1646-80

فروزان خواهر بزرگ ما، زیباترین اندام را در میان فامیل و آشنایان داشت. صورتش دلنشین و صدایی گرم و تاثیرگذار داشت. به جرات بیش از 100 خواستگار قد ونیمقد داشت ولی فروزان برای هرکدام عیبی می تراشید، تا سرو کله منوچهر پیدا شد. منوچهر از امریکا آمده بود، می گفت بعد از 15 سال زندگی درامریکا، دو نامزدی نافرجام، به ایران آمده تا همسر واقعی خود را برگزیند و با خود ببرد. منوچهر از همان دیدار اول از فروزان خوشش آمد و همه دوستان و فامیل را واسطه کرد و اتفاقا فروزان هم او را پسندید.
آنها ازدواج کردند، بعد از چند ماه فروزان راهی سیاتل شد تا زندگی زناشویی خود را آغاز کنند، همه ما خوشحال بودیم. قرار شد هر دو سال یکبار فروزان به ایران بیاید و بمرور ترتیب سفر فامیل را به امریکا بدهد، ولی از 6 ماه بعد بکلی ارتباط با فروزان قطع شد یکی دو بار خودش و چند بار هم منوچهر تماس گرفتند گفتند درحال نقل و انتقال هستند، بسیار سرشان شلوغ است، هر وقت جا افتادند با ما تماس میگیرند، ولی دراصل ارتباط ما با آنها قطع شد، مادرم می گفت اگر فروزان خوشبخت است ما کاری نداریم، بگذار در زندگی خود غرق باشد یکسال بعد آدرس و تلفن اش هم عوض شد وخود بخود فروزان غیب شد.
گرفتاری خانواده بخاطر بیماری برادرم، بعد سرطان مادرم، تصادف پدرم، ما را بکلی از فکر فروزان دور کرد بعد هم از دست دادن پدر و پدربزرگ در مدت یک هفته، خانه نشین شدن برادر و مادرم، ما را چنان غرق در گرفتاری و اندوه کرد، که با خود می گفتم لابد فروزان خوش است که حال ما را نمی پرسد.
13 سال بعد من با فرهاد یک بیزینس من میانسال مقیم لس آنجلس ازدواج کردم و با او به امریکا آمدم، اولین کارم جستجوی خواهرم بود، ولی هیچ نشانه ای از او به دستم نیامد، همه می گفتند ازطریق شوسیال میدیا، هر دو را پیدا می کنی، ولی هیچ خبری نشد. 4 بار در مجله جوانان پیام گمشده گذاشتم در آخرین بار آقایی زنگ زد و گفت تو چرا دست از سرخواهرت بر نمی داری؟ او دارد زندگی خودش را می کند. لطفا رهایش کن! من دیگر دست کشیدم چون حدس زدم این شخص می تواند خود منوچهر باشد.
من صاحب دو فرزند شدم، ولی هنوز بدنبال فروزان بودم، به هرکسی می رسیدم عکس های او را نشان میدادم. تا خانمی مقیم لاس وگاس به من گفت یک خانم حدود 50 ساله شبیه به این عکس را مدتی در یک بیمارستان دیدم، که می گفتند بیمار روانی است و مرتب می گوید بزودی موجوداتی مرا با خود به فضا می برند و نامش هم جنیفر بود.
من با توجه به آن نشانی ها به لاس وگاس رفتم، به همان بیمارستان سر زدم، آنها تائید کردند که چنین بیماری داشتند که اتفاقا ایرانی هم بود من با التماس آدرسی راکه در پرونده پزشکی اش بود گرفتم و به سراغش رفتم. آدرس در منطقه اندرسون بود، ولی آپارتمان خالی بود، یکی از همسایه ها گفت زن و شوهری در اینجا زندگی می کنند ولی اخیرا به سفر رفته اند، به سراغ پلیس منطقه رفتم، آنها هیچ خبری نداشتند، ولی صاحب یک سوپرمارکت کوچک گفت جنیفر برگشته و ناراحت وغمگین بود. او فکر میکرد موجودات آسمانی بزودی او را با خود می برند.
من دست نکشیدم، همچنان رد پای فروزان را دنبال کردم تا بیکی از دوستان منوچهر رسیدم، که برایم گفت منوچهر مرد بسیار حسودی است که قبلا دو همسر امریکایی هم داشت، که آنها را بعد از درگیری طلاق داد. بارها به چشم دیدم که به مجرد اینکه مردی به همسرش نگاه می کرد، او بر می آشفت و بجان آن مرد می افتاد. فکر میکنم، برسر جنیفر هم بلائی آورده، چون قبلا من او را بنام فروزان می شناختم، قد بلند و زیبا و چهره دلپذیرش چشم ها را بدنبال خود می کشید بعد منوچهر با فرزوان مدتی غیب شان زد. من یکبار آنها را در ریورساید دیدم که فروزان سرگشته بود. با خودش حرف میزد، می گفت بدلیل سردردهای طولانی داروهای گیاهی ساخت سرخپوستان را می خورد، ظاهرا آرام شده ولی در این مدت موجودات آسمانی با او تماس گرفته اند. من دیگر نه فرزوان را دیدم و نه منوچهر را، ولی حدس میزنم منوچهر به او داروئی خورانده و دیوانه اش کرده است.
این حرفها چنان مرا ناراحت کرد که تصمیم گرفتم به هرطریقی شده بدنبال خواهرم بروم. چند بار به لاس وگاس رفتم تا او را در آپارتمان شان غافلگیر کنم ولی همچنان آپارتمان خالی بود و تازه فهمیدم دو نفر خانه بدوش با شکستن پنجره به درون رفته و زندگی می کنند و به پلیس خبر دادم، آنها را بیرون کردند ولی به من توصیه نمودند بدون اجازه خواهر وشوهرخواهرم وارد این آپارتمان نشوم.
یکروز که جلوی آپارتمان نشسته بودم، خانمی به من نزدیک شد و گفت دنبال چی می گردم؟ گفت من مدتهاست تو را در این اطراف می بینم، گفتم دنبال خواهرم می گردم. بعد برایش همه چیز را توضیح دادم. گریه اش گرفت و دلش بحال من سوخت و گفت شوهرم کارآگاه پلیس است، با او حرف میزنم ببینم چه راه حلی پیشنهاد می کند. همزمان فرهاد شوهرم زنگ زد و به من التیماتوم داد دست از این جستجوها بکشم و به دو فرزندمان برسم، او حق داشت، من آدرس و تلفن به آن خانم دادم و به لس آنجلس برگشتم. حدود دو ماه بعد آن خانم تلفن زد و گفت آنها به آپارتمان شان برگشته اند، البته خواهرت همیشه تنهاست و شوهرش هر چند روز یکبار به او سر میزند.
این بار با فرهاد و بچه ها به لاس وگاس رفتیم. من به سراغ خواهرم رفتم، زنگ در آپارتمان اش را زدم، در را برویم باز کرد، با دیدن من گفت بالاخره آمدی؟ کی پرواز می کنیم؟ من بغل اش کردم، فروزان بکلی تغییر قیافه داده بود، دیگر هیچ چیزی از آن چهره زیبا و اندام کشیده و شکیل نبود. گفتم خواهرم بر تو چه می گذرد؟ خندید و گفت پشیمان شدی، مرا با خود نمی بری؟ گفتم پاشو همین الان برویم، گفت سفینه ات را نشان بده تا من بیایم! احساس کردم بکلی هوش و حواسی ندارد. همان لحظه در باز شد و منوچهر وارد شد، بادیدن من فریاد زد اینجا چه میکنی؟ گفتم آمدم خواهرم را ببرم، گفت خواهرت را کجا ببری، جنیفر زن من است. بعد هم تلفنی با پلیس حرف زد و چند لحظه بعد دو پلیس وارد شدند. من هرچه خواستم توضیح بدهم آنها با توجه به شکایت منوچهر، مرا از آنجا خارج کردند، جلوی در منوچهر به آنها گفت اگر این خانم برود پی کارش و تعهد بدهد مزاحم ما نشود، من شکایتی ندارم دو افسر پلیس مرا به ایستگاه خود بردند با پر کردن یک ورقه توصیه کردند من پی کارم بروم.
حالا من دیگر مطمئن شده بودم، سرخواهرم بلایی آورده است، دو سه بار در اطراف آپارتمان اش گشتم، یکی دو بار فروزان را دیدم که پشت پنجره با اشاره از من میخواهد به سراغش بروم، من گریه ام می گرفت ولی نمی دانستم چکنم.
فرهاد مرا تحت فشار گذاشته که دست از خواهرم بکشم و به سر زندگی خود بروم، ولی من از شما می پرسم آیا در چنین موقعیتی من خواهرم را رها کنم و بروم؟ آیا شکایت کنم؟ با فرهاد چکنم؟ می ترسم با رها کردن فروزان روزی پشیمان بشوم، و سردرگم مانده ام که چکنم؟
روشنک – لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو روشنک پاسخ میدهد

فروزان، دختر زیبا با آنکه خواستگاران فراوان داشت از ازدواج با آنان خودداری کرد تا زمانی که منوچهر از امریکا به ایران آمد. این ازدواج پس از مدت کوتاهی آشنایی عملی شد و زن و شوهر به سیاتل می روند و در آنجا مقیم میشوند. بنظر میرسید که دختر جوان پس از ازدواج هر دو سال به دیدار خانواده خود برود ولی پس از مدتی از سیاتل تلفن های معمولی او قطع می شود و روشنک خواهری که با او در تماس بوده است ازاینکه خواهر به او پاسخی نداده است نگران میشود و در این میان افراد خانواده یک به یک دچار گرفتاری های گوناگون میشوند و روشنک به امریکا می آید ولی همچنان اثری از خواهر خود نمی یابد تا آنکه با کاوش بسیار میتواند به منوچهر زنگ بزند و از او جویای حال خواهرش بشود. منوچهر به پرسش روشنک با قاطعیت پاسخ میدهد که دست از سر خواهرش بردارد. روشنک با کاوش بسیار و زحمت فراوان و صرف سالها وقت به این نتیجه میرسد که خواهرش دارای توهم بسیار شدید است. با کوشش های بسیار اثرخواهر بیچاره را در «ریورساید» ردیابی می کند. می فهمد که خواهر با موجودات آسمانی در تماس است! و در پایان یک بانوی امریکایی که شوهرش پلیس است سبب میشود که بتواند خواهرش را پیدا کند و پس از سالها او را در آغوش بگیرد.
گفت و گوی روشنک و خواهر گرچه کوتاه است اما نشاندهنده بیماری روانپریشی خواهر است. گرچه دراین دیدار منوچهر از راه می رسد و فریاد می کشد که دست از سر خواهرش بردارد ولی اهمیت قضیه در ماندگاری منوچهر است با فروزان که از نقطه نظر روشنک احتمالا مخفی مانده است. منوچهر نمی توانست به خواهرش بیماری روانپریشی بدهد! آنهم بانوئی که در بیمارستان روانی بستری شده است به اندازه کافی مورد پرسش مددکاران روانی و روانشناسان و روانپزشکان قرار گرفته است اغلب افراد روانپریش تا پایان عمر نیاز به مصرف دارو دارند و بهتر است که به درمان ادامه دهند تا شرایط روانی آنها بطور ثابت باقی بماند.
فروزان معتقد است که منوچهر برسر خواهرش بلا آورده است. این یک فرضیه اثبات نشده است. در زمان حاضر بهتر است برای اطمینان خاطر شرایط موجود را با روانپزشک خواهرش در میان بگذارد.