1663-79

بعد از جنگ ایران و عراق، من از ایران آمدم بیرون، ابتدا به یونان رفتم چون دوست قدیمی ام موری، آنجا بود، تلفنی خیلی به من وعده داد، ولی وقتی وارد خانه اش شدم و همسر یونانی اش مرا خوش تیپ خطاب کرد، موری با من سرد شد و به مرور عذر مرا خواست. من هم ابتدا در یک دیسکوی زیرزمینی بکار مشغول شدم، که یک شب در آنجا دعوا شد پلیس مرا به دلیل نداشتن اجازه اقامت و کار رسمی دو سه روزی بازداشت کرد و بعد هم دستور خروج داد.
من به دلیل اینکه در لابلای لباس ها و چمدان هایم 7 هزار دلار پس انداز کرده بودم، تا حدی خیالم راحت بود، در آن مدت کار هم هزینه هایم تامین بود تا به ترکیه رفتم، در استانبول سکنی گرفتم. دو سه روز اول چون با محیط آشنا نبودم، در یک هتل نه چندان تمیز اتاق ارزانی گرفتم، روز سوم فهمیدم آنجا محل رفت و آمد معتادان وخودفروش هاست. با راهنمایی یک ایرانی در یک پانسیون با یک مرد افغانی هم اتاق شدم، که اتفاقا مرد خوبی بود، منتظر رسیدن همسر و بچه هایش از افغانستان بود.
با کمک او یک چرخ مخصوص که زیر آن یک اجاق گازی بود خریدیم و غذاهای اضافه هتل ها و رستوران های بزرگ را با قیمت ارزان می خریدیم و شب ها در مسیر توریست ها می فروختیم، چون غذاها در انواع مختلف و رنگین وخوشمزه و ارزان بود، مشتری زیاد داشت، یک شب به منطقه ای رفتیم که دو سه تا ترک هم همان کار را می کردند، آنها هشدار دادند منطقه را ترک کنیم، ولی ما توجهی نکردیم، نیمه شب همه دستگاه ما را آتش زدند و خودمان را حسابی مشت و مال دادند و مجروح برجای گذاشتند.
هر دو بیکار شدیم، من با راهنمایی همان افغانی، بدنبال پناهندگی رفتم و چون زبان انگلیسی می دانستم، بعنوان مترجم در یکی از مراکز پناهندگان بکار هم مشغول شدم، به آن دوست افغانی که همسر و بچه هایش از راه رسیده بودند کمک می کردم، یک شب در پانسیون با دو سه خانم آشنا شدم، که رعنا یکی از آنها از من خوشش آمده بود و مرتب برایم غذا می پخت و با همین رفتار، توجه مرا به خود جلب کرد و ما دوست شدیم و رعنا پیشنهاد کرد ظاهرا با هم ازدواج کنیم تا او هم در پرونده پناهندگی من جای گیرد. من موافقت کردم. رعنا زن خوش اندام وخوش صحبتی بود و با هم شرط کردیم که بچه دار نشویم . ولی بمرور رابطه هایمان جدی شد و قبل از رفتن به اتریش و روانه شدن به امریکا، رعنا حامله شد و در اروپا دختری به دنیا آورد.
ما 8 ماه بعد وارد سانفرانسیسکو شدیم و با کمک مددکاران، در یک آپارتمان جای گرفتیم وهنوز جا به جا نشده بودیم که رعنا باز هم حامله شد، من اعتراض کردم که چرا عجولانه و سریع؟ گفت اگر من و تو بچه دار نشویم، زنهای دیگر تو را از دست من در می آورند. من سرگرم کارهای موقت بودم، رعنا در خانه بچه داری می کرد تا من شغل تخصصی خود رشته برق را در یک کالج هم گذراندم و در یک اداره تقریبا دولتی بکار پرداختم، درآمدم خوب بود، چون از ساعت 8 صبح تا 6 بعد از ظهر کار می کردم، درآمدم امکان اجاره یک آپارتمان 2 خوابه بزرگ را داده بود. همزمان سهیلا خواهر بزرگ رعنا از راه رسید و مهمان ما شد. او مدتی در کانادا زندگی می کرد و طلاق گرفته بود. بهرحال هزینه هایش گردن ما افتاد و بخصوص که با فشار رعنا من برایش بیمه سلامتی گرفتم چون ناراحتی شدید معده و روده داشت درمان بیماری و عمل جراحی اش برای ما هم هزینه هایی در برداشت، ولی من بخاطر رعنا همه کار می کردم.
یک شب دوخواهر برسر فرستادن حواله برای مادرشان جرو بحث می کردند. سهیلا ناگهان فریاد زد من هرچه باشم از تو صادق ترم که همیشه زیر سر یک مرد دیگررا داری! این حرف مرا تکان داد و رعنا از شدت عصبانیت تلفن را به سوی سهیلا پرتاب کرد. بعد من سعی کردم معنای آن حرف را از زبان سهیلا بفهمم، ولی او دیگر حاضر به توضیح نشد.
یکروز من چشم باز کردم دیدم صاحب 4 فرزند شده ایم، چون بسیاری از گرفتاریهای بچه ها به گردن سهیلا افتاده بود، او در پی فرار بود و سرانجام نیز با آقایی آشنا شده و به او پیوسته و با هم به لس آنجلس رفتند و دیگر حتی یک تلفن هم به ما نزد، خوشبختانه رفتن او کمی از هزینه های مرا کم کرد و نفسی به راحت کشیدم.
دو سه بار که به خانه آمدم بچه ها درون اتاق ها سرگردان بودند. همه جا را کثیف کرده بودند، به رعنا زنگ زدم گفت دل درد داشتم رفتم دکتر، الان بر می گردم، اعتراض کردم که چرا بچه ها را تنها می گذارد؟ گفت چه کار کنم؟ همه را با خودم به کلینیک ببرم؟ احساس کردم رعنا عوض شده است. به بچه ها هم توجهی ندارد، گفتم میخواهی برای بچه ها بیبی سیتر بگیریم و تو بدنبال کار بروی؟ گفت فکر خوبی است. من یک بیبی سیتر گرفتم و جالب اینکه از همان روز، رعنا بکلی روزها غیبش میزد، براثر اتفاق سهیلا را در یک فروشگاه دیدم و ماجرا را گفتم، خیلی راحت به من فهماند که دل به رعنا نبندم. او یک نامزد قبلی داشته، که اخیرا به امریکا آمده، حتما با هم قرار ومداری دارند.
من برجای خشک شدم، تصمیم گرفتم فردا رعنا را تعقیب کنم، همان روز مچ اش را با آقایی در یک رستوران گرفتم، خیلی صریح توی چشمان من نگاه کرد و گفت طلاقم بده، گفتم بچه ها را هم به تو نمی دهم، گفت بچه ها هم مال تو. گفتم بعنوان یک مادر به راستی چنین حسی داری؟ گفت توی این روزگار مادر معنایی ندارد.
من هفته بعد برای طلاق اقدام کردم. خیلی زود از هم جدا شدیم و حدود 6 هزار دلار هم نقد به او پرداختم و بکلی زندگیم را در مسیر دیگری بردم این ضربه خیلی کاری بود. خوشبختانه بیبی سیتر بچه ها زن دلسوز و مهربانی بود. مثل یک مادر مراقب بچه ها بود. آنروزها حس خوبی نداشتم احساس تنهایی عمیقی میکردم و اینکه چگونه رعنا سر من کلاه گذاشت و سالها مرا فریب داد و 4 تا بچه هم بر گردنم انداخت و رفت. سوسن بیبی سیتر بچه ها یک زن بیوه بود که شوهرش را درجنگ از دست داده بود. توجه و محبت او به بچه ها و بعد هم به من سبب شد به هم نزدیک تر بشویم و من تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، ولی هنوز حرفی در این باره نزدم. چرا که برادرم از ایران آمده بود و مرا کلی سرزنش کرد که چرا ساده دل و زودباور فریب رعنا را خوردم، برادرم بعد از 6 ماه به ایران بازگشت و در این مدت سوسن بهترین پذیرایی را کرد. درست یک هفته پیش، یکروز که از سر کار بازگشتم، جلوی در با رعنا روبرو شدم که عینک سیاهی زده بود، پرسیدم اینجا چه می کنی؟ چرا عینک سیاه زدی؟ گفت شوهرم یک آدم الکلی بود که در یک حادثه رانندگی سبب شد من یک چشم خود را از دست بدهم بعد هم در حادثه دیگری از جان خود هم مایه گذاشت. احساس بی پناهی و پشیمانی شدید مرا به اینجا کشانده، من خیلی بتو بدی کردم، من خیلی زن خودخواه و سربهوایی بودم، باور کن بخود آمده ام، دلم برای بچه هایم تنگ شده، دلم برای زندگی راحت و ساده ای که داشتم تنگ شده. اگر حتی حاضر به ازدواج دوباره با من نباشی، حاضرم با تو زندگی کنم، پرستار بچه های خود باشم.
از آن لحظه من دچار نوعی سردرگمی شدم. اینکه به راستی چه کنم! آرامش زندگی خود، علاقمندی ام به سوسن و رابطه خوب سوسن به بچه ها را فراموش کنم و دوباره به رعنا امکان بازگشت بدهم؟ آیا او زن صادقی است؟ آیا او را پس بزنم و از زندگیم برانم؟ واقعا چکنم؟

مسعود- سانفرانسیسکو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به آقای مسعود از سانفرانسیسکو پاسخ می دهد

درفراز ونشیب حاصل از خروج از ایران پس از جنگ ایران و عراق با رعنا آشنا شدید، موضوع مهم این است که دیدار رعنا و گفت و گو با او را در ابتدا دوست میداشتید ولی این رعنا بود که به شما پیشنهاد ازدواج داد، نکته مهمی که در پیشنهاد او وجود دارد کاربرد کلمه «ظاهرا» است. او گفت با هم ظاهرا ازدواج کنیم و شما هم اینکار را کردید درحالیکه ازدواج آنهم برای حفظ ظاهرا قاعدتا نمی بایست پیامد چهار فرزند را بدنبال داشته باشد. نکته دیگر این است که شما نمی دانستید رعنا پیش از آن چه رفتاری داشته است؟ نامزد داشتن او آنگونه که به شما گزارش شده است مشکل اساسی نیست مهم نگرش افراد از ازدواج است. آیا «خانواده» به مفهوم واقعی برای آنها چه معنایی دارد؟ همانگونه که اشاره کرده اید درک این مسئله برای شما مدتها بطول انجامید این اشکال شما نیست، دشواری در این است که شخصیت هائی که زود تحت تاثیر قرار می گیرند، چه زن و چه مرد می توانند برای خانواده خود ایجاد خطر کنند.
نکته دیگر این است که اگر زنی دارای شخصیتی باشد که به اندک ستایشی که از دیگران می بیند جذب شود شوهر که دارای فرزند است می تواند ازخود شخصیتی و رفتاری نشان دهد که همسرش در آن محیط دلپذیر و دوست داشتنی احساس ثبات کند. بدون تردید رعنا زنی است که در برابر «توجه» احساس ضعف می کند و برخلاف اکثریت بانوان که دست مردان را در این قبیل روابط بخوبی می خوانند و زود احساس دلبستگی نمی کنند.
درهرحال رعنا شما را با چهار بچه ای که داشت تنها گذاشت و بدنبال هوسهای خود رفت و اگر حادثه ای برایش اتفاق نمی افتاد و شوهرش را از دست نمی داد به سراغ شما نمی آمد.
بنظر من. دراین زمان شخصیت رعنا همچنان ثابت مانده است و به شما پیشنهاد می کند که حتی بدون ازدواج با شما باشد و از فرزندانش نگهداری کند. اگر در جلسه مشاوره با روانشناس مشخص شد که رعنا واقعا ایجاد تغییر کرده است می توانید فرزندان را از محرومیت دوری از مادر نجات دهید ولی فرزندان شما به مشاوره های ویژه نیازمندند. آگاهی از جمع کل این مشاوره ها راه حل درست را در اختیار شما قرار میدهد. زیرا در شرایط موجود نمی توان روی قول چنین مادری حساب کرد.