1511-37

از دیدگاه همه مادر، یک موجود پاک و فداکار و آسمانی است، ولی از دیدگاه من، مادرم یک موجود شیطانی وویرانگر بود، می پرسید چرا؟ اجازه بدهید تا قصه این مادر را برایتان تعریف کنم.
از سنین هفت هشت سالگی من فهمیدم، که مادرم در 17 سالگی با پدر 40 ساله من ازدواج کرده است به همین جهت وقتی من و بعد خواهرم مهتاب را به دنیا آورد. بنظر یک دختر دبیرستان می آمد.
مادرم شدیدا مراقب اندام خود بود، بعد از تولد ما، به گفته خودش مرتب ورزش کرده و رژیم لاغری داشته و خود بخود در میان زنان فامیل وهمسایه و آشنا، از همه خوش اندام تر بود.
وقتی من 14 ساله شدم، مادر با من به خرید و سینما و رستوران می آمد و بعضی اوقات که مردها به ما نزدیک می شدند و فکر می کردند ما دو تا خواهر هستیم، مادرم می گفت مبادا مرا مامان صدا کنی! مرا بنام خودم عسـل صدا کن. دو سه بار مردها با اصرار ما را به ناهار یا سینما دعوت کردند، مادرم می گفت عیبی ندارد میرویم درعوض از جیب خودمان خرج نمی کنیم. من با همه نوجوانی ام، این شیوه را نمی پسندیدم، ولی وقتی مادرم تائید می کرد، من هم گردن می نهادم.
مادر به من تاکید می کرد که درباره حوادث روزانه مان با پدر سخنی نگویم، چون عقیده داشت عکس العمل بد نشان میدهد و ما را از بیرون رفتن منع خواهد کرد. اصولا برای یک دختر نوجوان، رستوران، خرید و سینما و ستایش مردها، جذاب بود.
یکبار که آقایی با اتومبیل بسیار شیک و گرانقیمت ما را به خانه خود دعوت کرد، مادرم گفت بیا برویم ببینیم چقدر ثروت دارد! هر دو با کنجکاوی رفتیم و براستی خانه ای چون قصر داشت. دو سه تا نوکر و کلفت و آشپز در خانه اش بودند می گفت یک سال است از همسرش جدا شده، بعد یکی از دوستانش از راه رسید، آنها ما را به مشروب دعوت کردند، که مادرم یک لیوان بالا کشید، ولی من لب نزدم. فرشید صاحبخانه به بهانه نشان دادن اتاق ها، با مادرم به طبقه بالا رفت، آن آقای دیگر که فهمیدم اسمش گودرز است سعی داشت مرا ببوسد، ولی من اجازه ندادم، او حتی یک گردنبند طلا به گردن من انداخت تا من کوتاه بیایم، ولی من تسلیم نشدم در راه بازگشت به خانه مادرم پرسید شنیدم به اون آقا بوسه هم ندادی؟ گفتم بله. گفت حالا یک بوسه که از آدم کم نمی کند. بعد از یک هفته مادر اغلب تنها بیرون میرفت. من احساس می کردم با فرشید قرار و مدار دارد، ولی حرفی نمی زدم تا یکروز غروب با صورت کبود به خانه برگشت، پرسیدم چه شده؟ گفت یک دزدی می خواست کیفم را بقاپد، با او درگیر شدم و یک مشت به صورتم زد و در رفت.

1511-38

عجیب اینکه از فردا مادرم از خانه بیرون نرفت و تلفن های مشکوک هم به خانه ما قطع شد. بعد از دو هفته که صورتش بهتر شد دوباره با من راه افتاد، اصولا مادرم از ستایش مردها لذت می برد، سرمست می شد، ولی من زیاد از هرزگی مردها خوشم نمی آمد، تازه 18 ساله شده بودم، که با تورج دوست شدم، یک جوان بسیار مودب که مرتب می گفت هیچ نیتی بجز ازدواج با من ندارد، حتی مرا با مادرش آشنا ساخت، آنها به خواستگاری آمدند و از دیدن مادرم حیرت کردند. همه گفتند ما فکر می کردیم شما خواهر هستید! ازدواج ما صورت گرفت و من با تورج زندگی خوبی را شروع کردیم، ولی مادرم دست از سرم بر نداشت، اصرار می کرد با هم بیرون برویم، یکبار بخاطر تولدش به یک رستوران رفتیم، دو جوان سر صحبت را با ما باز کردند و با اصرار خواستند تا در پارتی خانگی آنها شرکت کنیم.
با اصرار مادرم به آن پارتی که در یک زیرزمین برپا شده بود رفتیم، بساط مشروب و ماری جوانا و دیگر مواد برپا بود. در نیمه های پارتی ناگهان من با پسر برادر تورج روبرو شدم، پرسید اینجا چه می کنی؟ گفتم صاحب پارتی با پدر و مادرم دوست است، ما را دعوت کرد، ولی من فقط آمدم مادرم را برسانم و برگردم، گفت منظورت از صاحـب پارتـی کیه؟ من که اسمی نمی دانستم دستپاچه شدم، گفت شما اصلا صلاح نیست به چنین پارتی هایی بیایی و من گفتم اتفاقا داشتم میرفتم.
من وقتی وارد خانه شدم، تورج را دیدم که مثل برج زهرمار گوشه ای ایستاده. از همان جا فریاد زد بدون اجازه من رفته بودی پارتی؟ گفتم من مادرم را رساندم، گفت ولی خودت هم آنجا بودی و می رقصیدی، گفتم اشتباه کردم، گفت این اشتباه قابل بخشش نیست. تورج همان فردا از خانه رفت و پدر و مادرش خبردادند که تقاضای طلاق کرده است و زندگی ما از هم پاشید. من مادرم را خیلی سرزنش کردم جالب اینکه می گفت این مردها بهتر است همان سال اول زندگی گورشان را گم کنند!
بعد از این ماجرا پچ پچ هایی در جمع فامیل و آشنایان در گرفته بود، مادرم بلافاصله به پدرم فشار آورد که برویم امریکا، پدرم راضی نبود، ولی از بس عاشق مادرم بود، هرچه داشت بقول خودش آتش زد و راه افتادیم.
ما یکسره به آلمان آمدیم، چون یکی از دایی ها و عمه ام درهامبورگ زندگی می کردند، پدرم با دایی یک چاپخانه بزرگ خریدند، که پشت آن یک پیتزافروشی هم بود که پدرم پیشنهاد کرد من و مادرم آنجا را اداره کنیم.
من زندگی در آلمان را دوست داشتم، ولی هنوز دلم پیش تورج بود، ما عاشقانه زندگی می کردیم، آنگونه طوفانی از هم جدا شدیم، چند بار تلفنی با هم حرف زدیم، تورج گفت یکبار ازدواج کرده و طلاق گرفته می گفت جای تو را هیچکس در قلب من نمی گیرد. من پیشنهاد دادم به آلمان بیاید، اگر حتی نمی خواهد با من ازدواج کند، با هم زندگی کنیم. قول داد در آینده نزدیک چنین خواهد کرد.
مادرم دوباره مرا با خود بیرون می برد، دوباره با مردها رابطه برقرار می کرد و مرا هم به نوعی آلوده کرده بود و می گفت تو شوهر نداری چرا ناراحتی؟ از اینها گذشته شاید یک شوهر خوب به تور زدی. من کم کم احساس کردم مادرم زن سالم و پاکی نیست. او در هر شرایطی به پدرم خیانت می کند تا یک شب که مردی جلوی خانه مادرم را از اتومبیل پیاده کرده و او را بوسید، پدرم از طبقه بالا دید و از آن شب هیاهویی برپا شد و پدر درحالیکه مشت به در و دیوار می کوبید، گفت همین فردا از مادرم جدا میشود.
پدرم همان هفته اقدام کرد و درحالیکه باید چند ماهی صبر می کرد، یک آپارتمان جدا گرفت و رفت. من هم سرگردان مانده بودم چکنم، چون بهرحال هر دو را دوست داشتم.
بعد از 11ماه پدر ومادر از هم جدا شدند، اینک پدرم آماده میشود به امریکا برود و با عموهایم شریک شود و اصرار دارد مرا هم با خود ببرد، درحالیکه مادرم نیز می گوید من تنها هستم، هیچکس را ندارم، اگر تو هم بروی من دق می کنم. من مانده ام که چکنم؟

پریسا – هامبورگ

1511-39