1643-64

درون هواپیمایی که مرا از آلمان به لس آنجلس می آورد، با یک مادر و دختر آشنا شدم، که می گفتند برای دیدار فامیل به ارونج کانتی میروند، چون کنار هم نشسته بودیم، کلی حرف برای گفتن داشتیم، آنها در پی اطلاعاتی درباره زندگی درامریکا بودند، سهیلا مادر و روشنک دختر نام داشتند، هر دو چهره دلپذیری داشتند، سهیلا می گفت شوهرش قبل از انقلاب خلبان بوده و در آلمان درکار تعمیرموتور هواپیماست روشنک تنها دخترش و رامین تنها پسرش با آنها زندگی میکنند. هر دو تحصیلکرده دانشگاه و شاغل هستند، ولی هر دو آرزوی بزرگ شان زندگی درامریکاست. من همه آنچه درباره امریکا می دانستم توضیح دادم و در ضمن به آنها گفتم یک ازدواج نا فرجام با یک خانم استرالیایی مقیم امریکا داشتم، دلم یک دختر و پسر می خواهد و اینکه روزی مادرم را که بعد از رفتن پدرم تنها شده به امریکا بیاورم.
تا به فرودگاه لس آنجلس برسیم، تقریبا خیلی چیزها راجع به هم می دانستیم ومن تلفن و آدرس خود را به آنها دادم و پیشاپیش برای جشن تولدم دعوت شان کردم، در فرودگاه چند فامیل نزدیک به استقبال شان آمده بودند و من با یکی دو نفرشان آشنا شده و بعد هم خداحافظی کردم.
وقتی از آنها جدا شدم، احساس کردم آن مادر و دختر بدجوری روی من اثرگذاشتند با اینحال دو سه روزی صبر کردم و با وجود داشتن تلفن یکی از آشنایانشان، تلفن نزدم تا خود روشنک زنگ زد و گفت حقیقت را بخواهید دل ما برای شما تنگ شده است و امیدواریم شما را هرچه زودتر ببینیم، گفتم اتفاقا 4 شب دیگر به جشن تولد من می آئید؟ گفت البته می آئیم، شاید دو سه تا مهمان هم آوردیم، گفتم تا 10 نفر هم خوشحال میشوم و هردو خندیدیم. من براستی از تلفن اش خوشحال شدم.
در شب تولدم، روشنک با مادرش و 3 خانم دیگر آمده بودند، خیلی زود مجلس گرم شد و من یکی دو بار با روشنک رقصیدم، در گوش اش گفتم که بدجوری روی من اثرگذاشته، او هم همین حرف را زد و بعد از سه روز باز هم به دیدار هم رفتیم و در طی 10 روز من واقعا به روشنک دل بستم من یک سفر دو روزه به لاس وگاس تدارک دیدم و برای اینکه بیشتر باهم آشنا شویم، با یک اتومبیل بزرگ 8 نفره راهی شدیم. فرصت خوبی برای شناخت یکدیگر بود، سهیلا مادرش گفت من هیچگاه فکر نمی کردم دخترم تا این حد به مردی علاقه پیدا کند، ولی متاسفانه ما تا یک هفته دیگر بر می گردیم، این جدایی بدجوری روشنک را اذیت میکند، من گفتم اگر من به خواستگاریش بیایم چه میشود؟ گفت بهمین سرعت؟ گفتم تازه دیر هم هست، چون باید در همین دو سه روزه ترتیب کارها را بدهم، که روشنک با شما برنگردد. گفت ولی پدرش باید نظر بدهد، گفتم همین امشب با پدرش حرف میزنیم. سهیلا گفت اگر پدرش را راضی کنید، من تابع هستم.
من فردا شب تلفنی با پدر روشنک حرف زدم، انسان وارسته و آگاهی بود، حدود دو ساعت با هم گپ زدیم و نتیجه اش این شد که خودش را برای شب عروسی ما برساند، خوشحال بود، که دخترش با یک مرد عاقل و منطقی ازدواج می کند.
خیلی سریع تر ازآنچه تصورمیرفت، کارها پیش رفت، وقتی روشنک با پدرش حرف میزد گفت دوستان مرا هم با خودتان بیاورید، من گفتم کدام دوستان؟ گفت بعدا می فهمید! من دیگر چنان سرم گرم تدارک ازدواج شد که همه این مسائل یادم رفت، حدود 90 دوست صمیمی و فامیل خودم و حدود 70 دوست و آشنای روشنک دعوت شدند و خوشبختانه یکی از دوستانم خانه بزرگ خود را برای مراسم در اختیار من گذاشت و کلی هزینه از گردنم انداخت.
مراسم عروسی در نهایت سادگی، با شور وحال و گرمی خاص برگزارشد، پدر روشنک خیلی زود با من صمیمی شد و بخاطردعوت من، دو هفته ای مهمان ما بود، و در روز سوم عروسی مان بود که من فهمیدم دوستان روشنک 4 تا گربه کوچک و بزرگ است که پدرش آورده است. من متاسفانه به گربه حساسیت داشتم چون با موی گربه بدنم دچار حساسیت و خارش می شد، با وجود این از یک دوست دکتر کمک گرفتم و برای مقابله با این حساسیت ها، یک کرم مخصوص به بدنم میزدم، که روشنک اولین نفری بود که اعتراض کرد این کرم را چرا به بدن ات می مالی، ابتدا نمی خواستم توضیح بدهم ولی ناچار شدم برایش بگویم، خیلی ناراحت شد، ولی درعین حال گفت با این گربه ها 5سال است زندگی میکند نمی تواند از آنها دل بکند. خوشبختانه بعد از یک هفته ما به ماه عسل رفتیم، گربه ها نزد پدر ومادرش ماندند، بعد از بازگشت هم مادرش گربه ها را به اتاقی که برایش آماده کرده بودیم می برد و از من دور می کرد ولی این چاره کار نبود، چون مادرش هم به آلمان بازگشت. روشنک برای راحتی من، گربه ها را بعد از ظهرها که من می آمدم به اتاق دیگری می برد، یا در را برویشان می بست، یا دو ساعتی با آنها سر می کرد.
یکی دو بار که گربه ها مریض شدند شب را تا صبح با آنها گذراند، من حال خوبی نداشتم، از سویی چون عاشق روشنک بودم، نمی خواستم دل او را بشکنم و دور گربه ها را خط بکشم. دراین فاصله به چند پزشک هم مراجعه نمودم، یکی از پزشکان حتی بمن اعلام خطر کرد، ولی در این باره با روشنک حرفی نزدم و ترجیح دادم با مصرف آن کرم ها، پمادها، حتی گربه را به اتاق خواب بیاوریم که دو تا از گربه ها مورد علاقه اش بودند و درشب زیر پتوی ما می خوابیدند، روشنک به مرور یادش رفت، که من با کمک آن پمادها با آن گربه ها کنار آمده ام، چون گاه مرا تشویق به نوازش گربه هایش می کرد.
من می دیدم که همه خاطرات نوجوانی روشنک با این گربه ها گذشته و تحت هیچ شرایطی حاضر به جداشدن از آنها نیست. حدود یکسال و نیم گذشت و درحالیکه من کم کم بدنم نسبت به آن پمادها حساس شده بود، پدر روشنک دچار سکته قلبی شده و روشنک با عجله راهی آلمان شد و گربه ها هم با من ماندند. من از فردای آنروز دختر یکی از دوستانم که خود گربه داشت بطور موقت استخدام کردم تا مراقب گربه ها باشد وحتی شبها هم آنها را به خانه خودشان ببرد. روشنک در جریان قرار گرفت خیلی دلواپس شد، ولی من به او اطمینان دادم که خودم نیز هر روز به گربه ها سر میزنم. تا روشنک برگشت و دوباره زندگی عادی ما ادامه یافت تا یکروز روشنک خبر داد دوقلو حامله است.
با توجه به اطلاعاتی که من درباره خطر موهای گربه و نوزاد داشتم، به روشنک توصیه کردم، حتی یک نفر را بعنوان پرستار بچه ها و در ضمن پرستار گربه ها استخدام کنیم که هم مراقب بچه ها باشد و هم مراقب گربه ها و تا حد امکان بچه ها را از گربه ها دور کند. احساس کردم روشنک ناراحت شده و سرانجام گفت من نمی توانم از گربه هایم دور شوم. اجازه بده من و بچه ها در اتاق جداگانه ای باشم. تو در اتاق مستقل خودت. من گفتم معنای این زندگی چه خواهد بود؟ گفت من شب ها گاه نزد تو می آیم، گفتم با اینحال این زندگی پایان خوشی ندارد.
همان روزها دوقلوها به دنیا آمدند. تا حدی سر روشنک گرم شد، ولی بهرحال گربه ها با او بودند و بچه ها هم در آغوش اش، من با حضور گربه ها درخانه دیگر مخالفتی نداشتم ولی همچنان از نزدیک شدن دائمی آنها به بچه ها واهمه داشتم.
متاسفانه بچه ها دچارنوعی حساسیت و خشکی ریه شدند و وقتی پزشک معالج شان فهمید که ما درخانه 4 گربه داریم، بلافاصله حضور گربه ها را در اتاق بچه ها قدغن کرد روشنک موافقت کرد، ولی می دیدم که شدیدا غمگین است، انگار گربه ها هم بچه های دیگرش بودند. من به او حق میدادم، ولی حقیقت را بخواهید من هم دچار حساسیت هایی از سوی پمادها و کرم ها شده بودم، هم بچه ها نباید به گربه ها نزدیک می شدند درعین حال من عاشق روشنک بودم و هستم دلم نمی خواهد او ناراحت بشود چون دنیای او پاک و معصومانه است ولی درعین حال درمانده ام که چکنم؟ ادامه این وضع ممکن نیست. با بچه ها چکنم؟ با گربه ها چکنم؟ با این دلبستگی روشنک به گربه ها چکنم؟ واقعا من چه تصمیمی باید بگیرم؟
فرخ – لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگر دشواری های خانوادگی

به آقای فرخ از لوس آنجلس پاسخ میدهد

دلبستگی به حیوانات نشان از سلامت روان آدمی دارد. روشنک به گربه هایش علاقه دارد ولی علاقه او به گربه از حد معمول بیشتر است. معمولا خانم ها وقتی ازدواج نکرده اند و مجرد زندگی می کنند بیشتر به سراغ گربه می روند ولی در اینجا فقط مسئله اصلی در حساسیت شما نسبت به گربه هاست و نیز موهایی که مرتب درحال ریزش است از یکسو و نگرانی های اصلی ازتندرستی بچه ها از سوی دیگر عرصه را برشما تنگ کرده است.
اگر روشنک به گربه ها بقدری علاقه دارد که نمی تواند روزانه آنها را نه بیند می تواند اینطور فکر کند که حتی زن و شوهرها زمانی که از یکدیگر جدا میشوند نمی توانند هر روز بچه های خود را به بینند! یعنی بچه ها گاه با پدر و گاه با مادر هستند بعبارت دیگر پدر و یا مادر می توانند ندیدن فرزندان خود را تحمل کنند. درحالیکه به هیچوجه علاقه ای که انسان به «حیوان» در منزل دارد نمی تواند با علاقه ای که به فرزند دارد مقایسه شود و اگرمقایسه شود بدون تردید یک مشکل پنهان و ناگفته در کاراست که از آن بی خبریم.
آنچه مسلم است پزشکان به شما توصیه کرده اند که بیش از این خود و فرزندان خود را در معرض خطر قرار ندهید ولی از سوی دیگر می بینید که عشق شما به روشنک بقدری است که نمیخواهید اورا از خود برنجانید. بنظر من رنجیدن یک مادر برای بهداشت و تندرستی فرزندانش بهای بزرگی نیست که می پردازد.
با همسر خود به روانشناس مراجعه کنید وزوایای پنهان این رابطه را مورد بررسی و گفت و گو قرار دهید. بنظر می رسد که آگاهی روشنک و فهمیدن واقعیت می تواند به او کمک کند تا شوهر و فرزندان خود را به گربه ترجیح دهد.