1512-22

21 سال پیش وقتی من و پسرم نادر وارد آلمان شدیم، هنوز موج ضد خارجی، اروپا را در بر نگرفته بود ما بعنوان پناهنده پذیرفته شده بودیم، درحالیکه پسرم 12 ساله ومن 34 ساله بودم، بکار پرداختیم. من در یک کودکستان و پسرم در یک بستنی فروشی که متعلق به یک مرد مهربان افغانی بود مشغول شدیم، البته یک مقرری ساده دولتی هم می گرفتم. یکروز که یک آلمانی به دروغ مدعی شد برای خرید بستنی صد مارکی به پسرم داده، قضیه بالا گرفت و کار به دادگاه کشید و من آن روز در دادگاه حضور داشتم و قاضی جوان با وجود گریه های من و پسرم با توجه به اینکه آن آلمانی مدرک و شاهدی نداشت، پسرم را به اتهام دزدی محکوم کرد و صد مارک به اضافه جریمه چند برابر از او گرفت وهمین سبب بیکاری پسرم مهران شد.
من هیچگاه آن روز دادگاه را فراموش نکردم، ولی همین حادثه سبب شد تا من تصمیم به تحصیل بگیرم و رشته وکالت را دنبال کنم. من بعد از ظهرها به کالج و بعد دانشگاه میرفتم، تمام روز کار می کردم، در این میان مهران هم درس می خواند، ولی متاسفانه دور ماندن من از او، سبب شد یکروز بخودم بیایم و پسرم را غرق اعتیاد ببینم، باور کنید ماهها دویدم تا شاید پسرم را از دام اعتیاد بیرون بیاورم، ولی متاسفانه به جایی نرسیدم و بعد از یکسال و نیم بکلی او را گم کردم و تلاشم برای پیدا کردن ردپایش هم به جایی نرسید.
بعد از 7 سال که من دوره وکالت را تمام کرده و در یک دفتر حقوقی کار می کردم، دوستی به من خبر داد که مهران را در لندن در زیرزمین یک مترو دیده که گدایی می کرده است. من هراسان وگریان به لندن رفتم، همه جا را زیر پا گذاشتم ولی هیچ نشانه ای از پسرم به دست نیاوردم و درهمان حال به آن قاضی جوان آلمانی لعنت فرستادم که با یک حکم ظالمانه سرنوشت پسر مرا عوض کرد.
من در کار وکالت آرام آرام جلو می رفتم، چون اصولا در آلمان، در دستگاه های قضایی، به غیر آلمانی زیاد میدان نمی دهند، ولی من نا امید نشده و همچنان در زمینه های مختلف حقوقی، تجربه می اندوختم تا بیشتر تلاش خود را در زمینه مهاجرت بکار بردم تا فریادرس هموطنان خود و بعد آنهایی که به ناحق در کمپ ها و پشت مرزها تا پای جان میروند باشم.
در این میان خواهر کوچکترم سودابه اصرار داشت به آلمان بیاید، او رشته حسابداری را تمام کرده بود، من خیلی راحت کمک اش کردم تا به آلمان آمد. آشنایان بسیاری داشتم که در سازمان های دولتی هم نفوذ داشتند، من بعد از طی مراحل اقامت رسمی و قانونی سودابه، ترتیبی دادم تا در یک کمپانی دولتی استخدام شود. بدلیل توانایی و پشتکار خودش خیلی زود مسئول یکی از بخش ها شد و با حقوق خوبی به ساختن آینده خود پرداخت.
توانایی های دور از انتظارش او را چنان مورد توجه مدیران کمپانی قرار داده بود که او را بعنوان مسئول یک شعبه مهم در برلین انتخاب کردند و به آن شهر منتقل شد. من خوشحال بودم، چون می دیدم خواهر کوچکترم در حال پرواز است و هر روز خبرهای خوبی برایم می آورد، با کمک هم پدر و مادر و برادرانم را به آلمان آوردیم، پدر و مادر به برلین رفتند و برادرها با من در کلن ماندند و من و سودابه برای اسکان آنها و آینده شان همه کار می کردیم و هر دو سه ماه یکبار همه در کلن دور هم جمع می شدیم. من در تمام این مدت بدنبال پسرم مهران بودم. تا یکروز صبح تلفن دستی ام زنگ زد و جواب دادم، آن سوی تلفن صدای شکسته مهران را شنیدم، پرسیدم کجایی؟ گفت در زندان لندن، گفتم چه شده ؟ گفت بخاطر مواد مخدر، گفتم آدرس کامل بده من همین فردامی آیم به سراغت، گفت از طریق دوستی شنیدم همه خانواده به آلمان آمده اند، من نمی خواهم آنها مرا با چنین وضعی ببینند، گفتم نگران نباش من ترتیبی میدهم که در شرایط خوبی با آنها روبرو شوی.
من سه روز بعد در لندن بودم، چون بعنوان یک وکیل مهاجرت آنهم از آلمان رفته بودم، با برخوردهای احترام آمیزی روبرو شدم و وقتی با مهران روبرو شدم، ابتدا او را نشناختم، چون اصلا با پسری که من می شناختم هیچ شباهتی نداشت. به او حق دادم که با فامیل روبرو نشود بعد از طی مراحلی، و پرداخت جریمه هایی، دادن ضمانت هایی و یاری از دوستان با نفوذ خود در آلمان و انگلیس، سرانجام بعد از 3 ماه و نیم او را به کلن آوردم.

1512-23

برایش آپارتمان جدایی اجاره کردم، او را به یک روانشناس آشنا سپردم و ترتیب یک شغل موقت، بعد هم ورزش و تغذیه خوب و مراقبت های ویژه را دادم تا به مرور پسرکم جان گرفت، رنگ و رویش باز شد و بعد از حدود 9 ما ه بکلی عوض شد و در آن شرایط رضایت داد با خانواده روبرو شود. البته همه در جریان زندگی گذشته اش بودند، به همین جهت با مهر با او روبرو شدند، مهران در میان خانواده و آن همه مهر و نوازش غرق شده بود و گاه از من می پرسید مادرجان، باور کنم که من دوباره به زندگی بازگشته ام؟
با اصرار و تشویق من، مهران دوباره تحصیل را شروع کرد و من الگوی خوبی برای او بودم، خوشبختانه همیشه استعداد درس خواندن و فراگیری داشت و من بعد از 3 سال او را بعنوان آسیستان خودم استخدام کردم ضمن اینکه شب و روز مراقبش بودم. با تشویق مهران، من بعد از سالها قلبم را بروی عشق باز کردم و به یکی از همکارانم که سالها بود خواستار من بود، جواب مثبت دادم و با او ازدواج کردم، ولی تن به جشن عروسی ندادم، چون نمی خواستم خاطره های بد گذشته و پدر زورگو و ظالم مهران را به یادش بیاورم.
بعد از ازدواج من بود که سودابه خبر داد عاشق شده و به زودی ازدواج خواهد کرد. من بیش از همه خوشحال شدم، چون سودابه دختری بود که در ایران دو نامزدی نافرجام داشت و چون من شانس زندگی مشترک ایده ال را در ایران نیاورد ولی گاه چنان از عشق حرف میزد که انگار او خوشبخت ترین دختر دنیاست، مرتب می گفت شوهرش از او بزرگتر و عاقل تر است، شوهرش یک آلمانی تحصیلکرده، اصیل و از یک خانواده قدیمی است که دلش میخواهد صاحب 6 فرزند بشود.
یادم هست یکروز غروب سودابه زنگ زد و گفت هفته آینده در برلین عروسی می کند و از همه ما خواست خود را آماده کنیم، من و شوهرم، برادران و نامزدشان، مهران و دوست دخترش، بعد از ظهر پنجشنبه راهی شدیم تا در آخر هفته در مراسم عروسی و مهمانی خانوادگی باشیم وقتی من و مهران وارد خانه سودابه شدیم و او شوهر آینده اش را به ما معرفی کرد، ما برجای خشک شدیم، شوهر آینده سودابه همان قاضی جوان سالهای دور بود که سبب سیه روزی مهران شد. من و پسرم به بهانه ای درون حیاط رفتیم، هر دو می لرزیدیم سودابه بدلیل ورود برادرانش متوجه حالات ما شد، ولی شوهرش بدنبال ما به حیاط آمد، روبروی من ایستاد و گفت چرا از دیدن من جا خوردید؟ گفتم شما یادتان رفته حدود 19 سال پیش بعنوان قاضی، پسرم را به ناحق محکوم کردید و همان محکومیت، او را به اعتیاد و آوارگی و سیه روزی کشید؟ راجرز دست مرا گرفته و گفت مرا ببخشید، من اشتباه کردم، من تحت تاثیر جو آنروز بودم، ولی امروز من عاشق خواهرتان هستم، ما دو سال است عاشق هم هستیم حتی سودابه حامله است.
من تکان خوردم و همان لحظه به بهانه این که برای حضور در یک دادگاه بسیار مهم باید امروز برگردم، در میان حیرت خواهر و خانواده ام با مهران به کلن بازگشتیم، سودابه مراسم عروسی را دو هفته عقب انداخت چون مادر راجرز هم ناگهان به بیمارستان انتقال یافت. من از شما می پرسم براستی چه باید بکنم؟ واقعیت را به سودابه بگویم، این وصلت را بر هم بزنم؟ یا سکوت کنم و راز را در دل نگهدارم؟
لطیفه – کلن

1512-24