1666-73

من دردانه خانواده بودم، چون بعد از 2 دختر، آنهم با فاصله 10 سال به دنیا آمدم، بقول خواهر بزرگم من اسباب بازی آنها و عشق بزرگ پدر ومادرم بودم، هرچه من بزرگتر می شدم، کم کم حساسیت خواهرانم بیشتر می شد، چون پدر ومادر همه توجه شان روی من بود، حتی زیباترین اتاق را برای من تزئین کرده بودند و همه اسباب بازی های گرانقیمت دنیا هم دور و برم بود.
کم کم کار به جایی کشید که خواهرانم بکلی دور پدر ومادر را خط کشیده و به اروپا رفتند. من دورادور شنیدم که ازدواج کردند و بدلیل شوهران غیر ایرانی خود، از جامعه ایرانی و خانواده و فامیل هم دور شدند.
پدر ومادرم بعد از پایان دبیرستان، مرا روانه دانشگاه کردند، ولی من به دلیل عدم توجه به مقررات مذهبی و ایستادن در برابر استادن از دانشگاه اخراج شدم و بدنبال آن بود که پدر و مادر قصد کوچ کردند وهمگی راهی کانادا شدیم و در ونکوور سکنی گرفتیم پدر بلافاصله خانه نوساز و 3 اتاق خوابه ای خرید وبا همکاری با یکی از دوستان قدیمی اش به کار خرید وفروش خانه و ملک پرداخت. من همچنان دردانه پدر ومادر بودم، هرچه آرزو می کردم برایم فراهم می شد، دور درس را خط کشیده بودم و بدنبال رشته بازیگری در سینما رفتم، که البته استعداد این کار را از بچگی داشتم و بعد از سه سال به بازی در سریال های تلویزیونی مشغول شدم، ولی نقش مهمی نمی گرفتم، از سویی برایم مهم نبود چون من بدنبال درآمد نبودم، در همان مسیر با کتی یک زن جوان آرژانتینی آشنا شدم که بسیار زیبا بود و در سریال ها هم بازی میکرد. من عاشق کتی شدم و مرتب برایش هدیه می خریدم، او را به سفر می بردم و به مرور بدلیل علاقه شدیدش به جواهرات، گران ترین دستبند و گردن بند و انگشتری را برایش می خریدم، به مناسبت های مختلف به او هدیه می دادم کم کم کتی را به خانه و خانواده نزدیک کردم، مادرم بعد از چند جلسه به من هشدار داد که این زن وصله زندگی ما نیست، می گفت ریشه و اصل ندارد، پدرم می گفت شاید باور نکنی، ولی این زن حداقل سی چهل مرد را پشت سر گذاشته تا بتو رسیده است، او فقط بدنبال پول و دست و دلبازی های توست، بهتر اینکه او را قبل از دلبستگی شدید رها کنی.
من بدون توجه به این توصیه ها هر روز بیشترعاشق کتی می شدم و کم کم با او همه امریکا و بعد اروپا را زیر پا گذاشتیم و بجرات من بیش از 100 هزار دلار برایش جواهر خریدم، کتی هم عاشقانه با من رفتار می کرد، مرا یک مرد رویایی می دانست که برای خوشبختی او آمده ام.
با فشار پدر ومادر، من کم کم کتی را به فضای خانه آوردم و حتی با پول هایی که پدرم درحساب من واریز کرده بود، آپارتمان شیکی خریدم، که به اصرار کتی بنام او کردم تا ثابت شود او را عاشقانه دوست دارم.
کتی که فهمیده بود پدر ومادرم با رابطه ما مخالف هستند، می گفت مگر تو بچه هستی که پدر و مادر در مورد زندگیت تصمیم می گیرند؟ تو باید با سرمایه ای که از پدرت می گیری، یک بزینس خوب راه بیاندازی و به آنها ثابت کنی که توانایی کافی داری، من پرسیدم چه بیزینسی؟ گفت یک مجموعه اسپا و سالن های زیبایی خاص زنان که آینده درخشانی دارد، من آنقدر شب و روز به مادرم گفتم تا او ترتیب آن سرمایه را داد، کتی گفت اگر به راستی مرا دوست داری، اگر نمی خواهی در آینده مرا رها کنی، مرا در این سرمایه گذاری و بیزینس شریک کن و در ضمن با من ازدواج کن.
من بلافاصله بدون اطلاع پدر ومادر با کتی ازدواج کردم و اورا در همه سرمایه خود سهیم کردم و بعد از 2 ماه آن مجموعه را افتتاح کردیم که با ایده های کتی، بسیار هم موفق شد، چون کتی با آشنایانی که در میان بازیگران و دست اندرکاران تلویزیونی بخصوص گروه هایی که از امریکا می آمدند. بیزینس را رونق داده بود، خود مدیریت داخلی آن را انجام می داد، من آنقدر در عشق و آغوش کتی غرق بودم که اصلا به درآمد آنجا فکر نمیکردم، همین که کتی هرچندگاه پول قابل توجهی درحساب مشترک مان واریز می کرد وهمه هفته جیب های مرا پر از پول نقد می کرد، من راضی بودم.
پدرم وقتی ازماجرا با خبر شد، خیلی ناراحت شد و حتی دو هفته بعد دچار سکته قلبی شد و در بیمارستان بستری شد، با توجه به سابقه بیماری، بعد از یک ماهی از دست رفت و کتی توصیه کرد مادرم را از خانه بزرگ شان به یک آپارتمان کوچک انتقال بدهیم و بعد هم خانه را بفروشیم و به بیزینس اضافه کنیم. من آنروزها کر و کور شده بودم و هیچ چیزی جز کتی را نمی دیدم، چون کتی واقعا زن طناز با همه فنون زنانگی بود و مرا چون برده ای دراختیار داشت.
علیرغم میل مادرم، او را بیک آپارتمان کوچک منتقل کردم و تقریبا بحال خود رها ساختم، مادری که همه عمرش را به پای من ریخته بود وهمیشه می گفت در انتظار روزی هستم که نوه هایم را بغل کنم و همه روز از آنها پرستاری کنم تا تو و همسرت از سرکار برگردید.
کار به جایی کشید که من حتی ماهها از مادرم بی خبر بودم، تا یکروز یکی از خواهرانم زنگ زد و گفت برو با زنی که تو را چون برده بکار گرفته و حتی سبب مرگ پدرمان شد خوش باش، من مادر را با خود به لندن بردم و امیدوارم هیچگاه به سراغ ما نیایی. یکروزی من بخود آمدم، که کتی با شیوه های خاص خودش، تقریبا 80 درصد از کمپانی بزرگ مان را صاحب شده بود، درآمد کلان آنرا به طریقی از کانادا خارج کرده بود و من بعنوان یک وردست و یک شخص فرعی و بدون قدرت، در کنارش بودم. همزمان مچ او را با یکی از بازیگران امریکایی گرفتم، که خیلی راحت گفت اگر ناراحتی طلاق بگیر و برو پی کارت. من حاضر شدم سهم خود را بگیرم و بروم، ولی کتی مرتب بهانه می آورد تا یکبار که با مردی به سفر رفته بود، دچار تصادف خونینی شد، آن همراهش می میرد و خودش فلج در گوشه بیمارستان می ماند، من زمانی به سراغش رفتم که روی صندلی چرخدار افتاده بود، قادر به سخن گفتن هم نبود در این فاصله بیزینس مان بکلی از هم پاشیده بود. دو سه نفر از کارمندان و مشتریان کمپانی را سو کرده بودند، که کار به جایی کشید که به ورشکستگی انجامید.
شرکای سابق پدرم خبر دادند که یک مجموعه ساختمانی مشترک را در مارکت گذاشته اند و نیاز به نظر و امضای مادرم دارند، من برای خواهرم پیغام دادم و دیگر بی خبر بودم. تا کتی در بدترین شرایط جسمی و روحی از من کمک طلبید، او از من میخواست او را به خانه ببرم و از او مراقبت کنم و به او دوباره عشق بدهم.
من اینک در شرایط خاصی هستم، از سویی کتی التماس می کند و کمک مرا می طلبد از سویی مادرم علیرغم رفتار ناهنجار من پیغام داده به سراغش بروم تا سهم مرا از آن ساختمان بدهد و من درمانده ام که چکنم، دیگر نمی خواهم برای کتی قدمی بردارم، نمی خواهم با پذیرش سهم خود، دوباره کتی را سهیم کنم، از سویی دلم برایش می سوزد، نمی دانم چکنم؟
شایان- ونکوور

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به آقای شایان از ونکوور پاسخ میدهد

ماجرای زندگی شماحکایت مردی است که بسبب توجه بسیار شدید پدر ومادر همه ی جهان را رنگین و انسانها را دلسوز و عاشق پیشه می بیند. از نظر روانی بسیار تحت تاثیر نه تنها کتی بلکه هر کسی که بخواهد روی شما اثر بگذارند قرار می گیرید.
این شخصیت ها، در زندگی مرتب سرشان کلاه می رود و تقریبا از گذشته نمی آموزند. بعضی از افراد فعل پذیر ممکن است که به کم هوشی هم مبتلا باشند. رفتار شما با کتی رفتار یک عاشق با معشوق نبوده است. لازم به گفتن نیست خود شما در این باره به تفصیل گفته اید. در زمان حاضر هیچ پندی به گوش شما نخواهد رفت مگر آنکه هم امروز با یک روانشناس تماس بگیرید و هیچ عملی را پیش از درمان کامل خود انجام ندهید. شما نه تنها گرفتاری دیروز را با کتی داشته اید احتمالا آنرا ادامه خواهید داد. کتی میزان عشق خود را برای شما روشن کرده است. او توانسته است روی شما اثر بگذارد و اموال شما را تصاحب کند. برنامه ریزی ها همه از جانب او به آسیب رسانی به شما انجامیده است.
رها کردن شما فقط اندوه از دست دادن «عشق» نبوده است. اینک می اندیشید که مادر و خواهر خود را نیز در این رابطه از خود رنجانده اید و از اینکه همسر پیشین شما تصادف کرده دو دل هستید که آیا باید تا آخر عمر در خدمت او باشید یا نه؟ دیدار شما از روانشناس کمک می کند که شخصیت خود را از ابتدا نوسازی کنید!… احساس ترحم داشتن و انسان بودن به آن معنی نیست که ما اجازه ی چپاولگری و خیانت به دیگری بدهیم. بنظر من بهتر است ابتدا با خانواده خود رابطه بوجود بیاورید، رابطه ای که دلیل آن بدست آوردن ثروت آنها نباشد. کسی که محبت به مادر را نیاموخته باشد کمتر می تواند به دیگری عشق بورزد بعبارت دیگر عشق شما به کتی بیش از آنچه که عشق نامیده شود یک پناهجویی از فرد ضعیف به فرد قدرتمندی است که بتواند او را در جهان خطرناک حفظ کند، پیش از هر تصمیمی به ویژه در مورد کتی از روانشناس کمک بطلبید.