل خارج بود، فیلمبردار عروسی هم از ابتدا چشمش بدنبال من بود، مرتب از من فیلم می گرفت، تا من در یک لحظه در پشت سالن خودم را با حسام روبرو دیدم، جلو آمد و گفت خیلی زیبا شده ای، گفتم لطفا دور شو، حبیب شوهرم اینجاست، گفت با حبیب کاری ندارم و در همان لحظه جلو پرید و لبهایم را بوسید، من برق دوربین آن فیلمبردار را روی صورتم دیدم، در یک لحظه همه مستی ها از سرم پرید، بدرون دستشویی رفتم و صورتم را شستم و بعد هم تا حالم جا نیامد بیرون نیامدم، می خواستم به سراغ فیلمبردار بروم و گریبانش را بگیرم ولی دیدم سرش گرم فیلمبرداری از عروس و داماد است.
بهرجان کندنی بود، به خانه برگشتیم، اصلا توی دلم می لرزید، یک ترس بدی وجودم را گرفته بود. مرتب سر حبیب غر میزدم که چرا بمن مشروب خوراندی؟ دو سه روزی گذشت، یک روز غروب که به خانه برمی گشتم یک تصویر روی تلفنم آمد، تصویر همان بوسه که بنظر می آمد یک بوسه عاشقانه دو طرفه است از ترس آنرا بلافاصله پاک کردم ولی فردا صبح دوباره پیدایش شد، به آن شماره زنگ زدم، آقایی تلفن را برداشت و گفت دوست داشتید؟ گفتم منظورتان چیه؟ گفت با داشتن شوهر، بچه، مردان غریبه را می بوسید؟ شما بعضی خانم ها، حتما باید دوست پسر داشته باشید؟ تلفن را قطع کردم ولی کامی دست بردار نبود، مرتب زنگ میزد تا با من یک قرار گذاشت، در یک شاپینگ سنتر با من روبرو شد و گفت بخاطر آن صحنه، آن شب دوربین از دستش افتاده و شکسته، گفتم چقدرخریده بودی؟ گفت 5 هزار دلار، گفتم من پولش را می دهم به شرط اینکه دور مرا خط بکشی! متاسفانه کامی دست بردار نبود مرتب از من باج می گرفت، من هم احساس می کردم آلوده شده ام، باید این باج ها را بدهم، جرات نمی کردم با شوهرم حرف بزنم، چون او خیلی حساس و جسور بود، امکان داشت زندگیم از هم بپاشد.
در طی 4 سال من حداقل 25 هزار دلار به کامی حق السکوت دادم، دیگر خسته شده بودم، کامی وقتی دید دیگر توان مالی ندارم، گفت با من باشی، کافی است. این حرف به من برخورد و حالا دو سه هفته است سرگردانم، اگر به پلیس شکایت کنم بهرحال شوهرم می فهمد، اگر به او بگویم اعتراض می کند چرا از آغاز نگفتم و بعد هم عکس ها و فیلم ها، جور دیگری خود را نشان میدهد، زندگیم را در لبه سقوط و ویرانی می بینم، از شما کمک می خواهم.
ریحانه – ونکوور

1508-20