1664-44

تهیه از: فرخنده توکلی
سال 2008 تصمیم گرفتم به دیدن عمو نادر که تنها فامیل درجه یک پدرم بود بروم. وقتی با مادرم درباره این تصمیم صحبت کردم گفت که این کار را نکنم و با شناختی که از عمو نادر داشت معتقد بود علاوه بر اینکه جواب مساعدی نمی گیرم به غرور جوانی ام برخواهد خورد.
پدرم وعمویم دو فرزند دو قلوی خانواده بودند و عمویم که فقط چند دقیقه زودتر از پدر به دنیا آمده بود همیشه بعنوان برادر بزرگتر و داداش کوچکتر از آنها یاد می کردند. نادر و ناصر این دو برادر از نظر روحی دو انسان کاملا متفاوت بودند و از مادرم شنیده بودم که وقتی پدرم بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی تصمیم گرفته برای ادامه تحصیل به امریکا بیاید با مخالفت شدید خانواده روبرو میشود ولی علیرغم میل خانواده به این سفر طولانی می آید و بعلل زیادی بعد از تمام کردن درس و ازدواج با مادرم که یک دختر امریکایی بوده هرگز فکر برگشت به ایران را نداشته است.
عمونادر در ایران می ماند و ازدواج می کند و سالهای سال رابطه این دو برادر درحد تبریک عید و احوالپرسی از حال پدر ومادر بوده. پدرم در طی 20 سال اقامت اول خود فقط دو بار شانس این را داشته که به ایران برود و پدر و مادر و برادر وخانواده را ببیند و همیشه هم با کلی سوغات و کادو از سوی مادر بزرگ و چند تکه طلا برای من که تنها دخترش بودم به امریکا برمیگشت.عمویم همیشه در لابلای حرفهای تلفنی به پدر گوشزد میکرد که این رسم پدر و فرزندی نیست پدر و مادر ما دلتنگ تو هستند میخواهند که درکنارشان باشی. آنها میخواهند تنها فرزند تو را ببیند و با او حرف بزنند وهمیشه از پدر میخواست که تلفنی با مادر بزرگم به فارسی حرف بزنم. برای خوشحالی پدر این کار را می کردم و از آن سوی تلفن صدای مهربان زنی که جز قربان صدقه و حرفهای مهرآمیز چیزی نمی گفت را می شنیدم و فقط جواب میدادم: مرسی مامان جون. من هم شما را خیلی دوست دارم.
این تلفن ها گاه هفته ای دو بار پیش می آمد و من خود نیز از اینکه کسی در آنسوی جهان مرا نوه خود میداند و دوستم دارد لذت می بردم. من با این سیستم بزرگ شدم و 18 ساله بودم که پدرم از آمدن پدر و مادرش صحبت کرد. مادرم تدارک زیادی دید و اتاقی برایشان آماده کرد. پدرم تصمیم داشت که یک ماه مرخصی بگیرد و تمام شهر و جاهای دیدنی را به آنها نشان دهد. با آمدن پدر بزرگ و مادر بزرگ خانه ما عوض شد پدر پر وبال می زد. پدر بزرگ که در سنین 70 بود با روحیه ای خوب و شاد ساعتها با پدر حرف میزد. انگار حرفهای 30 سال مانده در دل را میخواستند به یکدیگر بازگو کنند. مادر بزرگ از مادرم اجازه گرفته بود که این مدت وظیفه پخت وپز را به او بدهد و درزمانی که در منزل هستیم او غذاهای مورد علاقه ما را بپزد. مادر که خود علاقه زیادی به غذاهای ایرانی داشت از این پیشنهاد استقبال کرد و با بردن مادر بزرگ به فروشگاه ایرانی و خرید مایحتاج مورد نیاز برای آشپزی ایرانی دل این پیرزن مهربان را شاد کرده بود.
یک ماه با صلح وصفا گذشت و نزدیک رفتن پدر بزرگ و مادر بزرگ بود. پدر که به زندگی در اینجا عادت داشت، امیدوار بود که شاید دوباره هم در آینده ای نزدیک چنین موقعیتی پیش بیاید. شب قبل از رفتن آنها پدر و پدر بزرگ ساعتی با هم تنها نشستند و حرفهای مردانه با هم زدند. ما هم مشغول بستن چمدانها بودیم. خاطره این سفر و عکسهایش همیشه برای من لذت بخش و غرورآفرین بود که فرزند کسی از تبار ایرانی با خصلت های خوب و سنتهای زیبا هستم.
سال 2000 بود که عمویم با سه فرزند و همسرش با گرفتن کارت اقامت به امریکا آمدند و با پشتوانه مالی که با خود آورده بودند زندگی بسیار خوب و مرفهی تهیه دیدند. پدرم به عمویم احترام میگذاشت و می گفت نادر خیلی به پدر و مادرمان طی سالها رسیده و نگذاشته به آنها سخت بگذرد. زن عمویم که زن تحصیلکرده و محترمی بود با مادر دوستی برقرار کرد. همه چیز خوب پیش میرفت. بچه های عمو رفتار و تربیت خاصی داشتند. با بهترین لباسها، بهترین اتومبیل ها، دوستان پولدار دور و برشان بودند وهمین باعث شده بود که من نتوانم به جمع آنها نزدیک شوم. من بعنوان یک دختر ساده امریکایی با مادری آرام و مهربان که سرش گرم زندگی خودش بود بزرگ شده بودم. کیف لوئی ویتان و گردنبند ون کلیف برای من حکم همان ماشین پورشه را داشت که همیشه عده ای دارند و عده ای ندارند و نباید بخاطر این چیزها دوران خوب نوجوانی را دشوار کنم.
سال 2005 سال بدی برای پدر بود. پدر و مادرش با فاصله 8 ماه فوت کردند و غمی سنگین به دلش گذاشتند. عمو نادر بلافاصله به ایران رفت و تمام کارهای مربوط به آنها را با بهترین وضعی انجام داد و پس از بازگشت رابطه ها کم و کمتر شد. دیگر مادر بزرگی نبود که با محبت ها و حرفهای دلگرم کننده اش ما را به هم نزدیک کند . زندگی به روال عادی خود برگشت. گاهی پیش می آمد که ماهها از خانواده عمویم خبری نمی شد و پدرم به دنبال یک سری مسائل اقتصادی به میزان زیادی ضرر مالی دید به طوری که برایش زندگی سخت شد. من که شغل و کار خودم را داشتم و دخالت زیادی در زندگی پدر ومادرم نمی کردم متوجه شدم که بسیاری از کانالهای درآمدی و سرمایه های پدرم در بازار از دست رفته است. یک روز پدر خونریزی شدیدی کرد و مادر او را به بیمارستان رساند و متاسفانه پزشکان خبر از سرطان روده دادند. پدر روحیه اش را باخته بود و پول کافی برای تهیه داروهای گران نداشت. با امکانات پزشکی دولتی مسیر خاصی از درمان را آغاز کرد که متاسفانه کار به جای باریک کشید و شیمی درمانی پاسخی به این درد مهلک نداد. وقتی با توجه به مخالفت مادرم به دیدن عمویم رفتم و به او گفتم که دچار چه بدبختی شده ایم با خونسردی خاصی گفت: دخترم دنیا تا بوده همین بوده. سخت نگیر. هرچه خدا بخواهد و گفت از او انتظار پرداخت چنین هزینه سنگین و کمرشکنی را نداشته باشیم.
به او گفتم تو فقط یک برادر داری. چطور با داشتن این همه امکانات حاضر نیستی به تنها برادرت کمک کنی و او درجواب گفت: عزیزم من هم مشکلات خود را دارم! پدر بعد از 10 ماه دست و پنجه نرم کردن با سرطان فوت کرد و من و مادرم را تنها گذاشت. بعد از مراسم اولیه دیگر هیچ خبری از عمویم نداشتم. من و مادرم به یک آپارتمان کوچک منتقل شدیم و من که 35 سالگی را می گذراندم دنبال یک زندگی ساده برای خودم و مادرم بودم. 8 سال از فوت پدر میگذشت. من ازدواج کرده بودم و مادرم با کار کردن زندگی خودش را میگذراند و گاهی هم به من برای نگهداری دختر 3 ساله ام کمک می کرد.
یک روز عمویم تلفن کرد و بعد از احوالپرسی گرمی خواست مرا ببیند. وقتی به دیدنش رفتم باورم نمی شد در طی ده سال اینقدر پیر شده باشد، عذر و بهانه هایی برای غیبت طولانی خودش داشت که برای من اصلا مهم نبود و هیچ گله و شکایتی هم نداشتم. بعد از احوالپرسی های مرسوم، عمویم به من واقعیتی را گفت که برجای خشک شدم، مات و مبهوت به چشمانش نگاه میکردم و به حرفهایش گوش میدادم دنیا دور سرم می چرخید. خدایا کاش امروز هم نمی گفت. چه فرقی می کرد؟ پدر که دیگر نیست. عمویم گفت که بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگ کل ارثیه شان به دلار تبدیل کرده و تمام پولها را سرمایه گذاری کرده و بدلیل اینکه پدرم ازدواج خارجی داشته همیشه خواسته حافظ منافع او باشد و برای پیری او اندوخته ای بگذارد و در زمان بیماری پدر مسئله را جدی نگرفته و فکر میکرده با کمکهای دولتی و تسهیلات پزشکی اینجا نیازی به آن پولها نیست همیشه فکر میکرده که خودش و برادرش در امریکا پیر میشوند وکسی را ندارند که دستشان را بگیرد. من در آن لحظات بی اختیار گریه میکردم به عمو نادر گفتم هیچ کینه و دشمنی نسبت به او ندارم ولی هیچ احساس خوبی هم ندارم. چرا حالا؟! حالا که دیگر 10 سال از مرگ پدرم می گذرد. پدرم در زمان مرگ فقط 57 سال داشت و اگر درست معالجه میشد شاید تا سالها میتوانست زنده بماند.عمویم حرفهای مرا تصدیق کرد وگفت که شرمنده و پشیمان است ولی این پشیمانی برای من و مادرم چه سودی داشت؟ مادر من همسرش را از دست داده بود. بچه های من می توانستند پدر بزرگ داشته باشند.
عمونادر گفت هروقت حاضر باشی با تو میایم و سهم پدرت را که سالیان سال برای روزگار پیری اش سرمایه گذاری کرده ام به تو واگذارم. گفتم من نیازی به آن پول ندارم آن هم پولی که پدرم می توانست سلامتی خودش را بدست آورد و طی سالها خودش و مادرم از آن استفاده کنند.
عمویم گفت متاسفانه در فرهنگ ما اینگونه عاقبت اندیشی ها مرسوم است و گاهی اتفاقات این چنین انسانها را بیدار میکند.
از او خواستم دراین باره با کسی چیزی نگوید، نمی خواستم مادرم را که به سختی زندگی میکرد ناراحت کنم.
عمونادر بغلم کرد، به صورتش نگاه کردم، سایه از صورت پدرم را دیدم، که میتوانست اینک زنده باشد می توانست سالهای سال سایه اش برسر من ومادرم باشد. به خانه آمدم، اینک که قصه پدرم را برایتان ایمیل می کنم تا با چاپ آن درمجله جوانان، دیگر عموها و دایی ها را بخود آورید، از شما می پرسم براستی من چه باید بکنم؟ آیا باید با مادرم حرف بزنم؟ واقعیت را بگویم؟ آیا ضربه سنگینی بر او وارد نمی کنم؟ آیا قبول این سرمایه بجای مانده می تواند جای خالی پدر را پر کند؟ یا باید بگذارم مادرم در همین زندگی ساده خود غرق باشد و نداند که در پشت پرده زندگی خانواده چه گذشته واین رسم و رسوم ها چه به روز افرادی چون پدرم می آورد.
شادی – کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی
به بانو شادی از کالیفرنیا پاسخ میدهد

حوادثی که از آن یاد کرده اید به ویژه پس از انقلاب در ایران وخارج از ایران میان افراد خانواده بسیار اتفاق افتاده است. بوده اند افرادی که بدلیل ازدواج های برون گروهی فرزندان خود را از ارث محروم کرده اند ویا برادرانی که به برادر و خواهر خود رحم نکرده اند. ویژگیهای مربوط به منش افراد دخالت مستقیم در کردار آنها دارد بهمین دلیل گاه می بینید که یک فرد در میان جمع خانواده می تواند دیگران را از حقی که دارند محروم کند. در عوض افرادی هم هستند که امانت و یا چیزهای ارزنده ای را که به آنها سپرده اند در نهایت درستی به افراد خانواده آن شخص برگردانده اند. آدمی این ویژگیهای رفتاری را گاه نه فقط از طریق خانواده بلکه بصورت یک خوی (کاراکتر) جدا از دیگران با خود به دنیا می آورد گاه آموزش و آگاهی میتواند آنان را از انجام جرم باز دارد و گاه نمی تواند. دشواریها در زمانی آغاز میشود که فرد بدلیل مادی در برابر فشار روانی که طالب تمامیت است نمی تواند مقاومت کند و دست به کاری میزند که زیانبار و ناراحت کننده است.
آنچه از زندگی شما و خانواده ای که در آن رشد کرده اید درک میشود این است که پدری داشته اید که اصولا نسبت به مال دنیا خیلی توجه نداشته است او می توانست پس از مرگ پدر ومادر سهم خود را از آنچه باقیمانده است بخواهد و اینکار را نکرد بدلیل آنکه برای او سخن گفتن در اینمورد با برادرش دشوار بود. خوشبختانه عموی شما حتی پس از دهسال با وجدان بیدار شده ای روبروست و میخواهد بجبران آنچه انجام نداده است سهمی را که متعلق به پدر شماست در اختیارتان بگذارد.
بنظر من هرچه در اختیار شما میگذارد دریافت کنید و بجای بازگشت به دوران گذشته این پول را صرف رفاه کودکان خود کنید که نیاز به آموزش و پرورش دارند. در ضمن فراموش نکنید که بیماری پدر شما درهرحال قابل علاج قطعی نبود، گرچه در بعضی موارد میتوان چند سالی به عمر بیمار افزود ولی بیماریهای پیشرفته از نوعی که پدر شما از آن رنج می برد شاید دوره کوتاه تر بیماری به سود بیمار باشد نه زیان او. موضوع را با مادر خود در میان بگذارید و برای حل این دشواری با روانشناس مشورت کنید.