1640-52

26 سال پیش که به امریکا آمدیم، همه چیز سر وسامان داشت، پدر و مادرم هنوز سرپا و سرحال بودند، من و دو برادرم به ترتیب 20 و 22 و 24 ساله بودیم، پدرم خانه ای در اورنج کانتی جنوب کالیفرنیا خرید، با بهترین دوست خود یک رستوران بزرگ خریدند، که بدلیل تلاش و ابتکار هر دو، زود هم رونق گرفت، ما هم بعد از ظهرها و شب ها در آنجا کار می کردیم و درآمدی برایمان داشت، مادرم هر شب چند نوع غذای ایرانی می پخت، که پدرم در لیست غذاهای مدیترانه ای جای داده بود و خیلی زود هم گل کردند بخصوص خورشت قرمه سبزی و دو نوع غذای شمالی که برای خود طرفداران زیادی داشت و کم کم سفارشات بیرون هم می گرفت، که مادرم ناچار شد یک آشپز جوان و فعال ایرانی استخدام کند که بار سنگین تهیه غذا بردوش اش نباشد.
ما تقریبا هرروز صبح خانه را ترک می کردیم و نیمه شب بر می گشتیم، طفلک مادرم همیشه درخانه تنها بود، ولی اعتراضی نمی کرد و دلش به تهیه غذاها خوش بود. حدود 16 سال زندگی ما به همین شیوه پیش میرفت، تا یک شب که حدود ساعت 2 نیمه شب به خانه برگشتیم، مادرم را دیدیم که در خواب رفته است. این رویداد همه ما را به شدت غمگین کرد، بطوری که تا یک ماه من و برادرانم حوصله رفتن به رستوران را نداشتیم، البته پدرم در ظاهر برای اینکه شیرازه کار از دستش نرود، از روز سوم سر کار رفت. بعد هم چون احساس گناه می کردیم، بدنبال تحصیل و شغل دیگری رفتیم و از رستوران و دنیای پدر دور شدیم. 5 سال پیش پدر به اتفاق دوستش که اونیز همسر از دست داده بود، به ایران سفر کردند و رستوران را به یک منیجر سپردند و 3 ماه در ایران ماندند. و یکروز پدرم زنگ زد و گفت از فرودگاه او را برداریم، من و برادر کوچکم رفتیم و دیدیم که پدر با یک خانم جوان و زیبا و بلند قامت همراه است هر دو با تعجب جلو رفتیم تا پدرم گفت با مادرخوانده تان ژیلا آشنا شوید، هر دو کاملا جا خوردیم ژیلا درست مثل نوه پدرم بود، ولی پدرم او را بغل کرده و ژیلا هم مرتب پدرم را می بوسید و می گفت هانی جان! توی بغلم بخواب، خیلی خسته ای! من خنده ام گرفته بود، ولی برادرم ابی به پهلویم کوبید و گفت خودت را کنترل کن. برای ما پذیرش چنین همسری و یا بقولی مادرخوانده ای آسان نبود. ولی بهرحال ژیلا از فردا فرمانده خانه پدرم شد، ما یکی یکی به فکر نقل مکان افتادیم.
دو هفته بعد ژیلا با بیکینی های سکسی در استخر خانه بود و سه هفته بعد یک مربی ورزش و یک معلم پیانو از راه رسید که هر دو بنظر می آمد عاشق ژیلا شده اند، پدرم شب و روز دست و پای ژیلا را می بوسید، مرتب برایش هدیه می خرید و او را چون بت ستایش می کرد.
بعد از یکسال ونیم من بعنوان برادر بزرگتر احساس می کردم، ژیلا نقشه ها در سر دارد و بمرور پدرم را وا می دارد تا در وصیت نامه خود او را در صدر قرار بدهد، من یکروز که برای خرید با ژیلا بیرون رفته بودم از او پرسیدم از ایران مذهبی و محدود و فناتیک چگونه دختری چون تو بیرون آمده است؟
خندید وگفت همین محدودیت ها، همین فشارها، تبعیض ها، همین شکنجه ها و زورگویی ها سبب شده تا نسل جوان در ایران، به دنیای مدرن روی آورد و بسیار هشیارانه و سیاستمدارانه عمل کند. باعث شده ما زبان انگلیسی ، کار با دنیای دیجیتال، سوشیال میدیا، تخصص های کوچک و بزرگ بروی «آن لاین» را سریع تر از دختران مقیم خارج فرا گیریم و در ضمن بیاموزیم خیلی زود پولدار بشویم وبرای رسیدن به این هدف، ما به سن و سال و چهره و اندام مردان و زندگی خود توجه نداریم، ما به ثروت مردان آینده خود توجه داریم، به روشنفکری اش چشم می دوزیم و در ضمن با تکیه به او بدنبال همه رشته های هنری و ورزشی و تحصیلی هم میرویم من قصد دارم نه تنها زیباترین اندام را داشته باشم بلکه بزودی در سه رشته لیسانس و فوق لیسانس و دکترا بگیرم.
گفتم چگونه پدرم راکه درواقع پدربزرگ ات به حساب می آید تحمل می کنی؟ برایش چه برنامه ای داری؟ گفت من با توجه به نقشه های خود پدرت را کامل ترین مرد می بینم، من پدرت را راضی کردم خانواده ام را به امریکا بیاورم، همه دور و برم باشند ، درضمن مراقب شما هم خواهم بود حق شما را پایمال نمی کنم.
این حرفها بمن فهماند که ژیلا یک زن بسیار با هوش وزرنگ است، او برای رسیدن به هدف های خود، از هیچ چیز واهمه ندارد و دلم برای مادرم سوخت که زنی مهربان و فداکار و نجیب و خانه داربود. و در طی 16 سال ما او را بکلی فراموش کرده بودیم و عاقبت در تنهایی رفت.
چند ماه بعد متوجه شدم برادر کوچکم عاشق ژیلا شده، چون سایه بدنبال اوست و فرمان او را می برد، به برادرم هشدار دادم، گفت لطفا در زندگی خصوصی من دخالت نکنید، نیما برادرم به راستی عاشق ژیلا بود وقتی بعد از 6 ماه از ژیلا تقاضای رابطه کرده بود، ژیلا به او گفته بود هر وقت به اندازه پدرت پولدار شدی به سراغ من بیا. من شوهر و یا دوست پسر محتاج نمی خواهم!
همین سبب شد نیما به مشروب پناه ببرد و یک شب که مست از خانه دوستی باز می گشت در یک تصادف از دست رفت و ژیلا ظاهرا برای تسکین پدرم را با خود به سفر ده روزه ای برد و در اصل من و برادر دیگرم غصه اش را خوردیم، وقتی من از طریق دوست صمیمی نیما در جریان حرفهای ژیلا و نیما قرار گرفتم، به سراغ ژیلا رفتم و او را عامل مرگ برادرم خواندم و اوهمان شب پدرم را واداشت تا عذر من و برادرم را بخواهد.
من و برادرم بهروز، عصبانی مسیر زندگی مان را از پدر جدا کردیم وحتی به شهر دیگری رفتیم تا دیگر با او روبرو نشویم. بعد از یکسال ناگهان خبر شدیم پدرمان سکته مغزی کرده و در بیمارستان بستری است. هردو چشم دیدن اش را نداشتیم، برادرم بدون خبر به عیادت او میرود ولی پدرم می گوید کاری به ژیلا نداشته باشید، او صاحب همه زندگی من است کم کم حال پدرم خراب شد، ژیلا او را رها کرده و با یک جوان به سفر رفت. ما به سراغ پدر رفتیم، به او گفتیم اجازه بدهد با یک وکیل دست ژیلا را رو کنیم، ولی او همچنان مخالفت کرد. اینک من و برادرم درمانده ایم که چه کنیم، خود شخصا اقدام کنیم و به سراغ یک وکیل برویم و یا پدر را در همان حال رها کنیم و بگذاریم ژیلا زندگی او را بالا بکشد؟
فرزاد- جنوب کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به آقای فرزاد در جنوب کالیفرنیا پاسخ میدهد

سن و سال شما نشان میدهد که در ورود به امریکا پدر درمیانگین سنی پنجاه و پنج سال بوده است و اگر مادر شما هم سن و سال او بوده باشد در طی شانزده سالی که در امریکا گذرانیده اید. مادر در هنگام مرگ تقریبا زنی هفتاد ساله بوده است. موضوع مهم این است که مرد هفتاد ساله ای از اینجا به ایران می رود و با دختر جوانی ازدواج می کند. خیلی ازمردها پس از مرگ همسر شتاب زده حاضر به ازدواج با دیگری نمی شوند به ویژه اگر از هفتاد سال بیشتر داشته باشند ولی احتمالا پدر شما بدلایل شخصی بیش از چند ماه نتوانست تحمل کند و بدون آنکه در همسرگزینی با شما مشورت کند ازدواج کرد. خیلی طبیعی است که یک دختر جوان برای ازدواج با مرد هفتاد ساله دارای نقشه وطرح است او میخواهد پس از مرگ شوهرش که بقول معروف هرلحظه میتواند اتفاق بیافتد دارای تامین کافی باشد. معمولا مردهای مسن اگر بخواهند ازدواج مجدد داشته باشند بخش مهمی از اموال خود را در اختیار فرزندان خود می گذارند و یا در«تراست»های قانونی و غیرقابل تغییر سهم فرزندان خود را مشخص می کنند تا پس از مرگ برای بازماندگان دشواری های قانونی پیش نیاید. پدر شما اینکارها را نکرد.
حال می بینید که پدر دچار سکته شده است و شما پس از ورود ژیلا به امریکا به جای آنکه با پدر درباره آینده و شرایط زندگی خود و ژیلا صحبت کنید از پدر دوری کردید با این عمل به پدر اینگونه ثابت شد که توجه شما به او فقط بدلایل مالی بوده است. در زمان حاضر آنچه هست و نیست اگروصیت و قراردادهای قانونی در بین نباشد همه چیز متعلق به ژیلا خواهد بود.
بنظر من ابتدا با پدر وارد گفت و گو بشوید. در ضمن با وکیلی که تخصص در زمینه های وراثت و قانون دارد مشورت کنید. باید روشن شود که آیا پس از سکته مغزی آیا پدر درشرایط تصمیم گیری هست یا نه؟… شاید حضور وکیل و صحبت با پدر بتواند گوشه ای از تقاضاهای شما را عملی سازد.