1665-54

فرزان را در یک رستوران ایرانی دیدم، من و خواهرانم برسر دیرآوردن غذا، با ویتر رستوران جرو بحث داشتیم، که فرزان جلو آمده گفت اگر به من اجازه بدهید، الان ترتیب این کار را میدهم، ما نگاهی کردیم و سر تکان دادیم و درست یک ربع بعد غذاهای ما سر میز بود به اضافه چند پیش غذا، که فرزان گفت مهمان من هستید. همه تشکر کردیم و فرزان گفت من کار مهمی نکردم، صاحب رستوران از دوستان قدیمی من است وقتی با اصرار حساب ما را پرداخت، من بیزینس کارت اش را گرفتم و خداحافظی کردیم. توی راه خواهر بزرگم سیمین می گفت طرف چشمش تورا گرفته بود من گفتم خودتان میدانید که من نامزد دارم، قرار است همین روزها هم از راه برسد. بنابراین طرف بدرد شما می خورد.
فردا من تلفن کردم و کلی از رفتار و کردار و لطف اش سپاسگزاری کردم، فرزان اصرار داشت با من شام بخورد من گفتم متاسفانه من نامزد دارم عجیب اینکه هیچ اصراری هم نکرد و تلفن را قطع کرد.
دو هفته بعد نامزدم از لندن زنگ زد و گفت من پشیمان شدم، نه امریکا می آیم و نه قصد ازدواج دارم، گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی اینکه یک زن ثروتمند پیدا کردم، می خواهم یک عمر پایم را دراز کنم و خوش باشم. من دیگر حرفی نزدم، ولی یک هفته ای ناراحت بودم تا به فکر فرزان افتادم، به او زنگ زدم خیلی خوشحال شد، گفتم نامزدی ام را بهم زدم، حاضرم با هم شام بخوریم. هیجان زده گفت چه خبرخوشی، همین امشب آمادگی داری؟ گفتم بله، همین امشب قرار میگذاریم.
شب به دیدار فرزان رفتم، خیلی مودب و مهربان و آقامنشانه با من برخورد کرد. در طی دو ساعت و نیم، یکی دو بار تلفن دستی اش زنگ زد، یکبار با مادرش حرف زد. گفت با یکی از دوستانم شام می خورم. آخر هفته در خدمت هستم. انگار مادرش پرسید با زن یا مرد؟ گفت با مرد شام میخورم و بعد به من چشمک زد.
بعد از تلفن توضیح داد، مادرم خیلی درمورد روابط من کنجکاو است، اصرارش این است که زودتر ازدواج کنم، گفتم خودت چه فکر می کنی؟ گفت من اهل زندگی زناشویی هستم. دلم چند تا بچه می خواهد، ولی آرزویم این است که با عشق ازدواج کنم.
زمان خداحافظی دستم را بوسید و گفت به امید دیدار هفته آینده. گفتم حتما تماس می گیرم، گفت من مرتب زنگ میزنم، اشکالی ندارد؟ گفتم نه خواهش میکنم. دیدارهای ما کم کم جدی تر و صمیمانه تر شد، یک شب فرزان بدون رودروایستی گفت من عاشق ات شده ام و براستی قصد دارم با تو ازدواج کنم، گفتم من درباره خانواده ات و گذشته ات هیچ نمی دانم، گفت پدرم خیلی ثزوتمند است، ولی من و مادرم از او دور هستیم، پدرم در سویس زندگی میکند، 16 سال پیش پدر و مادرم از هم جدا شدند، ولی پدرم در هرشرایطی هزینه زندگی ما را پرداخته است. مادرم بدلیل من و 3 خواهر و دو برادرم، حاضر به ازدواج دوباره نشد و به زندگی ساده و در ضمن مراقبت از ما بسنده کرد.
فرزان از من پرسید من هم گفتم خانواده ای از طبقه متوسط هستم، پدرم کارمند شهرداری در ایران بوده و مادرم معلم مدرسه و خوشبخت بودیم، اگر پدرم دچار نوعی ناراحتی قلبی بسیار نادر نمی شد، ایران را ترک نمی کردیم ولی بهرحال به امریکا آمدیم، شوهر خواهرم متخصص قلب بود و دو بار پدرم را عمل کرد و خوشبختانه سلامت را به او برگرداند، من هم 3 خواهر دارم. هیچکدام ازدواج نکردند. یکی نامزد دارد و قرار ازدواج را گذاشته اند. فرزان گفت من از اولین بار که تو را دیدم شیفته ات شدم و واقعا تو را در قالب همسرم و مادر بچه هایم تصور می کردم. حالا هم میخواهم با پدر ومادرت آشنا شوم. که من سه روز بعد ترتیب این دیدار را دادم. جلسه خوبی بود، همه با هم کنار آمده بودند و مادرم به وصلت ما رضایت داد و پدرم اختیار را به خودم واگذاشت.
با اصرار من، فرزان ترتیب دیدار من و مادرش را داد. مادرش را زن با شخصیت ولی پرقدرت و رئیس مآب دیدم، همین دلم را لرزاند خصوصا که گفت دلم میخواهد پسرم با دختری ازدواج کند، که از نظر طبقه خانوادگی، تحصیلات و عقاید مذهبی، سیاسی، برابر باشند.
این حرفها سبب شد من با فرزان بیشتر حرف بزنم و علت این حرفها و شرایط را بپرسم، که گفت مهم نیست. من تو را دوست دارم و با تو ازدواج می کنم، مادرم مسلما با وصلت ما مخالفتی نخواهد داشت، که من تا چشم باز کردم، دیدم فرزان همه مقدمات را آماده ساخته و قرار بود با پدرش هم حرف بزنیم که شنیدم زیرعمل جراحی رفته، همان روزها هم ما ازدواج کردیم و من با توجه به نوع رفتار و کردار فرزان، احساس خوشبختی کامل می کردیم هر دو در خانه بزرگ فرزان سکنی گرفتیم، مادرش در طبقه بالا زندگی می کرد ولی من در چشمانش رضایت کامل از این وصلت نمی دیدم، گرچه سعی خودم را می کردم که او را به سوی خودم جذب کنم.
یکبار تلاش ما برای بچه دارشدن، با یک حادثه رانندگی و سقط جنین اجباری، بی فرجام ماند، ولی در اندیشه سلامت کامل من بودیم که دوباره به این آرزو برسیم.
یکبار که فرزان برای دیدار دوستش به آریزونا رفته بود و من بدلیل بیماری مادرم در خانه ماندم، مادر فرزان مرا به حرف کشید و گفت تو چقدر فرزان را دوست داری؟ گفتم به اندازه دنیا، گفت حاضری بخاطر آینده و سرنوشت او فداکاری کنی؟ گفتم هرکاری لازم باشد می کنم، گفت پدر فرزان که در اصل میلیاردر است، در آستانه رفتن است و بدلیل علاقه خاصی که به فرزان دارد می خواهد او را جانشین خود در بیزینس ها و سرمایه ها و اندوخته هایش بکند ولی او که از وصلت شما بی خبر است، اخیرا پیام داده، اگر فرزان به سویس برود و با دخترعمویش ازدواج کند، او همه اختیار ثروت خود را به فرزان می سپارد و با خیال راحت می میرد.
من که جا خورده بودم گفتم یعنی من چه باید بکنم؟ گفت به بهانه ای از فرزان جدا شو، بگذار برود سویس ازدواج کند، بعد من همه واقعیت را به او میگویم و بعد از دستیابی به همه ثروت پدرش، به راحتی از آن زن جدا شده و با تو آشتی می کند. من در همه موارد مسئولیت ها را بعهده می گیرم و تو را بعنوان فداکارترین زن به فرزان معرفی می کنم و مسلما هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.
من هاج وواج او را نگاه می کردم، گفت براستی اگر عاشق شوهرت هستی، تن به این فداکاری بده، گفتم چگونه جدا شوم؟ گفت سرکشی کن، با خواهرانت به سفر برو، به فرزان بی تفاوتی و بی اعتنایی کن. مادر فرزان آنقدر گفت و گفت تا مرا راضی کرد و من به بهانه یک سفر زنانه، با خواهرانم راهی سفر شدیم درحالیکه فرزان بدلیل سرماخوردگی تب کرده و بستری بود. این اقدام من بشدت او را ناراحت کرد، بطوری که گفت تو آن زنی نیستی که روز اول شناختم، گفتم چرا طلاقم نمی دهی؟ گفت واقعا می گویی؟ گفتم بله، مدتی آزاد باشم. من در سفر بودم، که فرزان اقدام کرد و با بازگشت من، همه چیز را تمام کرد، و یک آپارتمان به نامم کرد و گفت این تنها یادگار من باشد تا بدانی تا روز آخر عاشقت بودم. من در نهایت اندوه و عذاب وجدان تن به این طلاق دادم و دورادور به انتظار ماندم. همانطور که مادرش گفته بود به سویس رفت و ازدواج کرد و جانشین پدرش شد من به سراغ مادرش رفتم و گفتم پس چه زمانی این ماجرا تمام میشود؟ گفت اولا هیچگاه به کسی نگو من عامل این جدایی بودم بعد هم شاید ناچار شوی چند سالی صبر کنی. من در آن لحظه فهمیدم چه کلاهی بر سرم رفته است و این نقشه حساب شده مادرش بوده است.
اینک تصمیم گرفته ام همه واقعیت را برای فرزان بگویم، از سویی می ترسم باور نکند. از سویی اگر باور کند دور مادرش را خط بکشد، از عکس العمل مادرش هم خبر ندارم، کاملا گیج شده ام.

لیلا – کالیفرنیا

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی
به بانو لیلا از کالیفرنیا پاسخ میدهد

زندگی عاشقانه ای را با فرزان آغاز کردید. گرچه دیدار و گفت و گوی شما در کوتاه مدت به ازدوج منتهی شد ولی کشش دوجانبه سبب شد که به این ازدواج راضی شوید.مسئله اصلی در ایجاد علاقه افراد پس از ازدواج است زیرا پیش از ازدواج همگان برای رسیدن به هدف همه ی نیروی خود را برای نشان دادن عشق بکار می برند واین کار درستی نیست. فرزان بدلیل آمادگی برای ازدواج به شما علاقمند شد ولی متاسفانه شما نسبت به او نتوانستید به اندازه کافی احساس عشق کنید. شاید با خود می اندیشیدید که فقط بدلیل عشق از شوهر خود جدا شدید تا او بتواند به ثروتی که پدر میتوانست در اختیارش بگذارد برسد، ولی واقعیت این است که حرف مادرشوهر از این نظر بیشتر در شما اثرگذار شد که با خود اندیشیدید فرزان میرود و با دختر عمو ازدواج می کند و بعد او را طلاق میدهد و به سوی شما برمیگردد. چنین اندیشه ای ریشه در حسابگری های مادی دارد والا هیچ مرد و یا زنی اگر واقعا عاشق باشد حاضر نمی شود ازهمسرش بدلیل ثروت بیشترجدا شود.
نکته دیگردر این است که آنچه را که مادرشوهر به شما گفته بود اجرا کردید بدون آنکه با شوهر خود در این زمینه گفت و گو داشته باشید. آیا زن و شوهر نباید از ویژگیهای رفتاری و احساسی و حتی نوع برداشت های خود از زندگی و مسائل سیاسی و اقتصادی با یکدیگر مشورت کنند؟… اینک پس از انجام عمل متوجه شده اید که مادرشوهر توانسته است شما را بفریبد. در این زمان بنظر می رسد که حداقل آنچه را که از مادرشوهر پذیرفته اید با فرزان در میان بگذارید و ازاینکه او می پذیرد و یا نه نگران نباشید. درهرحال شوهر خود را از دست داده اید و بهتر است برای درمان اندوه خود با یک روانشناس ورزیده به روان درمانی بپردازید.