1496-84

نوروز بود، در خانه ما رفت وآمدهایی جریان داشت، صحبت از خواستگار تازه برای خواهرم سمیرا بود، من در همان سن 8 سالگی می دانستم که سمیرا عاشق پسری است، آنها گاه درخفا همدیگر را می بینند و حالا ورود یک خواستگار غریبه، سمیرا را دچار اندوه کرده بود، خوب می دانست هرچه پدر تصمیم بگیرد همان خواهد بود. صحبت از خواستگاری بود، که خانواده اش مقیم تهران هستند و خودش در امریکا سالهاست زندگی می کند.
در شیراز هنوز رسوم سنتی برای خواستگاری جریان داشت و آن شب با وجود اینکه سه روز به عید مانده بود، خانه ما پر از مهمانان تازه شد و درحالیکه سمیرا در اطاق خودش اشک می ریخت در اتاق مهمانخانه ما، برای آینده او تصمیم گرفته شد و با دستور مادرم، سمیرا با یک سینی چای و شیرینی وارد اتاق شده و به قولی خودش را به خواستگار و خانواده اش نشان داد، ولی در آخرین لحظه سمیرا سینی چاغ داغ را بروی شلوار خواستگار ریخت وهمین سبب هیاهویی شد و بعد هم مادر خواستگار گفت مثل اینکه این عروس برای ما شگون ندارد.
این را بگویم که مادرم بدلیل ازدواج در 15 سالگی خیلی جوان و زیبا بود و بارها خواستگارانی برای مادر به در خانه آمده بودند و آن شب هم مادر خواستگار در گوش مادرم گفت کاش شما شوهر نداشتی!
بدنبال پیدا شدن دو خواستگار دیگر، سمیرا یک شب با همان پسر فرار کرد و بعد از یک ماه و نیم بقول خودش حامله به خانه بازگشت، پدرم می خواست او را بکشد، ولی پدر بزرگم گفت چه بخواهید و چه نخواهید پای یک موجود بیگناه دیگر هم در میان است و پدرم علیرغم میل خودش به ازدواج سمیرا رضایت داد ولی به آنها گفت برای همیشه از جلوی چشمانم دور بشوید که سمیرا براستی از ما جدا شد و هنوز بعد از این همه سال ما نمی دانیم او کجاست و چه می کند.
من 14 ساله بودم که پدرم دچار سرطان ریه شد چون هر روز دو بسته سیگار می کشید و باکش نبود، سرطان خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، او را از پای انداخت و من ومادر و برادرم منوچهر به خانه پدربزرگ رفتیم و در طبقه پائین آنها سکنی گرفتیم و خانه ما را اجاره دادند.
مادرم بعد از دو سال ونیم تصمیم به سفر به خارج گرفت. چون یکی از خاله هایم در سیاتل زندگی می کرد و مرتب از مادرم می خواست به او بپیوندد، ولی با وجود مخالفت پدربزرگم، مادر هرچه داشتیم فروخت و بعد از 9 ماه همگی به سیاتل آمدیم.
من آنروزها یک دختر 18 ساله بودم، که چشم ها بدنبال من بود. من به کالج میرفتم، در آنجا یکی از معلمین کالج عاشق من شده بود، سرانجام به دیدار مادرم آمد و خواسته خود را عنوان کرد. راستش من هم از او خوشم می آمد، ولی مادرم عقیده داشت هنوز ازدواج برای من زود است، هرچه بود آقا را پشیمان کرد و بعد از چند ماه من آنها را با هم در یک رستوران دیدم، که عاشقانه همدیگر را می بوسیدند! من بدون اطلاع مادر، با یک جوان استرالیایی دوست شدم «ریکو» جوان پر احساسی بود، از من 7 سال بزرگتر بود ولی کاملا با هم هماهنگ بودیم.
من بخاطر تولدم، ریکو را هم دعوت کردم و مادرم سرانجام ماجرا را فهمید و گفت بنظر جوان خوبی می آید، او را به شام دعوت کرد و بعد از دو سه جلسه احساس کردم مادرم توجه خاصی به ریکو نشان میدهد و شوخی ها و درگوشی هایشان مرا آزار می داد تا ریکو فارغ التحصیل شد. بکلی غیبش زد، من اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم، ولی دو ماه بعد یکی از دوستانم خبر داد، که مادرم و ریکو را در یک کلاب دیده که عاشقانه همدیگر را می بوسیدند! این دومین ضربه مرا خیلی اذیت کرد، فهمیدم مادرم در پی شکار دوستان من است، انگار از این کار لذت می برد، لابد آنرا یک پیروزی می داند، البته همانطور که گفتم مادرم خیلی جوان و زیبا بود. اندام بسیار شکیلی داشت و همین توجه همه را جلب می کرد. من هم نمی خواستم با مادرم درگیر شوم، چون کسی را جز او نداشتم.

1496-85

من یک سالی با هیچ پسری دوست نشدم، تا براثر اتفاق با جمال آشنا شدم، که اصلا اهل کویت بود. ولی مادرش ایرانی بود، جمال از همان اولین روزهای آشنایی، حرف از ازدواج می زد و مرا با مادرش آشنا کرد، مادرش هم خیلی مرا پسندیده بود، می گفت سالها من آرزوی چنین دختری را برای پسرم داشتم.
با اصرار مادر جمال، درحالیکه من راضی نبودم، ترتیب آشنایی آنها را با مادرم دادم، خیلی زود با هم صمیمی شدند. رفت و آمدها شروع شد من دورادور می دانستم که مادرم هنوز با ریکو دوست است، به همین خاطر خیالم راحت بود که دیگر به جمال کاری ندارد.
با پیگیری مادر جمال، ما مقدمات ازدواج مان را فراهم ساختیم. در یک جشن خیلی گرم و صمیمی با حضور 200 مهمان، ازدواج کردیم و من به خانه بزرگ جمال رفتم و عروس خانواده شان شدم، خیلی خوشحال بودم، چون جمال شدیدا عاشق من بود و مادرش نیز به من علاقه خاصی داشت، بیشتر روزها با هم به خرید و سینما و رستوران میرفتیم و گاه با اصرار مادرم را هم می بردیم و خوش بودیم.
زندگی من و جمال به خوبی می گذشت تا من حامله شدم، مادرم سخت مراقب من بود، مادر جمال هم دور و برم بود.
از اینکه مادر می شدم پر از هیجان بودم، در 5 ماهگی، احساس کردم جمال با من زیاد گرم نیست، نمیدانم چرا به مادرم شک کردم. پیگیری من سبب شد تا یکروز که برای خرید لباس نوزاد رفته بودیم، ناگهان اتومبیل مادرم از کنار من رد شد و من جمال را در آن دیدم، آنها را تعقیب کردم و دیدم که جمال به خانه مادر رفت، من با کلیدی که داشتم به درون رفتم، مادرم را در آغوش جمال دیدم، دیوانه شدم. درحالیکه فریاد میزدم، از پله ها سرازیر شدم. در همان حال ناگهان پایم لیز خورد و معلق شدم. متاسفانه من جنین را از دست دادم. در همان حال چنان عصبانی بودم، که ماجرا را برای مادر جمال گفتم، خیلی ناراحت شده و به سراغ مادرم رفت. کارشان به زدوخورد کشید و حتی مادر جمال مرا تشویق به شکایت کرد، او در آن لحظات حتی چشم بروی پسر خود بسته بود. من که حال خوبی نداشتم، با تشویق دوستم رویا به لس آنجلس رفتم، ده روزی آنجا ماندم، خیلی سعی می کردم این ضربه را تحمل کنم ولی باورم نمی شد مادرم این چنین فاسد و هرزه و سنگدل باشد، در آن شرایط مرتب به من زنگ میزد و میخواست توضیح بدهد که گناه او نبوده است! ولی من حتی یک بار تلفن را بر نداشتم، از سویی جمال مرتب برایم ایمیل، تکس و پیام می فرستاد طلب بخشش می کرد و می گفت نفهمیده چرا دست به آن کار هولناک زده است، میخواهد جبران کند، می خواهد همه عمر بپای من بنشیند، می خواهد دور مادرم را خط بکشد.
من به سیاتل برگشتم، مادر جمال به سراغم آمد، با همان مهر و لطف همیشگی، با همان دلسوزی مادرانه، او هنوز اصرار دارد من شکایت کنم، هر دو را به قانون بسپارم، چون آنها نه تنها به من خیانت کردند بلکه سبب از دست دادن جنین شدند.. من حالا مانده ام که چکنم؟ آیا شکایت کنم؟ آیا از آنها بگذرم و بکلی راهم را از هر دو جدا کنم؟ براستی چکنم؟
ترانه – سیاتل

1496-86