1649-70

رویای زندگی درامریکا، از کودکی با من بود، باورتان نمیشود، اگر بگویم از سن 7 سالگی، با تصاویر هالیوود و دیزنی لند این آرزو را داشتم تا سرانجام در 18 سالگی یک خواستگار برایم آمد که سیتی زن امریکا بود، پدرم می گفت هنوز ازدواج برای من خیلی زود است. من از هیجان شب ها نمی خوابیدم و مادرم می گفت بگذار در همین سن و سال برود که ناگهان بخت اش دچار طلسم نشود!
خواستگارم فرامرز بود که از من 21 سال بزرگتر بود. می گفت در امریکا مهندس شهرداری است و یک خانه بزرگ 4 خوابه دارد با فشار مادر و اشتیاق من، این وصلت صورت گرفت. من با فرامرز به امریکا آمدم و در واشنگتن دی سی ساکن شدم.
آنروزها مرتب برای فامیل و دوستانم تلفن میزدم و خبر می دادم که در پایتخت زندگی می کنم. کاخ سفید تا خانه ما نیم ساعت فاصله دارد و تا امروز سه بار رئیس جمهور را دیده ام که با اتومبیل مخصوص از جلویم رد میشود!
کم کم زبان انگلیسی را آموختم و با همسایه ها رفت وآمد آغاز کردم، دو سه امریکایی، یک مکزیکی، یک عرب، یک یونانی و یک آلمانی که هرکدام اخلاق و منش خاصی داشتند، ولی من با خانواده یونانی و امریکایی راحت تر بودم، به مرور دور از چشم فرامرز بعنوان پرستار یکی دو تا از همسایه ها حقوقی هم می گرفتم، ولی بعدا که فرامرز فهمید و سرزنشم کرد، دست کشیدم، ولی اصولا از اینکه درخانه فقط آشپزی کنم، زیاد خوشحال نبودم و یکبار هم برسر این مسئله با فرامرز جرو بحث کردم و او ناگهان گفت زیاد سربسرم نگذار، طلاقت میدهم! من از کلمه طلاق می ترسیدم و ناچار سکوت می کردم. تا یک همسایه کانادایی پیدایش شد و او گفت اگر درخانه بمانی دچار افسردگی می شوی و در ضمن اگر روزی شوهرت طلاق ات بدهد چه می کنی؟ چه تخصص و تجربه ای داری؟ راست می گفت من به فرامرز گفتم اجازه بدهد من به کالج محل بروم و در یکی دو رشته تخصص بگیرم، باز هم مخالفت کرد، من با تشویق همان همسایه در برابرش ایستادم، کار به اختلاف شدید کشید و یکروز گفت من طلاقت میدهم، خرجت را هم میدهم درون همان خانه یک اتاق هم در اختیارت می گذارم و تو هم به من کاری نداشته باش. من هاج وواج مانده بودم، ولی جرات نداشتم به پدر ومادرم زنگ بزنم و بگویم چه پیش آمده است چون دو هفته بعد فرامرز دوست دختر خود را به خانه آورد و جلوی چشم من درون اتاقش با او به عشقبازی پرداخت.
اعتراض کردم، گفت برو تو هم برای خودت یک کسی را پیدا کن، گفتم من اهل این چیزها نیستم، پدرم بفهمد یکسره می آید اینجا مرا شبانه خفه می کند، گفت چرا باید پدرت بفهمد؟ گفتم اگر چنین برنامه هایی داشتی چرا با من ازدواج کردی؟ گفت من این کارها را بیرون خانه می کردم و حالا به درون خانه آمده ام راحت تر و کم خرج ترم! من تازه فهمیدم فرامرز در این دو سه ساله هم سرش بیرون خانه گرم بوده است.
ما طلاق مان را رسمی کردیم و فرامرز هم راحت و آسوده به دختربازی هایش ادامه داد، آن همسایه کانادایی مرتب می گفت چرا تو دست بکار نمی شوی؟ من توضیح می دادم اهل این حرفها نیستم، با چنین اخلاق و منشی بزرگ شدم. می گفت پس حسابی باختی. من بجای این مسائل خودم را سرگرم گل کاری درخانه کردم، خانه پر از گل شد ماهانه ای که فرامرز می داد کافی بود. بطوری که من حتی در و دیوار ها را هم پر از گل و سبزه و پیچک کردم و هرکس به خانه ما می آمد، دچار حیرت می شد گرچه ما دیگر رفت و آمدی با دوستان قدیمی فرامرز نداشتیم.
وقتی فهمیدم فرامرز قبل از ازدواج از من کلی امضا گرفته که من هیچ حق و حقوقی نسبت به زندگی و ثروت او ندارم و نخواهم داشت یک شب واقعیت را برای مادرم تلفنی گفتم خیلی ناراحت شد ولی گفت چاره ای جز تحمل نداری، چون اگر پدرت بفهمد زندگی ما از هم می پاشد، ممکن است سکته کند، تو حداقل یک سقفی بالای سرت داری، خرجی ات را میدهد، سعی کن بروی بدنبال یک تخصص و یک رشته ای که اگر یکروز دیگر هیچ پولی بتو نداد، بتوانی گلیم ات را از آب بیرون بکشی. من صبح ها و بعد از ظهرها به کالج میرفتم، در زمینه آسیستان پزشک و دندانپزشک دوره هایی را گذراندم. و در ضمن در خانه هم به گل کاری مشغول بودم، تا یکروز درحال کندن زمین بودم که چکش به یک فلز برخورد نمود، با کنجکاوی زمین را شکافتم و در نهایت تعجب از درون زمین یک جعبه فلزی بیرون کشیدم، برویش آب ریختم و تمیز کردم، به اتاق خودم بردم و با چکش در قفل آنرا شکستم و ناگهان با دو سه بسته بزرگ دلار و یک کیسه پر از طلا و جواهر روبرو شدم، ابتدا فکر کردم خواب می بینم، ولی تمام پرده ها را کشیدم و در را قفل کردم و چراغ ها را روشن کردم و با دقت آنها را زیرو رو کردم، درست بود، صدها هزار دلار پول بود ولی از ارزش جواهرات خبری نداشتم، دستپاچه شده بودم، خوشحال بودم، ترس داشتم، هرچه بود که همه پولها را باز کردم و تا غروب آنها را شمردم. 240 هزار دلار پول نقد بود داشتم از شدت هیجان سکته میکردم، مرتب سرم را بالا می گرفتم می گفتم خدایا ممنونم، فقط نگو که خواب هستم!
پولها را درون چند جوراب گذاشته و درون متکاها جای دادم و متکاها را حسابی دوختم و زیر پتو و لحاف گذاشتم، طلا و جواهرات را ته پوتین هایم گذاشتم، ولی آن شب تا صبح خوابم نبرد، به کالج هم نرفتم، گرچه هفته های آخر کالج بود. بعد از ظهر یک دسته از پولها را برداشته و با احتیاط بیرون رفتم و دو سه جا خورد کردم، هیچ اتفاقی نیفتاد چون می ترسیدم پولها قلابی باشد ولی حتی یکی از فروشندگان یک صددلاری را آزمایش کرد و بعد برداشت من خیالم راحت شد.
آن روز غروب حدود 400 دلار خرید کردم، فردا از آن خانم کانادایی پرسیدم اگر بخواهم انگشتری هدیه مادرم را در جای امنی بگذارم کجاست؟ گفت صندوق امانات بانک، برو بانک یک صندوق امانات بگیر، بعد هم درون آن بگذار و کلیدش را هم به خودت میدهند گفتم کسی به سراغ انگشتر نمی رود؟ گفت دختر دیوانه شدی؟ مردم صدها هزار دلار جواهر در این صندوق ها می گذارند، نه هیچکس خبر دارد و نه کسی دست میزند.
من فردا هرچه طلا و جواهر بود درون کیفم جای داده و به بانک رفتم، یک صندوق امانات گرفتم، همه را در لابلای دستمال کاغذی و جوراب در آنجا جای دادم و خیالم کمی راحت شد، ولی هنوز نگران پولها بودم، سه روز بعد در یک بانک حساب باز کردم، آنروزها بانک ها زیاد نسبت به پول نقد حساسیت نشان نمی دادند. من هم در 8 شعبه بانک های مختلف، پولها را پس انداز کردم، از دو سه هفته بعد کلی کردیت کارت و کارت بانکی برایم رسید، حس عجیبی داشتم، دوره های کالح را هم تمام کرده بودم ولی هنوز آمادگی کار نداشتم.
من که برای گرفتن حقوق ماهانه ایم به سراغ فرامرز می رفتم هیچ اقدامی نکردم، فرامرز با تعجب به سراغم آمده و گفت چه شده؟ سارق بانک شدی که بدنبال پولت نمی آیی؟ گفتم خیلی کوچک میشوم، تو باید به من احترام بگذاری. گفت زبان درازی می کنی، حقوقت را قطع می کنم، گفتم من مشکلی ندارم، گفت پس حقوق بی حقوق! گفتم اتاقم چی؟ گفت از ماه آینده اتاق هم بی اتاق، برو پی کارت! گفتم واقعا تا این حد نا مردی؟ گفت من از شکم مادرم نامرد بیرون آمدم. ولی بدنبال آن خندید و گفت نه من تا تو نیاز داشته باشی هم حقوق ماهانه ات را میدهم و هم اتاق در اختیارت خواهد بود. نمیدانم چرا پرسیدم تو چند سال است این خانه را خریدی؟ گفت 16 سال است، گفتم قبلا با کسی در این خانه زندگی می کردی؟ گفت با یک خانم اهل کاستاریکا، که زن بسیار قانع و مهربانی بود تا آخر عمر کوتاهش مرتب برای مادر وخواهرش در کاستاریکا پس انداز می کرد، گفتم چه کار می کرد. گفت درخانه ثروتمندان مستخدمی، پرستاری و آشپزی می کرد، شنیدم یکی دو تا از ثروتمندان یک پول حسابی به او بخشیدند، ولی طفلک بدنبال یک تصادف جان سپرد و آرزوی بازگشت به کاستاریکا و بر آوردن آرزوی خانواده اش را به گور برد.
من تازه فهمیدم که در اصل آن اندوخته نقد وآن جواهرات به این زن تعلق داشته، کمی دچار عذاب وجدان شدم، با خودم گفتم آن زن زحمتکش سالها رنج کشید، شب و روز نخوابید ولی نتایج همه آن زحمات بدست من رسید، براستی من حق دارم از این پولها بدون عذاب وجدان و گناه بهره بگیرم؟ آیا من نباید حداقل آنها را میان خود وخانواده آن خانم قسمت کنم؟ من نباید بدنبال آن خانواده بروم؟ من بعد از مدتی دو شغل خوب با حقوق کافی پیدا کردم، آپارتمان مستقلی اجاره کرده و از خانه فرامرز رفتم درحالیکه هنوز باورش نمی شد خرید دو سه فست فود و یک آپارتمان و بعد فروش آنها و خرید دو رستوران و خرید یک خانه، درآمد بالای مشاغل تازه ام مرا کاملا بی نیاز کرده بود بطوری که پدر ومادرم را به امریکا آوردم، آنها را درخانه خود در بهترین شرایط سکنی دادم ولی اینک دوباره بعد از 5 سال شبها کابوس آن زن و خانواده نیازمندش خواب مرا می گیرد، حتی آدرس آنها را هم از فرامرز گرفته ام ولی آیا باید به سراغ شان بروم؟ یا باید بدون توجه به زندگیم ادامه بدهم؟ آیا باید همه آن اندوخته را به آنها ببخشم؟ آیا باید با آنها قسمت کنم؟ راستش نمی دانم چکنم، من با آن پول و فروش آن جواهرات، آنها را به چند برابر رسانده ام ولی حق من در این میان چیست؟ حق آنها چیست؟ من در یک سرگردانی اسیر شده ام. نمی دانم چکنم؟
زرین – واشنگتن دی سی

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو زرین از واشنگتن دی سی پاسخ می دهد

رویای رسیدن به سرزمین موقعیت ها و آزادی سبب شد که در هیجده سالگی با مردی که بیست و یکسال از شما بزرگتر بود ازدواج کنید. فرامرز در زندگی مشترک به شما نشان داد که نمیخواهد ناظر رشد و استقلال شما باشد. درواقع او شما را برای پذیرایی از خود انتخاب کرده بود. جدایی و دادن حقوق ماهانه و پذیرش اینکه اطاقی در آن خانه داشته باشید بخشی از برنامه ریزیهای فرامرز در رابطه با شما بود. ولی حوادث زندگی گاه شگفت انگیز است، شما در خانه خود به ثروت قابل توجهی دست یافتید و بعلت لیاقت و کفایتی که از خود نشان دادید این ثروت را چند برابر کردید ولی اینک پنج سال است که فهمیده اید این ثروت مربوط به زنی کارگر بوده است که با کار پول وجواهراتی را در حیاط خانه دفن کرده است و نگران هستید که اینک پس از موفقیت درکار و چند برابر کردن سرمایه باید چه کنید تا از عذاب وجدان رهائی یابید؟
بنظر من بهتر است که فامیل آن بانوی فوت شده را در کشوری که زندگی می کند بشناسید و به این منظور نیاز به راهنمایی از کسی دارید که بتواند بدون آنکه از قصد شما با خبر باشد از آن خانواده باقیمانده اطلاعاتی در اختیار شما بگذارد و یا شما لازم باشد که به آن کشور سفرکنید! پس از پژوهش معلوم میشود که آیا کسی از نزدیکان درجه اول آن خانم باقی مانده است ؟ یا آنکه روشن میشود هیچکس بعنوان فرزند و یا وابستگان درجه اول از او وجود ندارد.
درصورتی که بازمانده واجد شرایطی وجود داشت می توانید نیمی از ارزش چیزهایی که در روز اول داشته اید را در اختیار آنها بگذارید. زیرا هرچه به آن پول ها اضافه شده است متعلق به خود شماست.
فراموش نکنید که پیش از انجام هر کار با یک وکیل زبردست که تخصص در مسائل مربوط به ارث دارد مشورت کنید تا برای شما روشن شود اصلا چنین اقدامی برای شما مشکلات تازه ای را فراهم خواهد کرد یا آنکه بهتر است با مشکل روبرو نشوید!؟