1644-64

من با فرخ درکالج در کالیفرنیا آشنا شدم، هر دو دو سالی بود از ایران آمده بودیم. هر دو دور از پدر ومادر بودیم وهر دو نیاز به محبت و حمایت داشتیم. تقریبا همه روزه با هم ناهار می خوردیم و چون دستمایه زیادی نداشتیم، ارزان ترین غذا را تهیه می کردیم و کم کم من آموختم در آپارتمان مشترک خود با دخترخاله هایم، غذای ساده و مختصری آماده کنیم و برای فرخ هم بیاورم، او هم در جواب بیشتر روزها، مواد اولیه این غذاها را می خرید. هر دو بهم علاقمند شدیم، هر دو قول دادیم درآینده ازدواج کنیم و صاحب 3 فرزند بشویم و برای همه عمر بهم وفادار باشیم. بعد از کالج من بدنبال رشته مدیریت رفتم، فرخ رشته پزشکی را برگزید. من زودتر سر کار رفتم و پذیرفتم هزینه های زندگی مان را بیشتر برگردن بگیرم، بطوری که در دو سه مورد که از ایران ارزی برای فرخ نمی رسید، من همه مخارج را عهده دار می شدم و بعد از 5 سال نامزدی با هم ازدواج کردیم و در یک آپارتمان دو خوابه جای گرفتیم.
هر دو عاشق بچه بودیم، پدر ومادرهایمان از راه دور نگران ما بودند، ولی ما با تکیه به عشق هم پیش میرفتیم، من گاه دو شیفت کار میکردم و دلم نمیخواست فرخ با آن همه درس و مشغله دانشگاهی، کار هم بکند. سرانجام فرخ دانشگاه را تمام کرد و ضمن کار دریک بیمارستان بدنبال تخصص اش رشته جراحی زیبایی بود من هم تشویق اش می کردم و از موفقیت هایش خوشحال بودم، البته من هم در کارم پیش میرفتم، بطوری که قبل از آنکه فرخ صاحب درآمد خوبی بشود، یک آپارتمان خریدیم و به سلیقه خود آنرا تزئین کردیم و با آمدن مادر من، فرصت حاملگی پیش آمد و من به آرزویم یعنی یک فرزند دختر رسیدم، چون همیشه بدلیل نداشتن خواهر، دلم یک دختر میخواست.
کار در بیمارستان و گذراندن دوره تخصصی، تا حدی فرخ را از من دور کرده بود چون ساعت 7 صبح خانه را ترک می کرد و ساعت 5/9 شب بر می گشت. چنان خسته و کوفته بود که بعد از یک شام مختصر، مدتی مطالعه می کرد و بعد هم به بستر میرفت و خود فرصت حرف زدن هم پیش نمی آمد. مادرم نگران شده بود می گفت شما نیاز به یک سفر، یک مرخصی یک ماهه دارید، شما نباید تا این حد درکار غرق بشوید. هنوز جوان هستید هنوز فرصت استفاده از زندگی را دارید خوشبختانه با پایان دوره تخصصی، هر دو امکان سفر پیدا کردیم، دخترمان را به مادرم می سپردیم و هربار سه چهار روز به سفر میرفتیم. من خیلی خوشحال بودم چون تازه معنای زندگی مشترک را می فهمیدم، خود فرخ هم ترتیبی داده بود، که شبها زودتر به خانه می آمد، کلی با دخترمان سرگرم می شد. فرخ گاه می گفت متاسفانه تا برای بیمارستان ها کارنکنم درآمدمان بالا نخواهد بود، من باید به فکر دایرکردن کلینیک خود باشم، البته نیاز به کلی سرمایه داریم. من گفتم اگر صلاح میدانی با پدرم در ایران حرف بزنم گفت فکر میکنی کمک کند؟ گفتم به پرسیدن اش می ارزد.
یک شب به پدرم زنگ زدم و درباره آینده کاری شوهرم گفتم و اینکه اگر خیال مان راحت باشد صاحب دو سه فرزند می شویم، پدرم گفت من حتما در این مورد اقدامی می کنم و بعد از 4 ماه مادرم خبر داد که پدرم خانه بزرگ مان را فروخته و به یک آپارتمان نقل مکان کرده اند من فهمیدم پدرم بخاطر کمک به ما چنین کاری کرده که خیلی اهمیت داشت و نشانه مهر و عشق عمیق او به من و آینده من بود.
با پولی که پدرم بمرور حواله کرد، فرخ یک کلینیک مجهز را که به یک گروه پزشکی تعلق داشت با کمک یک وام خریداری کرد و بعد از 2ماه ریمادل کردن، کلینیک مهجز و دلخواه خود را باز کرد و دو سه آسیستان هم استخدام نمود و من میدانستم که این چرخش بزرگ درکار فرخ، او را احتمالا از من دور میکند. ولی بهرحال آینده ما به این بستگی داشت. و اینکه می خواستم صاحب چند بچه بشویم و نیاز به درآمد بالایی داشتیم.
هرچه فرخ در کارش موفق میشد، احساس میکردم از من دورمیشود، چند بار که به مهمانیهای دوستان رفتیم، می دیدم که بعضی دخترها و زنهایی که من نمی شناسم به سوی فرخ می آمدند، او را بدون اعتنا به من بغل کرده و می بوسیدند و درگوش اش حرفهایی می زدند و قهقه سرمیدادند.
من کم کم دچار حساسیت شدم ویکی دو بار هم به او تذکر دادم، که گفت چرا حسادت میکنی؟ این ها بیماران من هستند و بهترین مبلغ های من. یکی دو بار به کلینیک سرزدم و دیدم که منشی ها و خانمی که ظاهرا همکار فرخ بود، تحمل دیدن مرا ندارند، انگار من یک مزاحم بودم. ناگهان فکری به خاطرم رسید، یکی از کارکنان کلینیک را که دختر نه چندان زیبایی بود برخلاف دیگران به من احترام میگذاشت، به مهمانی آخر هفته زنانه دعوت نمودم وهمان سبب شد او را بعنوان جاسوس در کلینیک بکار بگیرم و مرتب هم برایش لباس و عطر ووسائل آرایش می خریدم و یکی دو بار هم گرانترین اسباب بازی ها را برای دو دخترش خریدم و او کم کم زبان باز کرد و گفت دکتر ابتدا یک آسیستان در اتاق خود داشت، تا درواقع ناظر بر معاینات او باشد. بعضی عمل های آسان را هم با کمک یکدیگر انجام می دادند، ولی اخیرا ترجیح داده در اتاق تنها باشد، خصوصا که دو سه زن و دختر خیلی خوشگل اخیرا پیدایشان شده که وقتی به اتاق دکتر میروند حداقل 2 ساعت در اتاق بسته می مانند من فقط صدای خنده شان را می شنوم.
من با خود گفتم بهتر است به کلینیک شوهرم راه پیدا کنم، یک شب به او گفتم می خواهم از این ببعد در کلینیک کار کنم و هم بتو کمک کنم وهم مراقب مزاحمت ها باشم. فرخ گفت من صلاح نمی دانم، اگر بیماران بفهمند تو همسر من هستی، احساس راحتی نمی کنند، گفتم چرا؟ گفت چون گاه عریان میشوند، گفتم چرا یک آسیستان به اتاق ات نمی بری؟ گفت مدتی آسیستان داشتم، ولی بیماران ناراحت بودند. گفتم اگر من مسئله همسر بودنم را پنهان کنم چی؟ گفت بقیه به اطلاع شان میرسانند! احساس کردم او اصلا رضایتی به این کار ندارد. من هم دنبال آنرا نگرفتم، تا آن خانم جاسوس به من خبر داد اخیرا یک دختر بسیار جوان و زیبا به دیدار دکتر می آید، که بنظر میرسد میان شان چیزی میگذرد. من روزی که آن دختر به اتاق فرخ رفته بود، در را باز کردم و به چشم خود دیدم که آنها درحیاط خلوت پشت کلینیک روی زمین درحال عشقبازی هستند. هر دو با دیدن من از جا پریدند، فرخ مرا صدا زد ولی من از آنجا بیرون آمدم و همه راه تا خانه را گریستم، مادرم با دیدن من فهمید اتفاقی افتاده است سعی کرد مرا آرام کند ولی من گریه امانم نمی داد. فرخ مرتب زنگ میزد، ولی من به مادرم گفته بودم جواب ندهد، بعد هم بروی تلفن اش پیام گذاشتم به خانه نیاید تا تکلیف مان روشن شود. فرخ یکبار درغیبت من به خانه آمده و وسایل ضروری خود را برده بود البته جاسوس من خبر داد که دکتر به مطب هم نمی آید، چون سروصدای بیماران درآمده و یکی دو تا هم بدلیل ناراحتی روی سینه و شکم خود، تهدید به شکایت کرده اند.
فرخ بعد از 10 روز برای من پیغام گذاشت که در این مدت به کلینیک نرفته، دو خانم مدعی شده اند که من قصد تجاوز به آنها را داشتم و وکیل شان با من تماس گرفته، من گفتم در تمام مدت معاینه و عمل های سرپائی، همسرم حضور داشته است، اگر تو به کمک نیایی، اگر به وکیل من و بعدها به وکیل آنها و قاضی نگویی که همیشه درهر شرایطی در اتاق من بودی، من خیلی سریع روانه زندان میشوم و با دردسر بزرگ و جبران ناپذیری روبرو میشوم. من قبول دارم اشتباه کردم، احمق شدم، دیوانه شدم، ولی در همین مدت فهمیدم بدون تو و دخترم نمی توانم زندگی کنم. تو باید در این تنگنا بداد من برسی، تو باید مرا نجات بدهی.
حالا من درمانده ام که چکنم؟ آیا به وکیل و قاضی حتی علیرغم میل خودم دروغ بگویم و فرخ را که به من خیانت کرده نجات بدهم؟ یا از او انتقام بگیرم و بکلی خودم را کنار بکشم و حتی کارکنان کلینیک را وادارم علیه او شهادت بدهند؟
نگار – کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی

به بانو نگار از کالیفرنیا پاسخ میدهد

ضرب المثل مشهوری است که میگوید: هرکه خربوزه میخورد پای لرزش هم می نشیند. می بینید که یک پزشک جوان و دانش آموخته، با داشتن همسر و فرزند نتوانسته است در برابر وسوسه مقاومت بخرج بدهد و با اسیر شدن به هیجانات دست به کاری زده است که اینک نمی توان آینده روشنی را برای او پیش بینی کرد. درحادثه ای که اتفاق افتاده است چند موضوع را باید در نظر داشت. یکم آنکه قانون در این مورد چگونه عمل می کند و چه نوع وکلائی از افراد حرفه ای در این زمینه ویژه، میتوانند دفاع کنند؟ یعنی وکیل متخصص با درنظر داشت جوانب کار می تواند روشهائی را برای حل این مشکل ارائه بدهد و معمولا با توجه به درجه شدت حادثه و مدارکی که وجود دارد می توان پیش بینی کرد که حداقل و حداکثر مجازات چه اندازه است.
مسئله دوم روابط خانوادگی است. یک مرد با داشتن زن و فرزند فراسوی زندگی خانوادگی به ایجاد رابطه با دیگران پرداخته است. اگر عشق در میان بود توجیه دیگری مورد توجه قرار می گرفت و میشد درباره روابط این زن وشوهر به عوامل جدایی روانی مرد از همسرش پرداخت و تا حد امکان آگاهی را با درمان مشکلات به جائی رساند که زن و شوهر بتوانند درباره زندگی خود تصمیم درست بگیرند.
اما در اینجا مسئله عشق یک مرد به زن دیگر مطرح نیست. جوانی بدون آنکه توانایی کنترل رفتار خود را داشته باشد با زنان متعدد در راهی گام برداشته است که رهائی از آن بسیار دشوار بنظر می رسد. پیشنهاد فرخ به همسرش درباره اینکه در دادگاه بگوید که او در اتاق معاینه حضور داشته است سخنی است که نمی توان آنرا معتبر دانست وهمانگونه که گفته شد راه حل قانونی را باید با وکیل حل کرد و متاسفانه گاه بدون دخالت وکیل چنین تصمیم هایی خطرناک تر از آن میشود که بتوان آنرا با شرایط بهتری حل کرد.
اگر پرسش این است که نگار در زمان حاضر چه باید انجام دهد؟ بنظر میرسد که نخست با وکیل شوهر مشورت کند و سپس با درنظرداشت پیامدها و کمک روانشناس برای آینده خود تصمیم بگیرد.