1639-62

سامان پولدارنبود، ولی دست و دلباز بود، هر بار که با همکلاسی ها بیرون میرفتم، اغلب او صورت حساب ها را می پرداخت و من می دانستم که او بعد از ظهرها در یک فست فود کار می کند و پدر ومادرش هر دو در یک فروشگاه مشغولند. من شیفته منش سامان شده بودم و خیلی زود در میان بچه های مدرسه، اورا بعنوان دوست برگزیدم.
وقتی هر دو دبیرستان را تمام کردیم بکار مشغول شده تصمیم به ازدواج گرفتیم، البته پدر ومادر من موافق نبودند و پدرم می گفت خانواده سامان در سطح ما نیستند ولی من به آنها فهماندم که ما همدیگر را دوست داریم و در هر شرایطی ازدواج خواهیم کرد.
بعد از یکسال ما ازدواج کردیم و پدر ومادرم با وجود امکان خرید یک آپارتمان کوچک برای ما، به بهانه های مختلف شانه خالی کردند درحالیکه برای خواهران بزرگترم دو آپارتمان خریده و هدیه داده بودند.
این اقدام دلم را تا حدی شکست، ولی سعی نمودم فراموش کنم، در عوض مادر بزرگم یک گردن بند قدیمی بسیار ارزشمند را بعنوان هدیه عروسی به من داد و گفت با کسی در این باره حرف نزن،هر وقت هم خواستی آن را بفروش و برای یک گوشه اززندگیت بکار بگیر. این اقدام مادربزرگ به من کلی انرژی داد.
من و سامان بعد از مدتی از دالاس به شیکاگو رفتیم، چون برادر بزرگ سامان در آنجا یک رستوران مکزیکی داشت ما ضمن کار در یک حسابداری، بعد از ظهرها از ساعت 5 تا 10 شب هم در آن رستوران کار می کردیم و درآمدمان خوب بود و بدون دردسر زندگی می کردیم و حتی پس انداز هم داشتیم. روزی که من حامله شدم، به مادرم خبر دادم ولی او بهانه آورد که پدرت بیماری قندش عود کرده و من باید شب و روز مراقبش باشم. من دخترم را به دنیا آوردم و اگر همسر اسپانیایی برادر سامان نبود، من در نهایت تنهایی بودم. رزا زن مهربانی بود. چون یک خواهر مراقب من بود و تکیه گاه روحی خوبی که سبب می شد حتی روزها دخترم را به او بسپارم.
در دوسالگی دخترم، یکروز برادر سامان زنگ زد و گفت خودتان را به خانه برسانید، من با سرعت خودم را به خانه اش رساندم، دیدم پلیس و آتش نشانی و آمبولانس جلوی درهستند، هراسان به درون رفتم، دخترم را در آغوش یک مامور دیدم و خیلی زود متوجه شدم رزا برای نجات دخترم بدرون استخر پریده و بدلیلی قلبش از کار افتاده و جان از کف داده ولی درهر شرایطی دخترم را بروی چمن ها پرتاب کرده است.
روز بدی بود، برادر سامان که هم به شدت غمگین و هم عصبانی بود، گفت لطفا از زندگی من بیرون بروید، شما سبب ویرانی همه آروزهای من شدید رزا تنها امید من در زندگی بود. این ضربه من و سامان را مدتها افسرده و منزوی کرد ولی بخاطر دخترمان بهرحال با آن سختی ها ساختیم، خیلی تنها بودیم، سامان به لوس آنجلس سفر کرد تا زندگی و کار را بررسی کند و بعد هم ما به لوس آنجلس آمدیم و هر دو پس از حدود یک ماه سر کار مناسبی رفتیم. یک خانم میانسال ایرانی از دخترم در خانه نگهداری می کرد و ما هر دو سخت کار می کردیم. زندگی با ما روی خوش نداشت، چون همان روزها پدرم فوت کرد ما به تگزاس رفتیم. همه فامیل آمده بودند ولی خانواده ما را تحویل نمی گرفتند، انگار ما غریبه بودیم، حتی مادرم گفت شما در هتل اتاق بگیرید، چون درخانه جای کافی نداریم.
من وسامان بعد از یک هفته به لس آنجلس برگشتیم، همه نیروی خود را برای زندگی 3 نفره مان بکار گرفتیم و درواقع دیگر امیدمان را ازخانواده من بریدیم. درست 6ماه بعد دخترم دچار یک بیماری ویروسی شد. به هر دری زدیم، عاقبت به یک مرکز پژوهشی رفتیم که قول داد در 2ماه آینده ما را بپذیرد متاسفانه حال دخترم خراب شد، پول کافی نداشتیم، من سرانجام آن گردن بند قیمتی را به یک جواهر فروشی بردم، فهمیدم قیمت بالایی دارد، من ناچار آنرا فروختم و برای درمان دخترم بکار گرفتم. تلاش یکساله ما نتیجه داد با کمک آن مرکز پژوهشی و بعد هم دو متخصص، دخترم سلامت خود را باز یافت.
بدنبال تصادف هولناک پدر ومادر وخواهر کوچکتر سامان ما دوباره به تگزاس رفتیم، باز به سراغ خانواه خودم رفتم، ولی انگار همه با من یک عداوت و کینه کهنه داشتند و تنها کسی که در هر شرایطی مرا با آغوش باز می پذیرفت مادر بزرگم بود که او هم از دست رفت ولی قبل از رفتن وقتی فهمید من آن گردن بند را فروخته ام خوشحال شد و گفت این راز را همیشه با خود داشته باش، من دلم نمی خواهد بقیه هیچ چیزی بدانند چون مادرت مدعی تصاحب آن بود و من بدلیل رفتار وکردارش در این سالهای اخیر با تو، او را قابل این هدیه ندیدم و این تنها خواهش ووصیت من است که کسی خبردار نشود. بعد از رفتن مادربزرگ، یکروز درجمع فامیل زمزمه ای در گرفت که گردن بند ارثیه فامیلی گم شده درحالیکه قرار بود بعد از مادر بزرگ به مادرم برسد! من و سامان سکوت کرده بودیم چون این خواسته مادر بزرگم بود. زمزمه بالا گرفت و یکی از فامیل به من زنگ زد و گفت همه درباره سرقت گردن بند حرف میزنند و اینکه تو و سامان آنرا دزدیده اید. من عصبانی به سراغ مادر رفتم، گفت من چنین حرفی نزدم ولی مراجعات مرتب تو به مادربزرگ این شایعه را قوت بخشیده، بهرحال آن گردن بند، یک ارثیه فامیلی، یک هدیه ارزشمند است که قیمتی بر آن نمی توان تعیین کرد، آن هدیه به من تعلق داشته و من باید آنرا پیدا کنم.
20 روز بعد من نامه ای از پلیس دالاس دریافت داشتم که برای توضیح درباره گردن بند گمشده مادر بزرگ به دادگاه بروم، این نامه، با حکم مرا بیمار کرد سه روز در خانه بستری بودم، باورم نمی شد مادرم دست به چنین کاری زده باشد. این همه کینه ورزی را باور نداشتم با مشورت سامان به دالاس رفتم، ولی قصدم این بود که بنا به وصیت مادر بزرگ حرفی نزنم. در دیدار با پلیس من مسئله سرقت را بکلی رد کردم، عجیب اینکه آنها هم پذیرفتند ولی مادر و خواهرانم نپذیرفتند و مرا متهم کردند بطوری که همه فامیل مرا بکلی طرد نمودند.
اینک مانده ام که چکنم؟ آیا با رو کردن واقعیت از حیثیت خودم دفاع کنم؟ آیا نامه ای که مادر بزرگ به من داد، حتی صدای او را که روی تلفن دارم، توصیه وصیت اورا رو کنم یا سکوت کنم و دور این خانواده نامهربان و کینه ای خود را خط بکشم؟
ژاله – لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به

بانو ژاله از لس آنجلس پاسخ میدهد

رفتار خانواده با شما بدلیل آنکه با سامان ازدواج کرده بودید هیچگاه شیرین و مورد علاقه شما نبود گاهی اوقات افراد خانواده فرزندان خود را به گونه یک ملک شخصی می پندارند و به آنان آزادی انتخاب نمیدهند. درست است که گاه در این راه سخت گیریهائی نشان میدهند ولی باید دید که اساس این کنترل جمعا به صلاح فرزند بوده است یا آنکه خانواده به دنبال آرزوهای برآورده نشده پیشین میخواهد وجود فرزندان را وسیله برآورده سازی آن آرزوها در نظر بگیرد.
شما در انتخاب سامان بدلیل سالها همراهی وهمکاری اشتباه نکرده اید. اشکال قضیه درگفت و گوی هر دوی شما با خانواده است. آنها نگرانیهایی داشته اند که ممکن است در زمان حال هم هنوز آن نگرانی ها را داشته باشند. مسئله گردن بند مادر بزرگ و اینکه او را به شما بخشیده است در خیلی از خانواده ها دیده میشود. خیلی از مادربزرگها ممکن است یکی از نوه هایی را که دارند به دلایلی بیشتر دوست داشته باشند و نسبت به او احساس ویژه ای نشان دهند. بخشش مادربزرگ برای شما نه ایجاد تقصیر و نه مسئولیت بوجود می آورد. مادر بزرگ حق داشته است که هر طور دوست دارد مال خود را به دیگران به بخشد. حتی دستگاه پلیس هم ازین نظر برای شما ایجاد نگرانی نکرده است.
مسئله اصلی رفتار کل خانواده با شماست که باید اشکالات موجود حل شود، ولی در طی این سالها این دشواری حل نشد. حتی مشکلات مالی و تقاضای کمک از سوی شما نتوانست در قلب مادر ایجاد دلبستگی را شعله ور سازد. اینک پس از مرگ مادر بزرگ بدلیل آنکه معمولا دخترها از جواهرات مادر خود خبر دارند مادر شما هم می بیند که یک گردن بند از کل چیزهائی را که او خبر داشت کم شده است و چون او و سایرین خبری از آن گردن بند ندارند پس شما آنرا دریافت کرده اید.
در این زمان میتوانید با کمک روانشناس جلسات مشاوره را با حضور مادر خود ترتیب دهید اگر مادر تصمیم دارد که با شما معاشرت نکند به نظر او احترام بگذارید و فر ض کنید که او هم در زندگی شما حضور ندارد.