1667-32

هنوز در ایران بودیم، من دبیرستان را تمام کرده و در اندیشه تحصیل درخارج بودم، با دایی هایم درکانادا و امریکا حرف زده بودم، آنها قول هایی داده بودند، ولی من مطمئن نبودم که آیا از طریق آنها به هدف هایم میرسم یا نه؟ با اینحال مدارک تحصیلی و همه آنچه ضروری بود برایشان فرستادم، همان روزها مادرم توی جلد من رفته بود که باید ازدواج کنم، بچه دار بشوم، چون خواهرم از 4 سال قبل به هند رفته و بعد هم به استرالیا رفته بود و مسئله ازدواج را در زندگیش خط زده بود.
من زیر بار اصرار مادرم نمی رفتم، ولی او دست بردار نبود، پسر یکی از دوستان پدرم را مناسب ترین شخص می دانست. اسی از جمله جوانهایی بود که با سر و زبان خود، خیلی زود در دل ها جای می گرفت و دو سه بار مادرم را به ستارگان سینما نسبت داده و گفت این زن باید درخارج به دنیا می آمد تا سوپراستار می شد و مادرم نیز غرق در لذت می شد و حالا مادرم اصرار داشت من زن اسی بشوم.
از سویی اسی هم سرو کله اش پیدا شده بود، یکبار با مادر، یکبار با خواهرش و یا فامیل و دوست دیگری به خانه ما می آمد، با پدرم حرف میزدند، تا یک شب پدرم گفت چرا به تقاضای ازدواج اسی جواب نمی دهی؟ من گفتم چون قصد تحصیل درخارج را دارم، گفت اگر اسی بعد از ازدواج تو را به خارج ببرد و ترتیب تحصیل ات را بدهد چه می گویی؟ من گفتم اگر براستی چنین باشد، من رضایت میدهم. در همین گیرودار بودیم که پدر اسی مریض شد و مادرش گفت بعد از 2 سکته قلبی، او جان سالم بدر نمی برد، چرا شما ازدواج نمی کنید که او را به آخرین آرزویش برسانید؟
ازدواج من و اسی بدلیل بیماری پدرش در نهایت سادگی برگزار شد و من با اسی جدی حرف زدم و او قسم خورد، با من به خارج بیاید و امکان تحصیل مرا در رشته پزشکی که نهایت آرزویم بود فراهم سازد وحتی گفت من با سیستم جدیدی لوله هایم را می بندم که تو حامله نشوی! من همه چیز را باور کردم، ولی بهرحال باید صبر می کردیم تکلیف بیماری پدرش روشن شود، که بعد از 8 ماه او از دست رفت و من درانتظار بودم که اسی بار سفر را ببندد، همان روزها مادرم مرتب می گفت چرا می خواهی بروی خارج؟ همین جا برو دنبال رشته پزشکی، همین جا دکتر بشو و خدمت بکن و از ما هم دور نشو.
من سعی داشتم به او تفهمیم کنم، در ایران باید کنکور را طی کنی، بعد هم بعنوان یک دختر در دانشگاه با محدودیت هایی روبرو هستم و من ترجیح میدهم در فضای آزادتری درس بخوانم. همان روزها خانواده آپارتمان 3 خوابه ای را که از پدر اسی مانده بود بنام او کردند و ما به آنجا نقل مکان کردیم، اداره دو مغازه پدرش هم به گردن او و برادرش افتاد، من کلافه بودم، مادرم پیشنهاد کرد با دوستان خود سفری به ترکیه و دبی بکنم، موقعیت دانشگاه ها را بررسی کنم، اصلا ببینم آماده زندگی درخارج هستم، ولی من عقیده داشتم باید با شوهرم بروم، مادرم می گفت دختر! از این موقعیت استفاده کن، بدون شوهرت برو، خوش باش، اگر خواستی من و خاله ات هم می آئیم!
من با تشویق مادرم با یکی از دوستانم، راهی ترکیه شدیم و به مدت دو هفته من همه گونه تحقیق و بررسی انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که برای هدف های من فقط امریکا مناسب است. یکروز که خسته از خرید به هتل بازگشته بودیم، من به اسی زنگ زدم، جواب نداد، به دوستم شعله که در همسایگی ما زندگی می کرد زنگ زدم، او درمیان حرفهایش به من فهماند که در غیبت من، شبها زنی به خانه ما رفت و آمد دارد. من نگران شدم و بدون اینکه با کسی حرف بزنم، بی سروصدا و بدون اطلاع خانواده و حتی اسی به ایران بازگشتم حدود ساعت 8 شب به خانه رسیدم، جلوی حمام خانه با مادرم با لباس خواب روبرو شدم، با دیدن من کاملا جا خورد و درست همزمان اسی از درون اتاق خواب فریاد زد فریبا جان کجا رفتی برگرد عزیزم! یعنی او داشت مادرم را عاشقانه صدا میزد.
مادرم درحالیکه به شدت می لرزید ورنگش پریده بود سعی می کرد مرا آرام کند ، به نوعی توجیه کند، ولی من او را پس زده و به اتاق خواب رفتم و اسی را عریان روی تخت دیدم، او هم کم مانده بود از ترس سکته کند. من فقط نگاهش کردم و خانه را ترک کردم، نمی خواستم با آن حال و روز به سراغ پدرم بروم، چون فکر می کردم خون براه می افتد. به خانه دوستم رفتم و دو روز تمام بدون اینکه به تلفن دستی ام جواب بدهم آنجا بودم و اشک می ریختم. بعد از دو سه روز به اسی زنگ زدم و گفتم فقط مرا بدون دردسر، طلاق بده، من فقط همین را می خواهم. اسی بدون هیچ مقاومت و عکس العملی مرا طلاق داد. من حقیقت را برای دایی هایم گفتم، آنها خیلی ناراحت شدند و به من گفتند برو دبی، ما می آئیم و ترتیب ویزایت را می دهیم.
من فقط از پدرم خداحافظی کردم و به دبی رفتم و دو ماه بعد هم با کمک وکیل دایی ها خودم را به امریکا رساندم. من با آن ضربه کاری دیگر از ایران و فامیل دل کنده بودم، شب و روز درس می خواندم و پارت تایم کار می کردم و با هیچکس هم رفت و آمد و دوستی نداشتم. تا یکروز به خود آمدم و دیدم رشته دندانپزشکی را پایان داده و درحال گذراندن دوران تخصصی هستم.
دائی هایم که بکلی دور مادرم را خط کشیده و همه هم و غم خود را برای رسیدن من به هدف هایم گذاشته بودند، کمکم کردند، کلینیک خود را باز کردم و درست یادم هست اولین آگهی های کلینیک را هم درهمین مجله جوانان گذاشتند و برایم کلی بیمار هم فرستادند و مرا به جلو هل دادند و بعد از سالها من تازه بخود آمدم و دیدم سالهاست دور مسائل احساس به زندگی عادی را خط کشیده ام، به هیچ پیشنهاد دوستی، نامزدی و ازدواج هم جواب نداده ام. همان روزها مردی وارد زندگی من شد، که نمونه یک مرد اصیل بود، مرا خوب می فهمید، خانواده اصیل و شریف و آشنایی با آنها به من اتکاء به نفس تازه ای بخشیده بود، احساس می کردم بعد از سالها درمیان خانواده هستم.
دورادور می شنیدم که پدرم به طریقی از ماجرای من و مادرم باخبر شده و او را با دست خالی از زندگی خود بیرون انداخته و فامیل و آشنایان به بهانه اینکه مادرم زن فاسدی است که حتی به دخترش هم رحم نکرده، او را رانده اند، مادرم بعد از یک ازدواج نا فرجام با مردی که او را بارها کتک زده و روانه بیمارستان کرده، بکلی غیبش زده است، گرچه من نام مادر را در دفتر زندگیم خط زده بودم. من با مرد دلخواه خود ازدواج کردم و بعد از دو سال صاحب دو دختر دوقلو شدیم، احساس خوشبختی عمیقی می کردم تا حادثه ای دوباره زندگی مرا طوفانی کرد. درست در روز مادر، در خانه ام را زدند، مادرم بود، که شکسته و پیر و رنجور و بیمار به درون آمد و از من خواست تا او را کمک کنم، او را ببخشم. او را در آغوش خود بگیرم. من همچنان به خشم آمدم، چنان منقلب شدم و آن لحظات دردناک و تاریک در ذهنم زنده شد که دچار شوک روانی شده و به بیمارستان انتقال یافتم.
ظاهرا مادرم به یک متل ارزان قیمت رفته بود و شوهرم سعی داشت چشم و گوش مرا با واقعیت های تلخ آشنا کند اینکه روزگاری مادرم خطای بزرگی کرده ولی اینک شکسته و خرد شده و از پای افتاده و نیاز به کمک من دارد.
من واقعا درمانده ام که چه باید بکنم شاید من از فرهنگ و اخلاق ایرانی دور افتاده ام، شاید من باید او را ببخشم، ولی هرچه بخودم فشار می آورم امکان بخشش او را ندارم و شوهرم سعی دارد نظر مرا عوض کند. واقعا من چکنم؟
رویا- جنوب کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی
به بانو رویا از جنوب کالیفرنیا پاسخ میدهد

رویا ضربه ای که از رفتار مادر تحمل کرده است بسیار دردناک بوده است. چنین حوادثی بسیار کم اتفاق می افتد و درصد آن بسیار کم بوده است. گاه زمانی که زنی به بیماری روانی مثل گونه ای از وسواس و فشار درونی رنج ببرد اینگونه حوادث پیش می آید. هستند بانوانی که نه بمنظور آسیب رسانی به فرزند بلکه بدلیل روانی در رابطه با مرد تحمل خودداری ندارند وبی اعتنا به زندگی داخل خود ایجاد خطر می کنند.
زمانی که می شنویم مثلا پدری یا مادری پس از سالها جدایی از فرزند خود بدلیل نیاز به او پناه می برد باید چند چیزرا در نظر داشته باشیم. یکم آنکه بدانیم دلیل جدایی و پیشامد چنان حادثه ای چه بوده است؟ بعضی ها تصور می کنند که «پیری» به خودی خود می تواند حلال مشکلات باشد. گرچه تا حدی این حرف صحیح است ولی اغلب دیده شده است که اگر ریشه بیماری همچنان آدمی را در فشار قرار دهد حادثه میتواند به گونه دیگری اتفاق بیافتد. بنابراین بهتر است از این مادر پیر یک ارزیابی کامل روانی بشود تا روشن شود که موقعیت امروز او چگونه است؟
مطلب دیگر اینکه میزان کمک به مادر میتواند در طولانی مدت بین زن وشوهر ایجاد دشواری های تازه کند. یعنی باید روشن شود که مادر پیر به چه مقدار کمک نیازمند است؟ مطلب دیگر اینکه بانوئی که مادر خود را در چنان شرایطی دیده است نمی تواند این حادثه را در دیدارهای روزانه ندیده بگیرد بعبارت دیگر این کمک بهتر است درصورتی که ایشان با دیگری و یا محل دیگری زندگی کنند مورد توجه قرار بگیرد.
و در پایان یادآوری گذشته ایجاب میکند که رویا با روانشناس دیدار داشته باشد و درجلسات روان درمانی با شوهر خود این مسئله را از ابتدا تا امروز مورد بررسی و ارزیابی قرار دهد.