1661-67

تا چشم باز کردم، مادرم رفته بود، جایش را یک نامادری خشن و نا مهربان گرفت. پدرم عاشق شهره بود، به دستور او من و برادرم را کتک میزد و یک شب بدلیل اینکه من سرماخورده و سرفه می کردم، در مسیر راه اصفهان، وسط جاده پیاده ام کردند و رفتند تا من دیگر سرفه نکنم! یک کامیوندار مرا به اصفهان رساند، یک زن مسن مرا به خانه اش برد و به خاله ام در تهران تلفن زد، بعد پدرم به سراغ من آمد و با کتک مرا با خود برد. من همیشه پشت گردنم می سوخت، چون هر روز پس گردنی می خوردم. دلم درد می کرد، چون یک وعده بیشتر غذا نمی خوردم تا از برادرم آموختم، در غیبت نامادری به غذاهای درون یخچال، به شیرینی و آجیل انبارک خانه دستبرد بزنم.
تا وقتی دیپلم گرفتم کلفت شبانه روزی خانه بودم. با تولد دو فرزند دیگر، مسئولیت من سنگین شد، پرستار آنها هم بودم. در 19 سالگی یک خواستگار برایم پیدا شد، که پدر و نامادری مرا تحت فشار گذاشتند که زنش بشوم، معلوم بود مرد شروری است من تن به یک وصلت نافرجام دادم، منصور از همان روز اول مرا زیر کتک گرفت ، با خودم می گفتم سرنوشت من با کتک و شکنجه آمیخته است، جای فرار نیست.
منصورمعتاد بود، وقتی نشئه بود، با من رفتار بهتری داشت ولی زمان خماری من کیسه بوکس بودم، حامله شدم، ولی با لگدهای منصور سقط جنین کردم. در یک تابستان داغ، منصور درون چمدان و کفش های من کلی مواد جاسازی کرد تا در ترکیه بفروشد. اتفاقا بدون دردسر هم آنها را بردیم، در آنجا مرا در یک هتل ارزان و کثیف رها کرد و غیبش زد. من فقط یک شانس داشتم آنهم پیدا کردن 4هزار دلار فراموش شده در گوشه چمدان اش بود، با چند مسافر دیگر هتل حرف زدم، همه شان بدنبال راه فرار بودند یکی از آنها گفت پناهندگی بهترین را ه است. من ناگهان به سرم زد که بدنبال پناهندگی انسانی بروم، با کمک یک راهبه مهربان این مسئله را پی گرفتم. با نشان دادن بدن مجروح و جای داغ و سوختگی سیگار و قاشق و چاقو، نجات یافتم، پناهندگی ام قبول شد، من امریکا را ترجیح دادم. درست یکسال بعد در ساکرامنتو بودم، یک خانواده امریکایی اسپانسر من شدند، زن و شوهر مسن و بسیار مهربان و انساندوستی بودند، مرا چون فرزند واقعی خود زیرپوشش گرفتند، من بعد از سالها شب را راحت می خوابیدم، صبح با امید بیدار می شدم. دیگر هیچکس مرا کتک نمیزد، شکنجه نمی داد، کلفت 24ساعته نبودم، فحش و توهین نمی شنیدم.
زن وشوهر که ثروتمند و با نفوذ هم بودند یک نوه داشتند که حالت عادی نداشت «فرد» را به من سپردند تا مراقبش باشم و من چنان به او محبت و عشق دادم، که لحظه ای از من جدا نمی شد و این بزرگترین خوشحالی برای آن زن وشوهر بود.
من با اریک وسوزان به سفر میرفتم، مثل فرزندشان مورد محبت بودم. برایم بهترین لباسها را می خریدند، چون همه کودکی و نوجوانی ام با کتک درس خوانده بودم با وجود علاقه این زوج فداکار به ادامه تحصیل، من حاضر نشدم و به آنها گفتم خاطره های بدی از درس خواندن دارم. درعوض بدنبال رشته فشن رفتم، در این زمینه از خود استعداد و ذوق فراوان نشان دادم، بطوری که یک فشن دیزاینر معروف مرا دعوت به کار کرد.
من بخاطر دلبستگی شدید فرد، با وجود امکانات خوب، نیمه وقت به کار مشغول شدم. تا آن خانم با اطلاع از شرایط فرد اجازه داد، من اورا با خود سرکار ببرم و سرش را مشغول کنم. عجیب اینکه فرد هم به این رشته علاقه نشان داد و چنان سرم گرم شد که هر دو از ساعت 9 صبح تا 4 بعد از ظهر سر کار بودیم.
یکبار که من به شدت سرما خورده بودم، اریک وسوزان باید برای دیدار دوست نزدیک شان به آریزونا می رفتند و من درخانه ماندم و فرد هم با آنها رفت چون پسر آن خانواده دوست دوران کودکی فرد بود.
بعد از 24ساعت سوزان تلفن کرد و گفت به هرطریقی شده، با هواپیما به آریزونا بیا، چون فرد بدون تو کاملا سرگردان و ناتوان است. این ثابت کرد که فرد براستی به من وابسته شده و حتی پزشکان نظردادند بهبودی نسبی او نیز به حضور من بستگی دارد.
من به فنیکس رفتم و فرد آرام گرفت. همان روزها یک خواستگار خوب برای من پیدا شد، سوزان که دستپاچه شده بود، گفت من در وصیت خانوادگی، تو را درصدر نشانده ام. با رفتن ما، تو همه مسئولیت های خانواده و درواقع فرد را بعهده داری، با توجه به درآمد و اندوخته ما، تو نیازی به کار نداری. فقط سایه ات بر سر فرد باشد و بس.
من همه وقتم با فرد می گذشت، پیشنهاد من دایرکردن یک بوتیک بود، که هر دو در آن مشغول بشویم، اریک بلافاصله یک ملک را در بهترین نقطه شهر بنام ما خرید و آنرا به یک بوتیک زیبا و مجهز مبدل کرد. حتی دو خیاط با تجربه و درستی استخدام نمود تا ما حسابی به کار مورد علاقه خود بپردازیم، خصوصا فرد که عاشق این حرفه شده بود و کم کم قد می کشید.
روزی که اریک را بدلیل یک سکته قلبی ناگهانی از دست دادیم، به دلم آمده بود که سوزان تاب نمی آورد، اتفاقا حدس من درست بود، سوزان هم به شدت مریض شد و هربار او را می دیدم می گفت در انتظار پیوستن به اریک است، دیگر طاقت ماندن ندارد خوشبختانه خیالش از بابت فرد راحت بود و می گفت پسرم با تو خوشبخت است.
پیشاپیش سوزان یک مستخدم 24ساعته را به خانه آورده بود، یک زن بسیار فهمیده، که مادرش هم سالها به این خانواده خدمت کرده بود. بعد از این حوادث، یک مرد وارد زندگی من شد و من برای نخستین بار در زندگیم عاشق شدم، دلم می خواست تشکیل زندگی زناشویی بدهم، ولی نگران شرایط فرد بودم، چون او ابدا به ازدواج من راضی نبود. بارها با فرد حرف زدم، به او فهماندم که من هم سهمی از زندگی دارم، ظاهرا پذیرفت و من ازدواج کردم. ولی دو روز بعد فرد با خوردن قرص های خواب آور اقدام به خودکشی کرد که اگر آن مستخدم دلسوز نبود، از دست رفته بود. او را نجات دادم و پرسیدم چرا؟ گفت با این وصلت مرا کنار گذاشته ای! چون ما عادت داشتیم، اتاق خواب مان کنار هم بود، هر روز صبحانه و ناهار و شام را با هم میخوردیم، با هم سرکار می رفتیم اینک خیلی چیزها عوض شده بود، این برای فرد قابل قبول نبود، از سویی شوهر من نیز به این نزدیکی و پیوستگی و وابستگی روی خوش نشان نمی داد. او می گفت برای فرد یک پرستار شبانه روزی جوان استخدام کن. حتی بدنبال یک دوست دختر برایش باش چون ما نیاز به خلوت خود داریم و بزودی بچه دار میشویم و مسلما فرد دراین شرایط به آنها هم حسادت خواهد کرد.
باورکنید درمانده ام، من در مورد فرد قسم خورده ام، به سوزان و اریک تعهد دادم و به قولی او با حضور من به زندگی عادی بازگشت اگر او را رها کنم از دست میرود، از سویی من اینک زن شوهرداری هستم، دلم میخواهد بچه دار شوم، از شما می پرسم من واقعا چه باید بکنم؟ چه تصمیمی کمک می کند که نه فرد اذیت شود و نه من زندگیم از هم بپاشد.
شکیلا- ساکرامنتو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی
به بانو شکیلا از ساکرامنتو پاسخ می دهد

زندگِی با پدری بیمار و خشن و نامادری که متاسفانه برخلاف بسیاری از نامادریها از مهربانی بهره ای نبرده بود سبب شد که دوران بسیار سختی را در کودکی تجربه کنید. رها کردن یک دختربچه در جاده بدون درنظر داشت پیامدهای آن نشان میدهد که دلهره تنهایی و احساس پیشامدهای ناگوار سبب شده است که آن تجربیات را در زندگی امروز خود به گونه ای دیگراحساس کنید.
اریک و سوزان زن و شوهری که به شما پناه یک زندگی مرفه در ساکرامنتو را دادند فرزند خود فرد را نیز به شما سپرده اند. فرد یک جوان وابسته به شماست ولی درعین حال نباید فراموش کرد که او بیمار است و میزان وابستگی او از حد اعتدال بیشتر بنظر می رسد. یک جوان علاقمند بدلیل آنکه وابسته است دست بخودکشی نمی زند. بنظر می رسد که فرد احتمالا از دیدگاه روانی هنوز به بلوغی که سزاوار آن بوده نرسیده است. شاید یک آزمایش کوتاه از او بتواند نشان دهد که آیا این وابستگی شدید معلول باقی ماندن در زمان کودکی و هوشمندی کودکانه است و یا آنکه دشواریهای دیگری را افزون بر آن بهمراه دارد؟ ولی آنچه امروز با آن روبرو هستید مردی است که دوستش دارید و میخواهید بنای زندگی تازه ای را با او برپا سازید. درست است که اریک و سوزان نهایت لطف را به شما کرده اند ولی از شما خواسته اند که به بهترین وجه از فرزند آنها نگهداری و پشتیبانی کنید. نگهداری و پشتیبانی فقط مسئله خورد و خوراک و دلجویی و همنشینی نیست. این جوان نیاز به رشد عاطفی و برنامه ریزی برای زندگی آینده خود دارد و بهترین خدمت به او این است که او را با یک روانشناس ورزیده آشنا سازید تا مشکل اصلی در رابطه او با شما و یا هر فرد دیگری که می توانست جانشین شما باشد کشف شود. درمان این جوان بیش از محبتی که به او نشان میدهید با ارزش است. با خیال راحت برای درمان او اقدام کنید و سپس براساس اقدام تصمیم بگیرید که آیا میزان تماس ودیدار شما و او تا چه اندازه طبیعی است. آنچه مسلم است این است که فرد نیاز به روان درمانی و رفتار درمانی دارد.