1635-65

گلناز از سوئد برای دیدار خانواده آمده بود، خودش سر صحبت را با من در مراسم نامزدی خواهرش باز کرد، می پرسید من دوست برادرانش نبودم؟ من هم وقتی خوب سئوال و جواب کردم فهمیدم واقعا دوست دوران مدرسه کامی برادر بزرگش بودم. همین سبب شد تا کلی خاطرات آن زمان را به یاد آوریم، از جمله حمایتی که من از او در برابر برادرانش کردم، از گلناز خواستم تلفن برادرش کامی را به من بدهد، که او تلفن خودش در سوئد و تلفن هر دو برادرانش را در کانادا به من داد وهمین برخورد شروع دوستی من و گلناز شد، او بود که توصیه کرد از طریق پناهندگی به سوئد بروم و یکی از دوستانش اسپانسر من شد و من یکسال و نیم بعد در سوئد بودم، دو ماه بعد هم من و گلناز نامزد شدیم، هر دو سخت کار می کردیم، من هیچ علاقه ای به مقرری دولتی نداشتم، چون به باور من، آن مقرری سبب تنبلی و بی برنامه گی و حتی بی علاقگی به تحصیل و تخصص می شد.
گلناز در یک کودکستان مربوط به پناهندگان کار می کرد، در مدت 9 سال به چند زبان تسلط پیدا کرده بود، هر دو بدنبال شغل بهتری بودیم، اتفاقا آگهی استخدام در یک کمپانی امریکایی که بدنبال افرادی از خاورمیانه می گشت و به مسئله آگاهی به چند زبان هم اهمیت می داد، ما را جذب کرد و خوشبختانه در چند مصاحبه انجام شد قبول شدیم و آنها قول دادند ما را به زودی روانه امریکا می کنند.
هر دو با همه انرژی و توانایی، به همه امور و زوایای آن کمپانی آشنا شده بودیم، بطوری که به هر دوی ما مسئولیت هایی سپردند و ما را 6 ماه به کانادا فرستادند و بعد هم روانه سیاتل شدیم و در این شهر پایگاه زندگی خود را گذاشتیم و صاحب دو دختر دوقلو هم شدیم. زندگی مان پر ازعشق و امید شد، من در این فاصله حتی ترتیب سفر خواهر کوچکتر گلناز را که به بیماری عقب ماندگی ذهنی دچار بود را دادم و بعد از زحمات زیاد وهزینه قابل توجه، او را به امریکا آوردیم، بلافاصله برایش بیمه کاملی گرفتیم و معالجه اش را شروع نمودیم گلناز باورش نمی شد قاصدک خواهرش آنچنان سریع رو به بهبودی برود، او را در یکی از بهترین مراکز تربیتی وآموزشی ثبت نام کردیم و مدیران کمپانی ما دست بالا کردند و ترتیبی دادند که قاصدک از امکانات دولتی برخوردار شد و خیال هردوی ما را راحت کرد. ما همه آخر هفته ها را بدیدارش می رفتیم، ولی جالب اینکه او زیاد از آمدن ما خوشحال نمی شد چون همبازیهای تازه ای پیدا کرده و سرش کاملا گرم بود. گلناز که خبر داشت مادر من نیاز به یک عمل جراحی ستون فقرات دارد، بدنبال سفر او رفت اما چون امکان بهره از بیمه های دولتی نبود، گلناز همه پس اندازهای پنهانی خود را برای سلامت مادرم بکار گرفت و در نیمه کار، خوشبختانه او را به یک بیمارستان دولتی انتقال دادند، بخشی از هزینه ها را پذیرفتند و مادرم بعد از سالها بدون عصا و درد شبانه، به خانه آمد و هیجان دیدار پدرم و فامیل او را خیلی زود روانه ایران کرد. من و گلناز خوشحال بودیم که به داد عزیزان مان می رسیم و همان روزها یک زوج ایرانی در همسایگی ما آمدند. بیژن و گیتا بچه نداشتند، ولی عاشق دوقلوهای ما شده بودند، اغلب روزها، آنها را با خود به رستوران می بردند و گیتا می گفت حاضر است حتی با دوقلوها به سفر برود، ولی ما چنین اجازه ای نمی دادیم، تا کمپانی مرا برای یک ماموریت یک ماه ونیمه به چین فرستاد، قرار بود گلناز هم بیاید، ولی بعد مرا با یک آلمانی فرستادند.
من به شدت دلتنگ گلناز و بچه ها بودم، ولی حقوق بالایی که همراه یادداشتی برایم تعیین شده بود، این نوید را می داد که می توانیم با چنین سفرهایی، خانه بزرگتر و قشنگ تری بخریم، در هفته سوم، احساس کردم گلناز مرتب درباره دختران چینی می پرسد و برای اولین بار حسادت نشان میدهد، من برایش توضیح می دادم که آنقدر در کار غرق هستم که حتی نمی دانم همکاران چینی ام چه قیافه ای دارند؟ کم کم کاربه جایی رسید که گلناز از من می خواست هرجا میروم، تصویری با لپ تاپ خود نشان بدهم و من با وجود اینکه کلی وقتم را می گرفت ولی برای خوشحالی او همه کار می کردم. در هفته پنجم برسر این حساسیت های گلناز جرو بحث کردیم، اصلا سابقه نداشت ما با هم درگیری داشته باشیم. بهرحال من با کلی سوقاتی از سفر برگشتم با اینکه گلناز کمی سرسنگین بود، من سعی نمودم او را از آن افکار بیرون بیاورم.
در این فاصله بیژن اصرار داشت ما گاه مردانه به کلاب برویم، من میلی نداشتم ولی وقتی می دیدم، گیتا با گلناز صمیمی شده و حتی گاه برای خرید و شام بیرون میروند، من هم با بیژن همراه شدم، او مرا به بارهای شبانه می برد. گاه با اصرار مرا به استریپ کلاب ها می کشاند و من فردا با اخم گلناز روبرو می شدم و یکبار هم گفت شوهر یکی از دوستانم تو را در یک استریپ کلاب دیده!
کم کم من به بیژن مشکوک شدم، بخصوص که گاه می دیدم با نگاهش گلناز را دنبال میکند و دو سه بار هم از اندام او تعریف کرد و گفت لطفا به گیتا هم بگوئید خودش را برای من بسازد! این وضع ادامه داشت تا یک شب گلناز عکس هایی از من در استریپ کلاب نشانم داد و کار به جای باریکی کشید، من دیگر کاملا به بیژن شک داشتم ولی زاویه عکس ها نشان میداد شخص دیگری آن عکس ها را گرفته است.
با سفر دوماهه گیتا به لندن، من هر بار به خانه می آمدم، بیژن را می دیدم که بساط باربکیو را برپا ساخته و با گلناز درحال خنده و شادی و حتی یکی دو بار هم مست دیدم. شب به گلناز اعتراض کردم گفت چرا تو حق داری به چنان کلاب هایی بروی، من حق ندارم درخانه خود مشروب بخورم! متاسفانه رابطه من و گلناز بکلی از هم پاشید و کار به جایی رسید که گلناز تقاضای طلاق کرد. ولی قرار شد من هفته ای دو روز دوقلوها را داشته باشم، گلناز بعد از جدایی به یک آپارتمان نقل مکان کرد و قرار شد خانه را بفروشم و او با سهم خود، خانه کوچکتری بخرد من هم هزینه زندگی بچه ها را می دادم و از اینکه زندگیم این چنین آسان از هم پاشید بسیار غمگین بودم.
3ماه بعد از جدایی، بیژن و گیتا هم به محله دیگری رفتند و درست 6 ماه بعد فهمیدم بیژن از گیتا جدا شده و با گلناز ازدواج کرده است. این خبر کمر مرا شکست، باور کنید مریض شدم ولی تاب آوردم، بخاطر بچه ها تاب آوردم. در این فاصله مرتب بچه ها را می دیدم، حتی گاه بچه ها را سه چهار روز به من می سپرد ولی خودی نشان نمی داد.
من بعد از مدتی با یکی از همکارانم که عاشق دوقلوها بود دوست شدم، قصد ازدواج نداشتم، ولی احساس کردم شارون زن خوبی است و سرانجام هر دو تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. درست دو ماه بعد از اینکه تاریخ ازدواج مان را تعیین کرده بودیم، به من خبر دادند گلناز را از یک خودکشی جدی نجات داده اند و در بیمارستان است، بهرحال او مادر بچه هایم بود، به عیادتش رفتم، در برابر چشم پرستاران دستهای مرا گرفته بود و رها نمی کرد می گفت مرا ببخش، مرا به زندگیت برگردان، من اشتباه کردم، من فریب توطئه های بیژن را خوردم و نمیخواهم تو و بچه ها را از دست بدهم. من اینک سرگردان مانده ام، به شارون علاقه دارم، به او قول ازدواج داده ام ولی گلناز در شرایط روحی بسیار بدی است من از شما می پرسم، چه باید بکنم، ضمن اینکه بچه ها عاشق مادرشان هستند.
فردوس – سیاتل

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به آقای فردوس از سیاتل پاسخ میدهد

پس از ازدواج با گلناز از نظر زندگی و پیشرفت های شغلی موفقیت های خوبی به دست آوردید. صاحب فرزندانی شدید که گاه بگاه بدلایل شغلی نیاز به نگهداری از آنها را داشتید وتوانستید از مادرخود در این مورد پس از انجام درمانهای ابتدایی یاری بطلبید و در این میان با یک خانواده ی ایرانی آشنا شدید و این آغاز نابسامانی امروز زندگی شما بود. واقعیت این است که خانواده ها گاه بدلیل نیاز به معاشرت با همزبان بویژه درجاهائی که دوست و آشنا کم یابند راهی جز پذیرش آنچه موجود است ندارند. یعنی تعداد افراد وخانواده ها آنقدر زیاد نیست که خانواده های دلخواه خود را انتخاب کنند، بنابراین خود بخود این احساس نیاز به معاشرت درشرایطی که یک خانواده ایرانی درنزدیکی شما زندگی میکرد باعث ایجاد دوستی شد.
مطلب این است که گاه آدمی بر روی خطاها و یا رفتاری که خوشایند نیست پرده می کشد و میخواهد آنچه را که می بیند باور نکند. شما می دیدید که همسرتان ناگهان از شخصیت یک بانوی مطمئن و علاقمند به شما به موجودی بدبین و نگران تبدیل شده است. می دیدید که او سفر شما را مورد بررسی و کنحکاوی شدید قرار میدهد و میگوئید به بیژن هم مشکوک شده اید ولی باز هم پیشنهاد او را برای رفتن به کلاب هائی که در شأن یک مرد متاهل نیست پذیرفته اید.درواقع عملا نشان داده اید که گلناز حق داشته باشد به شما مشکوک بشود. درست است که این نمی تواند جواز آزاد برای رابطه او با بیژن باشد ولی میتواند تا حدی این زمینه را برایش فراهم کند. در زمان حاضر با اینکه با بانویی آشنا شده اید و قصد ازدواج دارید می بینید که گلناز بدلیل پی بردن به خطای گذشته از شما تقاضای بخشش دارد.
بنظر من گلناز اینک بیمار است. بهتر است ابتدا او را از نظرروانی درمان کنید و سپس با کمک روانشناس میزان ثبات او را برای زندگی مشترک مورد سنجش قرار دهید. حسن بازگشت شما به گلناز پس از درمان در این است که فرزندان خود را سرپرستی می کنید و از آسیب های آینده آنان حتی الامکان جلوگیری میشود.