1514-85

از بس در خانواده ما، تعصب و بقولی غیرت وجود داشت و ما دخترها تحت حصار خاص، حتی حق دوستی با دخترهای غیرفامیل را نداشتیم، من همیشه با خودم می گفتم در آینده باید مردی را پیدا کنم که روشنفکر وآزاده باشد. در دوران دبیرستان در تهران، حمید دوست پسرم هم غیرتی بود، یکی دو بار که پسرها به من نگاه انداختند و لبخند زدند، به جان شان افتاد و مرا هم متهم نمود که لابد کار زشتی، حرکت ناهنجار و جلفی کردی که با تو چنین کردند!
حمید عاشق من بود، ولی من به هر بهانه ای بود از او جدا شدم و قبل از آنکه او بتواند به خواستگاری بیاید و یا مرا تهدید کند اگر با هر کس دیگری باشم روزگارم را سیاه می کند، با خانواده از ایران خارج شدیم.
ما با توجه به اقدامات عموهایم، یکسره به ونکوور آمدیم و در این شهر که از دیدگاه من زیباترین شهر دنیا و امن ترین شهر است ساکن شدیم. من حوصله تحصیل نداشتم، این را به مادرم گفتم. او توصیه کرد بدنبال حداقل یک تخصص بروم، من مدیکال آسیستان را پسندیدم و بعد از دو دوره درکالج، در یک کلینیک بزرگ استخدام شدم. در این کلینیک حداقل 5 تا از دکترها دوستدار رابطه با من بودند، ولی من به همه آنها فهماندم فقط در پی ازدواج هستم، یکی از آنها پیشنهاد داد با او دوست بشوم و همه ماهه 4 روز برویم جزایر کشورهای لاتین یا حتی اروپا، ولی من گفتم ترجیح می دهم برویم تورنتو، ولی با من ازدواج کند.
رابرت یک پزشک متخصص اهل رومانی بود که شدیدا به من توجه داشت، وقتی فهمید من فقط به ازدواج فکر می کنم گفت حاضر است با من وصلت کند، به شرط اینکه حداقل یکسال مرا از نزدیک بشناسد، من موافقت کردم ولی گفتم تن به رابطه جنسی نمی دهم، او پذیرفت ولی در یک سفر دو روزه مرا بشدت مست کرد و با من در بستر خوابید. من وقتی به خود آمدم به شدت ناراحت شدم، فردا صبح بی خبر به شهر برگشتم، او از کار خود پشیمان شد، ولی سرانجام اعتراف کرد که واقعا عاشق من و مشتاق ازدواج با من است، ولی متاسفانه هنوز در رومانی همسر و دو فرزند دارد. من خیلی اذیت شدم، حتی مرخصی گرفته و 20 روزی سرکار نیامدم بعد از رابرت تا یکسال از هرچه مرد بود فرار می کردم. تا در یک حادثه رانندگی، با استیو اهل انگلیس آشنا شدم، شاید زیاد خوش تیپ نبود، ولی پر از هیجان و شور و مهربانی بود.

1514-86

استیو یک امتیاز دیگر هم داشت، آنهم روشنفکری اش بود. از اینکه مردی مرا ستایش کند، خوشحال می شد و به من تبریک می گفت و حتی به بعضی مردها می گفت این ستاره درخشان مال من است.
بعد از یک سال من و استیو با هم ازدواج کردیم، من به خانه بزرگ او نقل مکان نمودم. مهمانی ها شروع شد و من می دیدم، که همه با هم میرقصند همه با هم صمیمی هستند، شوخی می کنند. این رابطه ها مرا خوشحال می کرد، با خودم می گفتم صحبت و نزدیکی دلیل روابط نیست.
یک سفر 5 روزه به «کابو» درجنوب مکزیک، خیلی ازحقایق را بر من روشن ساخت، آنهم اصرار استیو در مورد پوشیدن مایوهای بسیار سکسی بود، من زیاد راضی نبودم ولی او می گفت نمی خواهم از هیچ زنی عقب بمانی، تو باید چشم ها را خیره کنی!
من به خواسته او لباس دلخواهش را پوشیدم، همین سبب شد مردها مرتب در گوش من زمزمه کنند، یکی از آنها حتی به من گفت حاضر است قصر بزرگ خود را بنام من بکند، به شرط اینکه همین هفته طلاق بگیرم و زن او بشوم.
این برخوردها مرا ترساند، ولی چون هنوز چیز و رفتار غیر عادی ندیده بودم. سکوت کردم تا در یک کروز یک هفته ای با گروهی از دوستان استیو همراه شدیم. در آن کروز بود، که من متوجه رابطه پنهانی بعضی از مردها با بعضی زنها شدم. که بیشترشان همسر و فرزندانی داشتند.
یکبار که من از کازینوی کشتی بر می گشتم، از دور در تاریکی دو نفر را دیدم که همدیگر را عاشقانه می بوسند، کنجکاو شدم، از پشت دیوار به آنها نزدیک شدم و با حیرت استیو را دیدم که همسر یکی از دوستان خود را می بوسد، فریاد زدم و به استیو حمله بردم، سعی کرد مرا آرام کند، وقتی گفتم اگر من چنین می کردم چه می کردی؟ خیلی راحت گفت یکی دو تا خطا عیبی ندارد و قابل بخشش است، من هم شاید دومین بار باشد، که خانمی را می بوسم.
من تا آخر سفر با استیو حرف نزدم، ولی برای لجبازی با او با یکی دو نفر رقصیدم، با خودم گفتم که در بازگشت تقاضای طلاق می کنم، ولی وقتی به خانه برگشتیم من متوجه حاملگی ام شدم. همین مرا متوقف نمود و استیو را شب و روز به مراقبت از من واداشت، مرتب برایم هدیه می آورد و انواع میوه و شیرینی و غذا تهیه می کرد.
وقتی دخترم به دنیا آمد، با استیو حرف زدم، گفت من رابطه های گاه به گاه را از دید دیگری نگاه می کنم، من معتقدم اگر زن و شوهر هر دو سه سال یکبار تن به یک رابطه پنهانی بدهند، پیوند زناشویی شان محکمتر میشود!
من با عصبانیت می گفتم چگونه خیانت می تواند پیوندها را استحکام بخشد؟ می گفت نوعی تنوع است، نوعی احساس گناه است شاید کار همین رابطه ها سبب گردد آدمها قدر هم را بیشتر بشناسند. من می گفتم تو چگونه همین شرایط را در مورد تحمل می کنی؟ می گفت اگر من نفهمم مشکلی ندارم، ولی اصلا دلم نمی خواهد در جریان باشم.
یکسال پیش دوباره یک سفر 5 روزه بخاطر ازدواج یکی از دوستان استیو پیش آمد، من یک شب به اصرار شوهرم مشروب زیادی خوردم و نفهمیدم چه شد، چون وقتی فردا صبح چشم باز کردم، خودم را در بستر دیگری دیدم، با وحشت از جا پریدم آن آقا گفت چرا ناراحتی؟ استیو هم با زن من غیب شده!
من احساس بدی داشتم. در بازگشت با خودم عهد کردم دیگر در هیچ سفر جمعی شرکت نکنم، از استیو خواستم مرا از این معرکه ها دور کند. استیو می گفت چرا؟ وقتی من شکایتی ندارم، تو هم شکایتی نداشته باش!
من دوباره حامله هستم، دچار نوعی افسردگی و اضطراب شده ام، هم ادامه این زندگی برایم مشکل است و هم وجود دو فرزند، مرا از جدایی دور می سازد، ضمن اینکه دخترم عاشق پدرش است، من استیو را دوست دارم و او هم عاشقانه مرا دوست دارد، ولی تحمل این شرایط را ندارم و درمانده ام که چه کنم؟
رویا- ونکوور

1514-87