1690-91

من به امید تحصیل به امریکا آمدم، ولی از همان روزهای اول چنان گرفتار هزینه های زندگی شدم، که بکلی تحصیل فراموشم شد، امکان فراگیری حرفه ای را هم بدست نیاوردم، ابتدا در یک مک دانالد بکار مشغول شدم. چون سخت کار می کردم، مرا تا پای منیجر آن فست فود هم پیش بردند، یکروز یک مشتری به من گفت حاضری در یک رستوران کارکنی؟ گفتم چه رستورانی؟ گفت یک رستوران گرانقیمت ایتالیایی، که حداقل دو برابرحقوق بگیری، گفتم چه تضمینی وجود دارد؟ گفت قرارداد 5 ساله می بندیم، گفتم چرا مرا انتخاب کردید؟ گفت من همه روزه برای گرفتن اوردرهای دخترم به اینجا می آیم، می بینم چگونه کار می کنی و چه محبوبیتی میان بزرگسالان و بچه ها داری. گفتم نمی خواهم کار این شعبه را لنگ بگذارم، باید مدتی به من وقت بدهید، گفت یک ماه کافی ست؟ تلفن و آدرس و مشخصات رد و بدل کردیم و من خوشحال شدم و دست آن آقا را فشردم و بدنبال تهیه مقدمات رفتم.
تا من از آن فست فود خداحافظی کنم، کلی اشکهایم را ریختم، چون نه تنها مسئولان آن فست فود بلکه مشتریان دلتنگ من شده بودند، ولی قول دادم گاهی به آنها سر بزنم، حتی قول دادم تا مدتی روزهای یکشنبه بدون دریافت حقوق به آنجا بروم و با آن بچه های مهربان و نازنین باشم. شغل جدید امتیازات خوبی داشت، مدیر رستوران به من توصیه کرد بدنبال فراگیری شغل شف یا سرآشپزی بروم، می گفت تو استعداد زیادی داری، در امریکا یک شف خوب و ماهر به اندازه یک نماینده مجلس حقوق می گیرد.
من سعی کردم این رشته را هم بیاموزم، خصوصا آمیختن آن با غذاها و تست ایرانی، ادویه جات مختلف، که بمرور جا افتاد، سبب اعجاز و تحسین همه اطرافیان شد.
تام یکی از شرکای این مجموعه رستوران ها، در جلسات مشورتی و ماهانه به من توجه خاصی نشان میداد، یکی دو بار هم در گوشم گفت نمی دانستم دختران ایرانی اینقدر زیبا هستند، من هم به شوخی گفتم من هم نمی دانستم مردان امریکایی اینقدر خوش تیپ هستند و هر دو خندیدیم ولی من می دانستم که تام به قولی تو نخ من است تا یک شب که به مناسبت کریسمس همه دور هم جمع بودیم، تام مرا به رقص دعوت کرد و در همان لحظات به من فهماند که عاشق من شده، قصدی هم بجز ازدواج ندارد من هم گفتم تنها به ازدواج فکر می کنم و اهل رابطه آزاد و گذرا نیستم. از آن شب ببعد من و تام هفته ای دو بار با هم بیرون می رفتیم تا یک شب با مادرش شام خوردیم. مادرش گفت شما منتظر چه هستید؟ من گفتم پدر ومادرم نزد برادرم در لندن زندگی می کنند، من میخواهم با حضور آنها ازدواج کنم، بعد گفتند چرا دعوت شان نمی کنید؟ گفت از همین فردا شروع می کنم.
در همین فاصله، یک شب وقتی سوار اتومبیل می شدم، خانمی به من نزدیک شده و گفت می خواستم از یک موضوع مهم با شما حرف بزنم اجازه میدهید بیایم داخل اتومبیل تان؟ گفتم من شما را نمی شناسم، بلافاصله کارت شناسایی خود را که یک پزشک متخصص بود نشانم داد گفتم چه صحبتی با من دارید؟ گفت بمن ده دقیقه وقت بدهید! من در را باز کردم و آن خانم روی صندلی نشست و گفت من چند بار به این رستوران آمده ام، از رفتار و کردار و مهربانی شما لذت بردم، شما را انسانی محترم و فرشته صفت دیدم به همین جهت وقتی فهمیدم در آستانه ازدواج با تام هستید، خواستم شما را آگاه کنم، شما حیف هستید، قربانی یک مرد بظاهر محترم ولی شیاد و هوشیار بشوید.
من که تکان خورده بودم، آشکارا دستم می لرزید، گفتم شما با چه مدرک و سندی چنین حرفی میزنید؟ سوزان گفت صبر کنید، بعد رفت و از اتومبیل خود یک پرونده آورد و جلوی من آنرا گشود، بالای ورقه ها نام تام و فامیل وآدرس او دیده می شد، بعد سوزان توضیح داد که تام دچارHIV است، ولی اگر به تام بگوئید که از کجا خبردار شدید من شغل و آینده ام به خطر می افتد. من که همچنان بدنم می لرزید، اشکهایم نیز سرازیر شد، در یک لحظه همه آرزوهایم را برباد رفته دیدم و همان لحظه تصمیم گرفتم، از آن رستوران و از فضای زندگی تام بکلی خارج شوم. از سوزان تشکر کردم و فردا به بهانه سفر به مدیر رستوران خبر دادم که موقتا سر کار نمی آیم، بعد تلفن هایم را قطع کردم و چند روز بعد راهی لندن شدم، تا در کنار پدر و مادر وبرادرانم، تحمل این ضربه را داشته باشم.
نگذاشتم آنها ازماجرا خبردار شوند، ولی بعد از یک هفته به مدیر رستوران خبر دادم که من بدلیلی دیگر سر کار و اصولا به امریکا بر نمی گردم و باقیمانده حقوقم را به حساب من واریز کنند.
این ضربه بدجوری مرا از پای انداخته بود، چشم دیدن هیچکس را نداشتم، در لندن هم مرتب از خانه بیرون می آمدم و با یکی از دوستان قدیمی ام به دیدن اماکن تاریخی میرفتم تا سرگرم باشم.
بعد از دو سال به نیویورک بازگشتم، در صندوق پستی ام دهها نامه از تام داشتم، که همه را پاره کردم بعد با پس دادن آپارتمانم، به واشنگتن دی سی آمدم، در اینجا یک شغل جالب و پردرآمد تازه ای پیدا کردم و خودم را غرق کار و دوستان تازه کرده و سعی داشتم بکلی آن گذشته را فراموش کنم.
دو سال پیش با مهدی که در یک اداره دولتی کار می کرد آشنا شدم، انسان خوب و مهربانی که یک تجربه تلخ زناشویی داشت نمی دانم چرا به سوی او کشیده شدم، ولی یکروز بخود آمدم، که دوباره قلبم گرم شده بود، آشنایی با پدر و مادر و خواهران مهدی، مرا به زندگی تازه و مشغولیات جدیدی کشاند. از آن همه عشق و مهربانی در گردهمایی فامیلی آنها لذت می بردم و خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم، من با مهدی ازدواج کردم، با هم زندگی خوب و دور از تنش را آغاز کردیم، من بعد از سالها احساس خوبی داشتم پدر ومادرم را دعوت کردم، آنها چند ماهی مهمان ما بودند، همه شان حرف از بچه دار شدن میزدند، که به این آرزو هم رسیدند، من و مهدی صاحب یک دختر و یک پسر دوقلو شدیم. یادم هست درست چند ماه پیش بود که یکی از دوستانم خبر داد، در آستانه ازدواج است اصرار کرد من و مهدی و دوقلوها در آن مراسم باشیم، مراسم در نیویورک بود، من راستش زیاد دل خوشی از نیویورک نداشتم ولی سرانجام برای عروسی رفتم.
روز بعد از عروسی، من به سراغ آن مک دانلد رفتم، تا خاطره ای را زنده کنم، نیم ساعت بعد که بیرون آمدم، متوجه یک اتومبیل شدم که درون آن تام با سوزان نشسته بودند، در یک لحظه یاد آن روز افتادم و تازه فهمیدم که آن دیدار و آن حرفها و مدارک یک توطئه از سوی سوزان بوده است. آنها را دنبال کردم، خانه شان را یاد گرفتم، بعد بیکی از همکارانم در رستوران زنگ زدم، او برایم گفت سوزان قبل از من مدتی با تام دوست بوده است! دیگر همه چیز برایم روشن شد.
راستش تصمیم گرفته ام به تام تلفن بزنم و همه چیز را بگویم، البته دیگر من راه زندگیم از او جداست ولی می خواهم به او بگویم که سوزان چه موجود خطرناکی است، از سویی باخودم میگویم این کار من سبب جدایی آنها و ویرانی ذهن تام می شود، درمانده ام که چه کنم؟
ملیکا – واشنگتن دی سی

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به بانو ملیکا از واشنگتن دی سی پاسخ می دهد

در رابطه با «تام» بودید که ناگهان سوزان بعنوان یک پزشک متخصص خود را به شما نزدیک کرد که از راه دلسوزی به شما بفهماند که ادامه ی راهی که در پیش دارید منجر به بیماری و مرگ خواهد شد و شما بدلیل آنکه او خود را پزشک معرفی کرده بود پذیرفتید که دربرابر واقعیتی قرار دارید که نمیتوان به سادگی از آن گذشت. ترک یار و دیار کردید و به خانواده خود در لندن ملحق شدید ولی مدتها این اندوه با شما بود و با خود می اندیشیدید که چگونه در ایجاد یک رابطه عاشقانه اینگونه دروغگویی ها و پنهانکاری ها می تواند وجود داشته باشد؟
آشنایی با مهدی و داشتن دو فرزند، همه ی گذشته ها را به فراموشی سپردید. ولی بدلیل دیدار از دوست و شرکت درعروسی و بازدید از محل کار سابق ناگهان متوجه شدید که بانویی که خود را بنام پزشک جا زده بود توانسته بود شما را از رابطه خارج و خود را به تام نزدیک تر و سپس با او ازدواج کند.
کل این ماجرا به شما چه می آموزد؟ باید دانست جدا از شغل و مقام و درجه تحصیلی هرکسی که با ما تماس می گیرد که ناگهان ما را درجریان خبری قرار دهد از ما چه میخواهد؟ و یا چه منظوری دارد و یا چه سودی از آن می برد؟
اینگونه پیشامدها می تواند در رشد آدمی و دوباره اندیشی ها در هر تصمیمی به ما یاری دهد. اگر هنوز این موضوع سبب ناراحتی شماست با روانشناس در تماس باشید. درغیراینصورت بگذارید این خانواده با داشتن فرزند به زندگی خود ادامه دهد. در هرحال آنچه مهم است خوشبختی امروز شماست که باید قدر آنرا بدانید.