با گروهی از دوستان به مکزیک رفته بودیم، یکی از روزها جلوی یک بستنی فروشی، دختری زیبا و خوش اندام به من نزدیک شد و گفت مرا باخودت ببر امریکا، من زیر کتک های برادر و پدرم، بارها تا پای مرگ رفته ام. گفتم تو با این زیبایی چرا شوهر نکردی؟ چرا هنرپیشه نشدی؟ چرا رقصنده کلاب ها نشدی؟ گفت من خواستم هرکاری بکنم، آنها برسرم ریختند و پولهایم را گرفتند، اخیرا هم نقشه دارند مرا به خودفروشی بکشانند، من اگر مجبور شوم خودم را می کشم. گفتم چگونه تو را ببرم؟ گفت با من ازدواج کن، وقتی رسیدیم امریکا طلاقم بده، من هیچ چیزی نمی خواهم، من فقط آزادی می خواهم. اگر وجدان داری مرا نجات بده، گفتم چطور انگلیسی را بدون لهجه یاد گرفتی؟ گفت از بچگی این زبان را دوست داشتم با مسافران حرف میزدم، تا 12 سالگی حالت راهنمایشان را داشتم، بعد که پدر و برادرم غرق اعتیاد شدند به جان من افتادند، گفتم مادرت کجاست؟ گفت همین ها او را کشتند و خاک کردند، هیچکس هم سراغش را نگرفت، گفتم بگذار فکر کنم. همان شب با دوستانم حرف زدم، یکی از دوستان گفت تو ضرری نمی کنی، مدتی با یک دختر خوش هیکل و طناز عشق می کنی، بعد هم طلاقش میدهی، گفتم اگر طلاق نگرفت، اگر رهایم نکرد چه کنم؟ گفتند باز هم ضرری نمی کنی. تا گرین کارت اش صبر کن، خودش میرود، اینها فقط گرین کارت می خواهند. گفتم ولی پدر ومادرم را چکنم؟ گفتند ما با آنها حرف میزنیم و میگوئیم دختره از یک خانواده تحصیلکرده است.
فردا دوباره سوزانا را دیدم، به من التماس می کرد، گفتم اگر با من ازدواج کنی، بلافاصله به امریکا می آئی، گفت صبر میکنم، گفتم اگر پدر و برادرت مزاحم من شدند چکنم؟ گفت من به آنها می گویم تو پلیس مرزی هستی میخواهی همه ما را کمک کنی از مرز رد شویم.
علیرغم میل خودم با سوزانا ازدواج کردم و به سانفرانسیسکو بازگشتم. ولی هر روز تلفن میزد، تا من با یک وکیل حرف زدم، مسئله پدر و برادرش را گفتم به همان بهانه اقداماتی را شروع کرد و من در این فاصله دو سه بار به مکزیک رفتم و برایش لباس ، لوازم آرایش بردم، خیلی خوشحال شد و بی تاب آمدن به امریکا بود و سرانجام یکروز چمدان بست و راه افتاد و پرسیدم پدرت نفهمیده؟ گفت هیچ نمی داند وگرنه مرا می کشت. او را به امریکا آوردم و یکسره به سانفرانسیسکو بردم، مادرم به مجرد دیدن سوزانا گفت این دختر کار دست تو میدهد. یک آپارتمان دو خوابه گرفتم و من او را درخانه آزاد گذاشتم تا خود را پیدا کند. تا آن خاطرات تلخ را فراموش کند. یکی دو بار که به خانه آمدم دیدم رفته بیرون، تا دو سه ساعت نیامد، پرسیدم کجا بودی؟ گفت رفته بودم خیابان ها و وفروشگاهها را شناسایی کنم. اگر یکروز گم شدم بدانم کجا هستم. گفتم برنامه ات چیه؟ گفت برایم گرین کارت بگیر، بگذار نفسی به راحت بکشم من الان هم حاضرم کار کنم، گفتم چه کاری؟ گفت در کلاب ها برقصم! از جا پریدم وگفتم من اجازه چنین کاری را نمی دهم، گفت ولی من عاشق این کار هستم، گفتم فراموش کن، برایت یک شغل دیگر پیدا می کنم.
یکروز غروب که به خانه آمدم، خبری از سوزانا نبود، سوار بر اتومبیل در اطراف چرخیدم، تا جلوی یک کلاب رسیدم، نیرویی مرا به درون کلاب برد، گوشه ای نشستم. بعد از یک ساعت، ناگهان سوزانا را روی صحنه عریان دیدم، از جا پریدم، جلو رفتم، فریاد زدم سوزانا؟ یک سکیوریتی مرا از صحنه دور کرد، فریاد زدم این خانم زن من است، سکیوریتی گفت وقتی کارش تمام شد زن توست ولی حالا وسیله لذت مشتریان است، خواستم به گوش سکیوریتی بزنم، چنان مشتی به صورتم کوبید، که تقریبا بیهوش شدم، وقتی بخودم آمدم، گوشه ای در پارکینگ با صورت خونین افتاده بودم، با همان حال سوار اتومبیل شده و به خانه آمدم، سوزانا زیر دوش بود، در حمام را باز کردم و گفتم می دانی بخاطر تو چه بروز من آوردند؟ گفت تو نباید به آن کلاب می آمدی، گفتم یعنی تو که زن من هستی بدون اجازه من توی استریپ کلاب می رقصی و من حق ندارم به آنجا بیایم و اعتراض کنم؟ گفت اولا من هرکاری بکنم از تو اجازه نمی گیرم، بعد هم من کار خلافی نکردم، فقط رقصیدم و دستمزد خوبی هم گرفتم، اگر به من وقت بدهی، خیلی زود یک خانه می خریم. گفتم خانه پیش کش خودت، بیا طلاقت را بگیر و برو پی کارت، گفت تا گرین کارت بدستم نرسد، دست نمی کشم. گفتم من خودم برای طلاق اقدام میکنم. سوزانا حرفی نزد، ولی احساس کردم، چشمانش از کینه برق میزند.
ظاهرا سوزانا شب ها دیگر بیرون نمی رفت، من هم از او تشکر کردم، تا پیشنهاد کرد یک سری مجسمه گچی از تیوانا بخرم و بیاورم، تا آپارتمان مان را تزئین کند. من شب راه افتادم و برنامه ام این بود که صبح فردا بروم و غروب برگردم. حدود ساعت 11 صبح توی تیوانا بودم، درست از یک اصلی به فرعی پیچیدم، که ناگهان سه نفر برسرم ریختند و بروی سرم کیسه کشیدند و مرا با خود بردند.
بعد از حدود یک ساعت چشم باز کردم، درون یک زیرزمین بودم و از هر سویی مشت می خوردم، با التماس گفتم چرا مرا میزنید؟ یکی از آنها گفت این یک هشدار است، برگرد برو، سوزانا هرکاری خواست بکند جلویش را نگیر، گرین کارت اش را بگیر، تا ما برای بعد تصمیم بگیریم. یادت باشد ما در سانفرانسیسکو آدم داریم که همین بلا را سرتو و خانواده ات می آورند و الان هم باید حساب بانکی ات را خالی کنی و با کردیت کارت ات هم کلی خرید برای ما و برای سوزانا بکنی و مثل یک بچه خوب برگردی. من هرچه گفتند انجام دادم وغروب با حال زاری برگشتم. باخودم می گفتم میروم سانفرانسیسکو با پلیس حرف میزنم، شکایت می کنم، از دست سوزانا راحت می شوم وقتی وارد آپارتمان شدم با دو مرد قوی هیکل روبرو شدم روبرویم نشستند و گفتند همه دستورات را گرفتی؟ بدون هیچ مقاومت یا حتی خبرکردن پلیس عمل کن، وگرنه ترتیبی میدهیم، یک بسته هروئین توی اتومبیل یا خانه ات پیدا شود و برای همیشه بروی پشت میله های زندان! باور کنید احساس می کردم خواب می بینم. مثل صحنه های یک فیلم بود، بعد از دو سه روز سر کار رفتم، ولی اصلا حواسم به کار نبود، به تلفن های مادر وخواهرم نیز جواب نمی دادم، نوعی سرگشتگی وجودم را پر کرده بود. خیلی آرام و مهربان با سوزانا حرف زدم. گفتم واقعا از جان من چه می خواهید؟ سوزانا به گریه افتاد، ولی حرفی نزد، با خودم گفتم در پشت چهره سوزانا، رازهایی نهفته است که حاضر به افشای آن نیست، شاید از برادران خود می ترسد، شاید از مافیای مکزیکی ها واهمه دارد.
بعد از یک هفته جنگیدن با خودم به سراغ یک افسر آشنای پلیس رفتم، همه چیز را تعریف کردم، آنها بلافاصله سوزانا را فرا خواندند و سوزانا گفت از ترس جان اش هرچه آنها می خواهند انجام میدهد وگرنه کار در استریپ کلاب را نمی خواهد این شرایط را نمی خواهد، از آنها نفرت دارد، بعد توضیح داد هرچه در این مدت پول در آوردم برای برادرانم فرستادم، ولی آنها مرا برای شغل دیگری آماده می کنند برای انتقال مواد از مکزیک به لس آنجلس، آنها سالهاست به کار قاچاق مشغولند. عوامل بسیاری دارند ولی به آنها اعتماد ندارند چون بارها بسته ها گم شده و آدم هایش هم غیب شده اند.
پلیس بلافاصله اقدام کرده و در مدت یک هفته بعد باند را با راهنمایی سوزانا شناسایی و دستگیر کردند و صدها پاوند هروئین، کوکائین کشف کردند وهمه پولهای از دست رفته مرا هم بازگرداندند.
اینک من مانده ام و سوزانا، راستش دلم به ادامه زندگی با او راضی نیست، به او اطمینان ندارم، او را وصله خود نمی بینم. انگار هزاران مایل از او فاصله دارم. با خودم می گویم گرین کارت اش را بگیرم و رهایش کنم، در این مدت بارها گفته من تنها چراغ زندگیش هستم، تنها پناه و یاورش هستم، ولی من می ترسم، از آن آدمهای خطرناک، از اینکه سوزانا دوباره به آن قالب برگردد نمی دانم چکنم؟
فریبرز – سانفرانسیسکو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به آقای فریبرز از سانفرانسیسکو پاسخ می دهد

تردیدی نیست که شرایط محیط، هوای کنار دریا و دیدار از افرادی که پیش از آن تخیل دیدار آنها را داشتید سبب شد که تقاضای یک دختر مکزیکی را بدون درنظر داشت عواقب کاری که میکنید بپذیرید. در این میان متاسفانه دوستان به جای آنکه زیبایی سوزانا را غالب بر واقعیت چنین تصمیمی نسازند برعکس شما را تشویق به ازدواج با سوزانا کردند. پرسش این است که اگر سوزانا زیبا نبود آیا حاضر به این فداکاری می شدید؟ اگر پاسخ نه باشد نمی توان کمک رسانی به یک درمانده ی آنسوی مرز را دلیل ازدواج دانست. نکته دیگر این است که در این محاسبه می توانستید بیاندیشید که آیا یک دختر بدون آنکه تخصصی داشته باشد وقتی از پدر و مادرخود آنگونه ابراز خشم و شکایت می کند میتواند تا چه اندازه برای شما ایجاد دشواری کند؟… درهرحال همانگونه که دوستان فکرمیکردند بقول معروف گفتید «هم فال است و هم تماشا» با سوزانا ازدواج کردید و او پس از ورود به امریکا ناگهان تغییر اخلاق داد. معمولا می توانستید این تغییرخلق و خوی را درنظر داشته باشید ولی خواستید محبت را در حق او به کمال برسانید در سفرهایی به مکزیک مشکلاتی بوجود آورد که میتوانست سبب نابودی و یا زندانی شدن شما شود. افرادی که در کار مواد و خرید و فروش غیرقانونی آن هستند قادرند دست به هر جنایتی که لازم بدانند بزنند.
میگوئید پس از یک هفته که با خود درجنگ بودید به سراغ یک افسر پلیس که آشنای شما بود رفته اید و او بسادگی اقدامات قانونی برعلیه گروه مافیائی بعمل آورد. پرسش این است که چگونه پس از آنهمه گرفتاری همچنان برای مراجعه به قانون با خود درحال جنگ بودید؟
پرسش این است که آیا گرفتن گرین کارت برای سوزان که از چگونگی زندگی او باخبر نیستند ولی می دانید که با چه افراد خطرناکی در ارتباط است ضرورت دارد؟ آیا مهاجرت این گونه افراد به امریکا از آنان شهروند صادق و مردم دوستی خواهد ساخت؟ یا به ترویج مواد و نابودی جوانان منتهی خواهد شد؟