1662-50

دوران کودکی و نوجوانی من در ایران گذشت، یادم هست ما در گوهردشت کرج زندگی می کردیم. پدرم یک خانه بزرگ در یک منطقه ییلاقی داشت در آن مجموعه بیش از 50 خانواده دیگر هم زندگی می کردند. کم کم پای هنرپیشه ها و خواننده ها هم به آن منطقه باز شده بود. همبازی های من دو سه پسر و دو دختر بودند، که خانواده هایشان با خانواده من دوست بودند و رفت و آمد می کردند و معمولا در هفته دو سه بار دور هم جمع می شدند وهمین سبب نزدیکی ما بچه ها شده بود، در جمع بچه ها مازیار پسری ساده دل و مهربان بود، درحالیکه امید خوش سروزبان و جسور و به روایت مادرم پر رو بود، امید بروی بیشتر ما نفوذ داشت، درحالیکه مازیار به من فهمانده بود که عاشق من است، امید او را بی عرضه و ناتوان معرفی می کرد و می گفت از خودش هم می ترسد.
بارها میان بچه ها به دلیلی درگیری پیش آمد و من آنزمان نفهمیدم که همه این آشوبها زیرسر امید است، مازیار هرچه کرد تا خانواده مرا راضی کند، به اتفاق آنها به امریکا بروم و تحصیلاتم را ادامه بدهم تا پدر و مادرم هم بیایند، با توجه به هشدارهای امید، پدر ومادرم می گفتند باید صبر کنی با هم راهی شویم، درحالیکه پدر و مادر مازیار می گفتند با توجه به اوضاع سیاسی و جنگ بهتر است من زودتر با آنها به امریکا بروم، ولی درهرصورت این مسئله عملی نشد و بعد جنگ بکلی زندگی همه را فلج کرد. هر شب به زیرزمین ها پناه می بردیم و درهمان شب ها هم امید مرتب می کوشید مرا از همه پسرها دور کند، آنها را شیطان و پلید و متجاوز می خواند و خود بخود مرا به سوی خود می کشید و چند سال بعد که هر دو 18 و 19 ساله بودیم، یکبار ظاهرا رگهایش را زد و وانمود کرد بخاطر من خودکشی کرده و همین سبب شد خانواده ها به ازدواج زودهنگام ما رضایت بدهند.
ما آنروزها نه کار می کردیم و نه درآمدی داشتیم، پدر و مادر امید هم بدلایل مختلف دچار اختلاف شدید شده و سرانجام از هم جدا شدند و هرکدام به سویی رفتند و امید چون عضوی از خانواده ما، در جمع ما ماند و بعد پدرم برای اینکه فکر می کرد او بخاطر جدایی پدر و مادر صدمه روحی دیده، مسئولیت داخلی شرکت خود را به او داد.
امید درون شرکت هم به دو بهم زنی مشغول بود و ما هیچکدام خبری نداشتیم و بعدها کارکنان شرکت شخصیت او را به ما شناساندند، در این میان امید اصرارداشت ما صاحب چند بچه بشویم و من تا چشم باز کردم صاحب دو دختر شده بودم، باورم نمی شد در 22 سالگی مادر دو فرزند بودم و شوهری داشتم که اصلا مسئولیتی نمی شناخت. بدنبال دوستان مرد خود بود و گاه به سفر مردانه هم میرفتند.
من به مرور شخصیت واقعی امید را شناختم، ولی چون پدر بچه هایم بود، حرفی نمی زدم، از سویی دوستان دوران کودکی و نوجوانی از اخلاق دو بهم زنی و غیبت گویی و قصه سازی های او میگفتند و از سویی کارمندان شرکت پدرم، از نقشه و توطئه های او میگفتند که حتی دو سه بار به اخراج چند کارمند منتهی شد که بعدا فهمیدیم آنها هیچ تقصیری نداشتند و این خود امید بود که در پشت پرده حیف و میل و دزدی می کرده و به گردن دیگران می انداخته است. من کم کم چهره امید را تیره و تار می دیدم، او را یک موجود پلید و گرگی در لباس بره می دیدم وهمین سبب شد طاقت نیاورم و واقعیت پشت پرده او را برای پدرم فاش کنم و پدرم به مجرد تحقیق و بررسی و اثبات، او را از شرکت اخراج کرده و بعد هم با گرفتن بچه ها، طلاق مرا هم گرفت، امید ابتدا در مورد بچه ها مقاومت میکرد، ولی وقتی پدرم به او فهماند که می تواند از طریق وکیل شرکت او را به زندان بیاندازد، دست کشید و رفت، بعد هم خبر آمد که با یک دختر از خانواده ثروتمندی ازدواج کرده و به پاریس رفته است.
من بعد از امید دیگر از هرچه مرد بود می ترسیدم، با وجود خواستگاران فراوان، به بهانه بچه ها حاضر به وصلت با هیچکس نمی شدم. پدر ومادرم هم اصراری نداشتند و مرا در شرکت به نوعی سرگرم کرده و برایم درآمد ماهانه خوبی هم تعیین کرده بودند.
در نزدیکی خانه ما یک مامور دولتی بود که هر بار مرا در هر مکانی، فروشگاهی و خلاصه هر محلی می دید به سراغم آمده و پیشنهاد ازدواج می داد، من به او بارها گفتم بخاطر بچه هایم حاضر به ازدواج نیستم ولی او دست بردار نبود. دو سه بار مادرش، خواهرش و حتی دو مامور رده بالای خود را به خانه ما فرستاد ولی نتیجه نگرفت تا برایم خط و نشان کشید و گفت روزگارت را سیاه می کنم.
اولین ضربه اش پیدا کردن یک لول تریاک در زیر زمین خانه ما بود، این اقدام آنقدر ساختگی بود که حتی مامورین پلیس هم خنده شان گرفته بود و پدرم در مراجعه به بازپرس ثابت کرد که حتی ما هیچکدام سیگار هم نمی کشیم و سابقه اعتیاد در چند پشت فامیل ما هم دیده نشده است و بازپرس که انسان با وجدانی بود پدرم را آزاد کرد ولی آن مرد مزاحم به اصطلاح قدرتمند دست بردار نبود و سرانجام به آنجا کشید که پدرم با یکی از دوستان خود در امریکا حرف زده و من و بچه ها را به ترکیه برده و از آنجا روانه امریکا کرد.
کاری ندارم که آن مزاحم پدر ومادرم را کلی آزار داد، تا آنها هم به خارج آمدند و در لاس وگاس، که عمویم زندگی می کرد، همدیگر را دیدار کردیم من بدنبال تحصیل رفتم، البته توانایی حضور در دانشگاه را نداشتم ولی گذراز کالج و دوره های تخصصی کوتاه مدت هدف من بود. من بعد از فارغ التحصیلی وارد یک بیمارستان به کار مشغول شدم، مادرم پرستار شبانه روزی بچه ها بود، بچه هایی که قد می کشیدند و همه امید من بودند تا یکروز که از سرکار برگشتم، از درون خانه صداهای آشنایی شنیدم، به درون رفتم، با مازیار و مادرش روبرو شدم، اصلا باورم نمی شد اگر جرات داشتم، آنها را بغل می کردم، ولی شوق خود را از دیدارشان نشان دادم، مادر مازیار گفت پسرم سالهاست بدنبال تو می گردد، او حاضر به ازدواج نشد و همیشه می گفت بالاخره روزی ناهید را پیدا می کنم گفتم ولی سالها از آنروزها گذشته، من ازدواج کردم و طلاق گرفتم و صاحب دو فرزند شدم، مازیار گفت من دورادور درجریان همه این حوادث بودم، من می دانستم روزی به خارج می آئی، من می دانستم روزی دوباره تورا پیدا می کنم. من سکوت کردم و مازیار گفت من نیامده ام که همین امروز با تو ازدواج کنم، من آمده ام بگویم سالها برایت صبر کردم وهنوز هم برایت صبر می کنم تا آمادگی پیدا کنی.
بعد از آن روز، تقریبا همه هفته مازیار و مادرش از لس آنجلس به لاس وگاس می آمدند یا ما را با خود بیرون می بردند و یا مهمان خانه ما می شدند مادرم از صمیم قلب خوشحال بود. می گفت اگربچه نداشتی من همین امروز بساط ازدواج شما را راه می انداختم و من می گفتم مادر صبر کن، نمیدانم چرا دلم شور میزند. درست در چهارمین روز دیدارمان بود که یکروز جلوی درخانه با امید روبرو شدم، همه وجودم لرزید، گفت نترس آمده ام تا طلب بخشش بکنم، من سرم به سنگ خورده، من تجربه ها اندوخته ام، من تازه معنای زندگی را فهمیده ام، من تازه می دانم زن نجیب چه معنایی دارد. گفتم خیلی دیر است، گفت من آمده ام با بچه هایم زیر یک سقف زندگی کنم. بعد ورقه ای به من نشان داد که باید برای سرپرستی بچه ها به دادگاه میرفتم. با خودم گفتم پس بی جهت نبود که دلم شور میزد.
من به دادگاه رفتم در آنجا دیدم وکیل امید برایم کلی پرونده ساخته، اینکه بچه ها را سالها از پدرشان پنهان کردم و امید سالها سرزمین ها را برای یافتن ما پشت سر گذاشته است. قاضی به من گفت اگر این مسائل و اتهامات ثابت شود، به زندان خواهی افتاد و بچه ها هم به پدرشان تحویل میشود.
من همانجا زانو زدم، خانمی که آنجا بود گفت برو وکیل بگیر، تو میتوانی از خود دفاع کنی من با امید حرف زدم، گفت با من آشتی کن، شکایتی درکار نخواهد بود. با من زندگی تازه ای را شروع کن بگذار بچه ها پدر ومادر را بالای سر خود ببینند، راستش من گیج شده ام، آیا وکیل بگیرم و با امید بجنگم؟ آیا کوتاه بیایم و بخاطر بچه ها با امید زیر یک سقف بروم؟ اگر چنین شود شانس زندگی با مردی را که از کودکی دوست داشتم از دست میدهم، به راستی چکنم؟
ناهید- لاس وگاس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به بانو ناهید از لاس وگاس پاسخ میدهد

ازدواج یکم شما به این دلیل انجام پذیرفت که خواستگار دست به خودکشی زد. او بعلت نابهنجاری های رفتاری در کار شرکت ایجاد اشکالی کرد که نتیجه آن اخراج از کار و جدایی شما از یکدیگر بود. درواقع امید وقتی دید که در دستگاه خانواده همسرش جایگاهی ندارد رو بسوی بانوی ثروتمند دیگری آورد و به اروپا سفر کرد.
اشکال دیگروجود یک خواستگار دولتی است که بعلت نداشتن وجدان سالم پس از آنکه از شما پاسخ منفی شنید درصدد ایذاء و آزار شما و خانواده شما برآمد. او کسی بود که به مواد مخدر دسترسی داشت و با جاسازی مواد در زیرزمین خانه پدری شما گرفتاری بزرگی را بوجود آورد که خوشبختانه یک قاضی عاقل توانست به این دشواری فیصله دهد.
در طی این مدت توانستید با دیدن دوره کوتاهی به پشتیبانی از فرزندان خود بپردازید ولی ورود مازیار که یکی از خواستگاران پیشین و در رقابت با امید بود و با ایجاد فضا و دیدار دوستانه، توانست حال و هوای گذشته را تا حدی زنده کند. هنوز این دیدارها از چند جلسه بیشتر نشده بود که ناگهان امید را روبروی خود دیدید. امید به شما میگوید از گذشته ها پشیمان هستم. دلم میخواهد با تو و فرزندانم در زیر یک سقف زندگی کنم. فرد دیگری شده ام و با گذشته ها وداع کرده ام. اینها حرفهای امید است ولی آنچه عمل کرده است این است که پیش از آن با وکیلی صحبت کرده است که اگر توانست فرزندانش را از مادر جدا کند. هر مردی که چنین ستمی را درمورد فرزندان خود روا بدارد قابل اعتماد نیست مگر آنکه مادر در شرایط مطلوب نباشد و یا از نظر رفاهی نتواند برای کودکان خود خدمات الزام آور را فراهم سازد.
امید تهدید کرده است که پذیرش شما میتواند از دادگاهی کردن قضیه جلوگیری کند و اینک بر سر دو راهی در گرفتن تصمیم و یا پذیرش امید مردد مانده اید.
پیشنهاد من به شما این است که با یک وکیل زبردست خانواده مشورت کنید. شما مادرید و تاکنون فرزندان خود را خوب بزرگ کرده اید. تاکنون از شما گزارشی دال بر کودک آزاری به دادگاه ارائه نشده است. قوی و استوار حقی را که قانون به شما داده است برای خود حفظ کنید. و برای استواری بیشتر با روانشناس در تماس باشید تا روشن شود آیا کودکان شما هم به درمان نیاز دارند یا نه؟