1509-18

من اندی را در سفری به سن دیه گو دیدم، به اتفاق مادر و خواهرانش آمده بود، بهرطریقی بود، سر صحبت را با ما باز کرد و در یک فرصت مناسب از من پرسید شما نامزد، یا شوهر ندارید؟ هاج و واج پرسیدم حالا چه موقع پرسیدن این حرفهاست؟ گفت می ترسم شما را از دست بدهم! وقت خداحافظی من و مادر و خواهرم را به جشن تولد خواهر بزرگش دعوت کرد.
ده روز بعد ما به خانه شان رفتیم، مادرم خیلی خوشحال بود، مرتب می گفت این آقا خیلی جنتلمن است، اگر پا جلو گذاشت، جواب رد ندهی! که البته همان شب خواستگاری کرد و جواب مثبت هم شنید.
در جمع آنها جای پدر خانواده خالی بود، می گفتند در ایران مانده ولی بزودی به امریکا می آید، اندی می گفت پدرم خیلی شوخ و شنگ است ، خیلی مجلس آراست، حتما باید با او آشنا بشوی، اتفاقا یک هفته بعد تلفنی باهم حرف زدیم، بنظرم پدر اندی، خیلی مهربان می آمد.
با همه تلاش خانواده، در مراسم عروسی مان، نه پدر و نه برادر بزرگ اندی نیامدند، هر دو گرفتار ویزا بودند، ولی هدایای قشنگی فرستادند و قرار ومداربرای اول تابستان را گذاشتند.
من و شوهرم در همه چیز تفاهم داشتیم، از بخت بلند من، مادرشوهرم زن بسیار فهمیده و با گذشتی بود، او حتی دو سه بار که میان من و اندی اختلاف نظرهایی پیش آمد، به حمایت از من برخاست و غائله را خواباند و دوبار هم که خواهر اندی به دلایلی به پروپای من پیچید، مادرش چنان سیاستمدارانه او را سرجای خود نشاند، که من به گریه افتادم، مادرم مرتب می گفت تا تو مادرشوهری چون لیدا داری، غصه هیچ چیزی را نخور او حتی خیال مرا هم راحت کرده است.
من در یک کمپانی بزرگ امریکایی کار می کردم، اندی یک داروخانه را اداره می کرد و در ضمن در کار سفارشات وسایل خانه از چین بود و درآمد هردومان خوب بود، در سالگرد ازدواج مان، بیک خانه شیک و نوساز که به قیمت خوبی خریده بودیم نقل مکان کردیم و بهترین و شیک ترین مبلمان را هم خریدیم.
هر دو هیجان بچه دار شدن داشتیم، خوشبختانه من در بهترین زمان حامله شدم، 6 ماهه بودم، که ایمان پدرشوهرم از ایران آمد و همانطور که گفته بودند، خیلی شوخ و شنگ بود، با همه شوخی می کرد، گاه جوک های رکیک می گفت. ابتدا همه می خندیدند، ولی بعد احساس کردم، آدم ها خجالت می کشند و خود را جمع و جور می کنند، من دلم می خواست به او هشدار می دادم، ولی راستش جرات نداشتم. در این میان شدیدا شور و هیجان نوه اش را داشت، بارها شکم برآمده مرا می بوسید و می گفت این نوه، عصای دست من خواهد بود! من هم می گفتم همه ما عصای دست شما هستیم و با خنده بلندی جواب می داد، یک عمری در انتظار چنین عروسی بودم. در مهمانی ها گاه می دیدم ایمان با زنها و دخترها شوخی های عجیبی می کند، خودش را به آنها می مالد، دست به بدن شان می زند یکی دو بار خانم ها به من گله و شکایت کردند، من بطور سربسته به اندی گفتم ولی اندی می گفت پدرم شوخ است، دست خودش نیست. همه را دختران خود می داند! با مادر شوهرم بطور سربسته حرف زدم، او هم ناراحت و عصبی بود، می گفت من حریف این مرد نمی شوم! من می خواستم بگویم هیچ پدری به برجستگی های بدن دختران خود دست نمی زند، خودش را به بدن آنها نمی مالد، شوخی های رکیک نمی کند، ولی می دیدم همه شان یا ایمان را دوست دارند یا دیگر دست کشیده اند، با خودم می گفتم اگر حرف و سخنی بزنم سبب اختلاف میشود.

1509-19

بعد از مدتی ایمان به ایران برگشت و همه چیز آرام شد، در این فاصله خیلی از زنها و دخترها نزد من آمده و از شوخی ها وحرکات و رفتار ایمان گلایه کردند، حتی یکی دو نفرشان گفتند قصد شکایت داشتند و فقط بخاطر علاقه و احترام به من اقدامی نکردند و من خدا را شکر کردم، که پدرشوهرم به ایران برگشت و شواهد نشان می داد بدلیل ساختن یک مجموعه ساختمانی، به این زودیها هم به امریکا نمی آید، چون مرتب تلفن میزد و می گفت من دیگر به امریکا سفر نمی کنم، ولی شما باید حتما تابستان ها بیائید، اخیرا یک باغ بزرگ در اطراف کرج خریده ایم و یک ویلای قشنگ در رامسر داریم، دور هم خوش می گذرد.
زندگی من و اندی به خوبی و خوشی می گذشت، تا یکروز صبح ناگهان اندی با همه هیکل نقش زمین شد، خدا را شکر روی لباس هایی که من تازه شسته بودم افتاد، بیهوش او را به بیمارستان رساندیم، تا یک ماه و نیم هیچ دکتری نظر درستی نمی داد تا سرانجام یک پزشک متخصص تشخیص داد، یک حشره در گوش او راه یافته، ایجاد عفونت در گوش و مغز کرده و در ضمن با پخش نوعی ویروس، روی بافت های عصبی او اثر گذاشته، بطوری که ناگهان همه بدنش بحال فلج در می آید.
این مسئله سبب شد تا پدر و مادر اندی به امریکا بیایند، پدر شوهرم کلی پول حواله کرده بود، تا در صورت لزوم برای درمان اندی بکار بگیریم و در ضمن هر روز به فروشگاه میرفت، کلی خرید می کرد، اغلب روزها و شب ها، غذا از بیرون سفارش میداد، و جلوی هرگونه هزینه ای را گرفته بود، ولی در این میان رفتار وکردارش بکلی عوض شده بود، ایمان نه تنها با رفتار خود سبب آزار و رنجش زنان و دختران آشنا و فامیل می شد، بلکه بجان من هم افتاده بود، به هر بهانه ای مرا بغل می کرد و می بوسید و گاه مرا در بغل خود می فشرد، یکی دو بار دیدم از لابلای پرده ها، مرا درون خانه زیرنظر دارد، یکی دو بار که لباس عوض می کردم احساس کردم مرا از پشت درها می پاید. احساس خوبی نداشتم، از سویی شکایت ها شروع شده بود تقریبا بیشتر دوستان و فامیل به بهانه های مختلف دور رفت و آمدهایشان را خط کشیده بودند گاه فقط مردهایشان به ما سر میزدند و یا زنهایشان با من بیرون خانه قرار می گذاشتند. من شدیدا ناراحت بودم، تا یکروز که در حمام بودم، ناگهان ایمان در را باز کرده وبا جیغ من در را بست و عذرخواهی کرد که اشتباها در را گشوده است، ولی این نهایت کار نبود من حتی شبها احساس آرامش نمی کردم، بنظرم می آمد او نیمه شب در درون خانه راه میرود و به بهانه های مختلف به سراغ اتاق خواب ما می آمد.
من با وجود بیماری و سردرگمی شوهرم، با او در این باره حرف زدم، خیلی ناراحت شد و گفت ترا بخدا قضیه را بزرگ نکن، بپذیر پدر من نیت خاصی ندارد. او دست خودش نیست، همه عمر اینگونه زندگی کرده است.
راستش دلم نمی آمد به شوهرم که بمرور رو به بهبودی می رفت، ماجراهای پشت پرده پدرش را بگویم، و همچنین به مادرشوهرم حرفی نمی زنم، چون او هم دچار افسردگی شده بود و بیشتر اوقات در اتاق می ماند و بیرون نمی آمد.
اخیرا دو سه زن و دختر به مرحله شکایت رسیده اند و وکیل شان با من حرف زده و تقریبا 90 درصد از دوستان ما دور ما را خط کشیده اند، زنها و دختران فامیل اصلا به خانه ما نمی آیند، من تصمیم گرفتم به شوهرم بگویم در این شرایط بهتر است پدرش را روانه ایران کند، وگرنه دردسرهای بزرگی گریبان همه ما را می گیرد ولی می ترسم همه چیز را بگویم و شوهرم دچار شوک بشود.
از شما می پرسم واقعا در این موقعیت حساس، من چه باید بکنم؟
رکسان- اورنج کانتی

1509-20