1513-84

من از ایران هم علاقه عمیقی به حیوانات خانگی چون سگ و گربه و حتی طوطی داشتم، پدرم رضایت داده بود که یک سگ نسبتا بزرگ درخانه نگهداری کنیم، که البته بدلایلی لانه و آشیانه خود را داشت، ولی اغلب اوقات هم به جمع ما می آمد و تا پاسی از شب کنارمان بود. من وقتی ایران را ترک می گفتم، از شب قبل دور و بر من بود، در لحظه خداحافظی هم گریه می کرد. من با چنین روحیه ای به امریکا آمدم، بعد از پایان تحصیلاتم، یک آپارتمان دو خوابه اجاره کردم و زندگیم را با یک شغل نسبتا خوب شروع کردم.
3 ماه بعد وقتی مطمئن شدم می توانم سگ به آپارتمانم بیاورم، یک سگ که در همان لحظه اول نظرم را جلب کرد به خانه آوردم و نامش را رینگو گذاشتم و خیلی زود مهربان ترین همدم من شد. بعد از ظهرها با او راه می رفتم، شبها با او تلویزیون تماشا می کردم، ساعاتی که خانه نبودم، یک همسایه مهربان داشتم که مرتب به او سر میزد و تنهایش نمی گذاشت. درعوض هرگاه او هم در سفر و یا مهمانی دو سه روزه میرفت، من از گربه اش نگهداری می کردم.
رینگو گاه با من آوازهم میخواند، خیلی از دوستانم اجازه داده بودند او را به خانه هایشان ببرم، یا شام را در رستوران هایی بخوریم که رینگو هم بتواند گوشه ای لم بدهد.
رفت وآمدهای ما سبب شد تا اقلا 10 نفر دیگر را در همان مجموعه و کمی دورتر پیدا کنم که همه شان عاشق سگ بودند و سگ هایی به اندازه های مختلف داشتند، بهانه خوبی برای گفتگو بود، من چند دوست خوب پیدا کردم، که در میان آنها لیندا که یک گربه کوچولو داشت با من به مرور صمیمی شده و کارمان به علائق جدی کشید.
یک سفر دو روزه به آبشار نیگارا، رابطه ما را عاشقانه کرد و تقریبا 4 شب در هفته با هم شام می خوردیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم ودر ضمن سگ و گربه مان نیز باهم صمیمی شده و به بازی می پرداختند.
درست به همان اندازه که من رینگو را دوست داشتم، لیندا به سوزی علاقه داشت، اغلب روزها برای خرید لباس ووسایل بازی و انواع غذاها به فروشگاه ها سر میزدیم و درهمین فاصله من با خانواده او آشنا شدم، که پدر و مادر بسیار مهربان و فهمیده ای داشت، ولی برادرش ضد خارجی بود، هر بار که ما به رستوران می رفتیم، یا بدلیلی من به خانه آنها میرفتم، رالف برادرش به من به بهانه ای و نیش زبان میزد، گاه می گفت شما در ایران کارخانه بمب و نارنجک دارید؟ پدر شما با شتر به سفر میرود؟ من این حرفها را به شوخی می گرفتم و می گفتم نه! پدرم استاد دانشگاه است، بمب نارنجک ما، یک باغ پر از گل های لاله است.
دوسه بار لیندا در برابرش ایستاد و گفت چه تو بخواهی و چه نخواهی، ما عاشق هم هستیم و بزودی ازدواج می کنیم و صاحب چند فرزند هم میشویم که تو بهرحال دایی آنها به حساب می آیی! رالف می خندید و زیر لب فحش می داد و گاه می گفت من فقط می ترسم یک شب خانه مان منفجر شود!
این وضع ادامه داشت، ضمن اینکه مادر لیندا، به من علاقه خاصی داشت و دو سه بار هم دماغ پسرش را سوزاند و گفت کاش همه مردم جهان مثل ایرانی ها با احساس و خانواده دوست بودند. خوشبختانه ما بعد از یکسال ازدواج کردیم و رالف به بهانه ای به سفر رفت و حاضر نشد در مراسم حضور یابد.
2 ماه بعد رالف با یک جوان ایرانی درگیر شده و کارشان به زدوخورد کشید و در این حادثه بینی آن جوان شکست و بلافاصله پلیس رالف را دستگیر نمود و بعد هم وکیل اش ماجرا را دنبال کرد، رالف ناچار شد با یک وکیل حرف بزند، او خیلی راحت گفت 30 هزار دلار می گیرد پرونده را شروع می کند. هم رالف و هم خانواده کاملا دستپاچه شده بودند من پیشنهاد دادم ماجرا را دنبال کنم. آنها خیلی خونسرد گفتند به جایی نمی رسی، گفتم شما دخالت نکنید و به من بسپارید. من بلافاصله به آدرس آن جوان مراجعه کردم و با او از نزدیک حرف زدم، ابتدا خیلی عصبانی بود، ولی وقتی من گفتم این شخص برادر زن من است، آرام شد و بعد از دو سه دیدار فقط هزینه بیمارستان را که حدود 4 هزار دلار بود درخواست نمود و گفت من شکایتم را پس می گیرم، من 4 هزار دلار پرداختم و قضیه را تمام کردم، ضمن اینکه آن جوان گفت این درگیری عمدی نبوده و اتفاقی بوده است.
روزی که نامه دادگاه به دست رالف رسید، کاملا جا خورد و گفت هنوز باورم نمیشود، گفتم ایرانیان بیشتر با قلب پر از مهرشان گام بر می دارند نه با تفکر پر از کینه شان.
بعد از این حادثه رالف به کلی عوض شد، او حتی به روی دیگر دوستان خود هم تاثیر گذاشت، بطوری که من برای اولین بار به جمع دوستان شان رفتم و گاه شبها در یک کلاب جمع می شدیم و همین دلیل شروع یک بیزینس جدید شد که زندگی همه مان را دچار تحول کرد.

1513-85

در یکی از آخر هفته ها من به عیادت دوستی در یک شهر دورتر رفتم، لیندا گرفتار سرماخوردگی شدید مادرش و اولین ماههای بارداری خود بود. در میان راه بدلیل باران شدید، ناگهان من دید خود را از دست داده با نور شدید چراغ های اتومبیل روبرویی، از جاده خارج شدم و اتومبیل با یک درخت برخورد نمود و من هیچ نفهمیدم. بعد از لحظاتی بخود آمدم، خوشبختانه رینگو با من بود. آسیبی ندیده بود، ولی تلفن دستی ام خورد شده بود من قدرت حرکت نداشتم، در یک لحظه فکری به خاطرم رسید، قبلا گاه یادداشتی به او می بستم و برای لیندا می فرستادم که رینگو یکسره به آپارتمان او میرفت و بر می گشت، این بار یادداشت کوچکی نوشتم و از هر کسی که آنرا میخواند کمک خواستم و به گردن رینگو آویختم و او را روانه کردم، یک ساعت بعد اتومبیلی در بالای جاده توقف کرد و با چراغ به سراغ من آمدند و بعد هم پلیس و آمبولانس رسید و همه نجات مرا مدیون رینگو دانستند که به حق چنین بود. من تازه فهمیدم که رینگو چقدر باهوش است چقدر به من علاقه دارد و چگونه حتی از جان خود می گذرد و تن به هر حادثه ای می دهد.
از آن روز رینگو برای من موجود نازنینی شده بود که بیشتر از همیشه مراقبش بودم و متاسفانه همین سبب حساسیت های لیندا شد. لیندا کم کم نسبت به حضور رینگو عکس العمل نشان می داد و می گفت دیگر جای رینگو در اتاق ما نیست چون ما بچه ای در راه داریم. من به او اطمینان می دادم که با تولد بچه، فکری بحال رینگو و سوزی هم می کنیم.
لیندا می گفت تو کاری به کار سوزی نداشته باش، فقط باید در اندیشه واگذاری رینگو به دوست و آشنایی باشی! من با شنیدن این حرف جا خوردم، ولی حرفی نزدم، چون نمی خواستم سبب ناراحتی لیندا در دوران حاملگی اش باشم بعد از 3 ماه پسرمان بدنیا آمد، من برای راحتی خیال لیندا، جا و مکانی برای رینگو در یکی از اتاق ها تهیه دیدم و با اینکه به شدت ناراحت بود و بدنبال من گریه می کرد، ولی به او فهماندم که باید شبها در این اتاق بماند و عجیب اینکه بنظر می آمد رضایت داده است. البته من گاه شبها یکی دو ساعت با او به تماشای تلویزیون می نشستم، با رینگو راه میرفتم، ولی تا حد ممکن او را جلوی چشمان لیندا نمی آوردم تا یک شب لیندا بر سر من فریاد زد که تو مثل اینکه یادت رفته پدر شده ای؟ تو باید به پسرمان برسی، با او بازی کنی، با او وقت صرف کنی، نه با یک سگ؟ من گفتم رینگو فقط یک سگ نیست، او همدم سالهای تنهایی من، نجات بخش من بوده است. لیندا بعد از دو سه هفته گفت من دیگر تحمل دیدن رینگو را ندارم، تو باید او را به دوستان خود ببخشی. گفتم من چنین نخواهم کرد، گفت پس من از این خانه می روم، گفتم چرا بعد از چند سال مهر به رینگو حالا دشمن او شده ای؟ گفت چون او حتی جای مرا در خانه گرفته است، گفتم من چه کوتاهی کرده ام؟ گفت من نمی دانم، فقط عذر رینگو را بخواه.
من درست 3 هفته است با لیندا جر و بحث دارم، راستش این مسئله مشکل را نمی توانم با هیچکس درمیان بگذارم با خودم گفتم برای شما بنویسم و همه جمع ها بخوانند و ببینند بعضی حساسیت ها چه بروز زندگی ها می آورد و چگونه بعضی ها معنای رابطه عاطفی میان انسانها و حیوانات را نمی فهمند.
من از شما می پرسم واقعا چکنم، نه من می توانم از لیندا دست بکشم و نه می توانم رینگو را رها کنم؟
بهرام- شیکاگو

1513-86