1647-63

رفته بودم ایران مادرم را ببینم، در طی سه روز، همه دورم را گرفتند که چرا زن نمی گیری؟ گفتم تجربه خوبی ندارم، ولی رهایم نکردند و در میان دختران همسایه، فامیل و آشنا، حداقل 30 تا دختر نشانم دادند، راستش من هیچکدام را نپسندیدم. تا یکروز دختری به من زنگ زد و گفت میخواهد مرا ببیند، من تعجب کردم، ولی به دیدارش رفتم، دختری بلند بالا و لاغر و خوش سروزبان بود. گفت شاید مرا نشناسید، ولی من شما را در خانه عمه تان دیدم، فهمیدم قصد ازدواج دارید، من خواستم بگویم برای اولین بار در تاریخ سنت های ایرانی، من می خواهم از شما خواستگاری کنم! خنده ام گرفت و گفتم جالبه، اصلا فکرش را هم نمی کردم روزی چنین اتفاقی برای من بیفتد. بعد پیشنهاد دادم او را بیشتر بشناسم، که در مدت یک هفته بارها همدیگر را دیدیم و یکروز ساحره که مرا به خانه خواهرش دعوت کرد، به بهانه ای برایم رقصید خیلی زیبا و حرفه ای می رقصید. گفت عاشق رقص است، آرزو دارم روزی روی یک صحنه باله برقصد، من با همان رقص شیفته ساحره شدم و گفتم می آیم خواستگاری، که البته مادرم زیاد موافق نبود و می گفت خانواده اش در سطح خانواده ما نیستند. من به مادرم گفتم وقتی پای عشق به میان می آید، سطح فراموش میشود، من دارم عاشق این دختر میشوم او یک دختر کامل است. چون من باید بر می گشتم سن دیاگو، خیلی با عجله با هم ازدواج کردیم، من همه مدارک را با خود به امریکا آوردم و 4 ماه بعد ساحره به من پیوست و زندگی خوب و گرم و عاشقانه ای را شروع کردیم.
ساحره بسیار مجلس آرا بود، خصوصا در میان خانمهای دوست و آشنا. همسران دوستان بسیار محبوب شده بود، در مجالس خودمان به بهانه ای می رقصید و تشویق و هورای همه را بدنبال داشت. کم کم خانمها از من خواستند ساحره را کمک کنم و به کلاس باله برود می گفتند یک رقصی است که جنبه فرهنگی هنری دارد، من هم چون شوق و شور ساحره را دیدم، ترتیب این کار را دادم. ساحره مرتب قدمهای بزرگتر بر میداشت، به کلاس های مهم تری میرفت، من هم دریغ نداشتم، همه هزینه هایش را می پرداختم، چون هرشب که به خانه می آمدم می دیدم با وجود تلاش حداقل 8 ساعته کلاسهایش، همه چیز در خانه آماده است. قشنگ ترین پذیرایی را از من می کرد، براستی به من عشق می داد، من هم احساس خوشبختی می کردم و می گفتم اگر روزی ساحره به صحنه ها هم برود زن مهربان و نجیب من باقی می ماند.
بعد از 4 سال، که ساحره هم در رقص کامل شده بود، هم به دو زبان انگلیسی و اسپانیش تسلط یافته و یک دوره آسیستان پزشک زیبایی را طی کرده بود، من نفسی به راحت کشیدم، همان روزها هم ساحره خبرداد با یک گروه رقص در یک برنامه ویژه می رقصد، من آن شب همه دوستان را مهمان کردم و همه به تشویق ساحره سالن را تکان دادیم، بعد از این برنامه های دیگر پیش آمد و یک گروه معروف، ساحره را برای تور دو ماهه در شهرهای امریکا دعوت کرد، ساحره نگران بود که من تنها می مانم، ما از هم دور میشویم،ولی من به او قول دادم برای بعضی اجراهایش خودم را میرسانم، من باید شاهد پرواز بلند او باشم، وقتی این حرف را زدم خوشحال شد و گفت اگر تو دلت راضی نمی شد من قرارداد را پاره می کردم.
ساحره به سفر رفت و من فقط در یکی از اجراهایش حضور داشتم. در پشت صحنه می دیدم، که دو تن از همکارانش او را مرتب بغل کرده و تبریک می گفتند راستش از نوع بوسیدن و بغل کردن ها خوشم نیامد، وقتی ساحره برگشت به او گفتم قراردادهای خارج از کالیفرنیا را نپذیر، چون ما قصد بچه دار شدن داریم. گفت ترا بخدا حرف بچه را نزن، حداقل من باید در این حرفه، 10 سال باشم و بعد حامله بشوم، من گفتم ولی زندگی ما مهمتر از این حرفه است برای اولین بار ساحره به گریه افتاد و گفت تو به من قول دادی کمکم کنی، من اگر نتوانم به رقص ادامه بدهم خودم را می کشم.
به ساحره فهماندم که عاشق اش هستم، از پیشرفت او در رقص خوشحالم ولی من با او ازدواج کردم، که یک زندگی آرام داشته باشم من دلم بچه میخواهد، یک زندگی عاشقانه می خواهد، ولی غرق شدن در رقص این خواسته ها و ایده آل ها را از من میگیرد. آن شب ساحره به اتاق دیگری رفت و من صدای هق هق اش را می شنیدم، واقعا به بن بست رسیده بودم، نه می خواستم دل او را بشکنم، نه اینکه زندگیم را به ریسک بگذارم. به او گفتم من 2 سال وقت میدهم تو در این حرفه پیش بروی، ولی بعد باید درهمین فضای کالیفرنیا فعالیت بکنی و بعد از 5 سال هم بکلی رقص را کنار بگذاری، ساحره ظاهرا پذیرفت و با پیش آمدن دو سفر 3 ماهه و 4 ماهه درواقع من در طی یکسال، 7 ماه او را در خانه ندیدم گرچه خودم را به بعضی شهرها میرساندم ولی در عذاب بودم ، تا یکبار که به نیویورک رفته بود، من سرزده به سراغش رفتم واز گوشه ای از پشت صحنه دیدم که یکی از مردان بالرین او را می بوسد، این مرا به خشم آورد، جلو رفتم، ساحره جا خورد و دستپاچه شد، گفتم همین الان کارت را تعطیل کن و برگرد خانه! فریاد زد تو نمی توانی جلوی پیشرفت مرا بگیری، بعد دو سکیوریتی جلو آمدند، ساحره گفت این آقا را از اینجا دور کنید، آنها مرا که مقاومت می کردم با مشت و لگد به بیرون ساختمان برده و کناری انداختند و رفتند، من پلیس را خبر کردم.
پلیس آمد ولی بعد از گفتگو با ساحره، همکاران و شاهدان، بمن دستور داد از آنجا دور شوم وگرنه مرا به اتهام مزاحمت و تهدید و برهم زدن برنامه دستگیر می کنند. من دل شکسته به سن دیاگو برگشتم تا دو هفته حاضر نبودم حتی سر کار بروم، یکی دو تا از دوستانم به کمک آمدند آنها مرا مرتب بیرون می بردند و سرم را گرم میکردند تا یک ماه بعد ورقه تقاضای طلاق ساحره به دستم رسید، من با وکیل خود حرف زدم و تصمیم گرفتم خودم را از آن معرکه دردسرساز خلاص کنم.
یک روز که من خانه نبودم، ساحره با یک کامیون آمده و هرچه متعلق به خودش بود برداشته و رفت، وکیل اش تقاضای نفقه و سهم او را کرد که من آپارتمانی را که در لاهویا داشتم به او انتقال دادم و بکلی سایه اش را از سر زندگیم دور کردم.
تا دوباره خودم را پیدا کنم یکسال طول کشید، ولی بهرحال با یاری دوستان خوبم، حضور درمهمانی هایشان و سفرهای گوناگون، موقعیت شغلی مرا آرام کرد ولی تا 3سال حاضر به دوستی با هیچ خانمی نشدم تا در یک عروسی دوستانم ژانت را به من معرفی کردند که زنی 35 ساله، زیبا و خوش اندام و بسیار آگاه و تحصیلکرده بود بعد از آن شب در مهمانی ها، او مرتب دور و بر من بود، من هم به مرور به او عادت کردم ولی همچنان از رابطه جدی پرهیز می کردم درحالیکه ژانت به من می فهماند که دوستم دارد و دلش می خواهد بکلی اندیشه منفی را نسبت به زن و عشق و ازدواج پاک کند.
با هم به سفر رفتیم، احساس کردم، او همه خصوصیات یک زن ایده ال را دارد، ولی همچنان درتردید بودم، که یک شب درخانه را زدند وقتی جلوی در رفتم، ساحره را دیدم که با عصا جلوی در ایستاده است، گفت اجازه میدهی بیایم توی خانه ات؟ هاج و واج مانده بودم، خودش بدرون آمد و روی مبل نشست و گفت یکسال و نیم است همه امیدهایم برباد رفته، بدنبال یک تصادف و شکستگی هر دو پایم، برای همیشه از رقص باز ماندم ولی اینکه بتوانم دوباره روی پاهایم براحتی راه بروم نیز امیدی ندارم شاید چند عمل جراحی دیگر به من این امکان را بدهد. یکسال با خودم جنگیده ام ولی دیگر طاقت نیاوردم، آمدم طلب بخشش کنم آمده ام تا مرا دوباره به زندگیت بپذیری، آمده ام تا جبران کنم، باور کن بعد از دوسال جدایی، من به خود آمدم ولی راه بازگشتی نبود. نگاهش کردم و گفتم من مسیر زندگیم بکلی عوض شده است. من در هیچ شرایطی حاضر به زندگی با تو نیستم. این حرف ساحره را به گریه انداخت، حتی به پایم افتاد و گفت مرا رها نکن، بعد بلند شد و با همان وضع خانه را ترک کرد و رفت، فقط آخرین لحظه گفت فکر کن، من دراین شرایط هیچکس را ندارم، کاملا بیکس و تنهایم و مرا در این شکل رها نکن.
بعد از رفتن ساحره خود را با بن بست بزرگی روبرو می بینم، واقعا نمی دانم چکنم. ژانت زن کاملی است، ترجیح میدهم با اوازدواج کنم ولی با این وضع پیش آمده چکنم؟
سام – سن دیاگو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به آقای سام از سن دیه گو پاسخ میدهد

با ساحره که عاشق رقص بود آشنا شدید و ازدواج کردید. مشکل اساسی در رابطه شما و ساحره این بود که از نخست موضوع رقص و کارآمدی ایشان و سپس شرکت در برنامه های هنری را با او بطور دقیق روشن نساختید. ساحره بانوئی است که راه ترقی خود را دراین میدانست که از شما برای رسیدن به هدفش یاری بطلبد. همه ی افراد برای رسیدن به هدف هر کاری را که با مبانی اخلاقی- اجتماعی آنها ایجاد دشواری نکند انجام میدهند. مهم این است که برای تحصیل در باله آدمی باید از زمان خردسالی به باله بپردازد احتمالا ساحره این موضوع را با شما در میان نگذاشته بود. درهرحال او بانوئی است بسیار کوشا که توانسته است تمام امکانات رفاهی را با همه ی مسئولیت هائی که از نظر تمرین و تحصیل داشته است به پایان برساند و پس از رسیدن به هدف نتوانسته است بین آنچه دوست دارد و شما یکی را انتخاب کند و بالنتیجه کار به جدایی انجامید. ساحره بدنبال زندگی هنری خود رفت و شما هم برای سالها فکر ازدواج را از سر بدر کردید.
آنچه بعدها اتفاق افتاد این بود که با ژانت آشنا شده اید و او را برای همسری کاملا شایسته تشخیص میدهید. شما پیش ازین چنین تشخیصی را در مورد ساحره داشتید. باید از خود به پرسید که آیا واقعا صمیمانه ژانت را دوست دارید؟ بنظر من زمانی فرا رسیده است که پیش از هر تصمیمی با روانشناس درباره خود حرف بزنید. از نیازها و چگونگی آرزوهای خود دقیق تر با خبر شوید و سپس با ژانت به روانشناس مراجعه کنید به بینید آیا در سنجش خواسته ها چه اندازه می توانید بدلخواه دیگری عمل کنید؟ آیا خطوط قرمز در رابطه با شما کدامند؟ از ژانت چه توقعاتی دارید؟ و چه می خواهید؟
می گوئید اینک برسر دوراهی انتخاب یکی از ایندو بانوی آشنا قرارگرفته اید و این نکته مهمی را بخاطر می آورد. فکر می کنم شما هنوز به یکی از ایندو به اندازه کافی علاقه ندارید. شک و تردید در زمانی که ساحره از زندگی شما رفته بود و شما با ژانت آشنایی پیدا کردید آنهم به حدی که خواسته اید با او ازدواج کنید نشان میدهد که زیربنای ازدواج شما اگر مبنای عشق ندارد لااقل باید با اندیشه درست و حساب شده ای توام باشد.