1716-10

تا زمانی که برادر بزرگم «هشیار» به من زنگ نزده و نامزدش را به من نسپرده بود، من زندگی آرامی داشتم.
از 15سال پیش که به کانادا آمدم، از همان ماه های اول به کارمشغول شدم، من 8 سال در ایران بعنوان متخصص صافکاری و رنگ اتومبیل های اروپایی، مشغول بودم و درآمد بالایی هم داشتم، ولی با وسوسه یکی ازدوستانم به کانادا آمدم، اتفاقا برخلاف انتظارم، درآنجا هم کاروبارم گرفت. یک کمپانی بزرگ مرا استخدام کرد. من بعد از4سال با دختری اهل انگلیس آشنا شدم، مگی بسیار زیبا وخوش اندام بود، ما تدارک ازدواج را هم دیدیم، ولی درست درآستانه مراسم، مگی غیبش زد و بعدا تلفن کرده و گفت نامزد سابق اش را پیدا کرده که کلی هم ثروتمند است، ترجیح داده با او ازدواج کند، ولی اگردلت می خواهد به مراسم عروسی دعوت ات کنم!
این جدایی دل مرا شکست، تا مدتها ازهرچه دوستی ورابطه بود، بیزار بودم و فراری، یکی دو مورد هم که پیش آمد، به بهانه ای خودم را کنار کشیدم تا برادرم هشیارازایران زنگ زد و گفت نامزدم از ایران خارج شده و راهی کاناداست، خواهش میکنم او را تحویل بگیر، ببرآپارتمان خودت، مراقبش باش تا من خودم را برسانم، گفتم داداش چنین مأموریتی به من نده، این مأموریت آسان نیست، باور کن من با این پیشنهاد تو گیج شده ام، آیا دوست و فامیلی دراینجا ندارد، که من تحویل آنها بدهم؟ گفت هیچکس را ندارد و من هم کسی را جز تو ندارم که این بار را بدوش اش بگذارم، میدانم که سخت است. ولی سعی میکنم گاه بگاه حواله ای بفرستم تا توهم درتنگنا نباشی.
دوماه طول کشید تا گلی نامزد برادرم ازراه رسید، دختر بسیارشیک و زیبایی بود، خیلی با ادب حرف میزد، اطلاعات اش درباره همه چیز زیاد بود. گاه با من ساعتها حرف میزد و بحث می کرد. چون با گرین کارت قرعه کشی آمده بود نگرانی نداشت برادرم گاه زنگ میزد، حال گلی را می پرسید، از من تشکرمی کرد و آخرین بارگفت سه بار به دبی و ترکیه رفته. ولی ویزا نگرفته، دست نمی کشد و بالاخره راهی پیدا می کند. دراین فاصله گلی را به کلاس زبان فرستادم و خودش خبرداد کلاسی بعنوان اسیستان دندانپزشکی برداشته و میخواهد هرچه زودتر سرکار برود و سربار من نباشد.
کم کم رابطه ما صمیمی وگرم شد. من بدلیل برادرم، برخود کنترل داشتم ولی گلی سرشوخی را بازکرد و از احساس خود می گفت که به من شدیدا عادت کرده و یکروزگفت هشیار را بعنوان یک همسر و همراه نمی پسندم، ولی چون همسایه بودیم و مرتب همدیگررا می دیدیم، برادرانم با او دوست هستند و آنها مرا وادارکردند نامزد بشوم وگرنه میلی به این مسئله نداشتم، هشیارهیچ نشانه ای از ایده آل های مرا ندارد! من گفتم هرچه هست نامزد توست، راگر نمی خواهی واقعا همسرش بشوی، باید ازهمین حالا به اواطلاع بدهی، گفت نمی خواهم دلش را بشکنم. اما در این مدت به تو علاقمند شده ام، تو را بعنوان همسرو دوست، همراه کاملا ایده آل می بینم، گفتم تو را بخدا این حرف را نزن تو نامزد هشیارهستی! گفت اگرامروز آپارتمان تو را ترک کنم وبروم و در این جنگل رها شوم بهتر است یا درکنار تو بمانم و بمرورماجرای هشیار را تمام کنم؟
گفتم من درهیچ شرایطی، حتی در حالیکه بتوعلاقمند شده ام، حاضربه رابطه با تو نیستم و جدایی از هشیاررا هم توصیه نمی کنم، چون هشیاربرادرمهربان و بزرگواری است، او بمن کمک کرد تا به خارج بیایم، او قلب بسیارحساسی دارد، دل او را شکستن روا نیست. گلی گفت من می دانم برادرت به این زودیها نمی تواند ویزا بگیرد، من هم درانتظارش نیستم، پس چرا ما برای زندگی مشترک مان تصمیم نگیریم؟
گفتم تا تو دراین خانه هستی، تا هشیار تورا در پناه من می بیند چنین موردی امکان پذیرنیست. بعد ازاین جروبحث ها، یکروز که به خانه آمدم، دیدم گلی همه اثاثیه اش را جمع کرده و رفته، فقط یک یادداشت گذاشته که فردین جان، من رفتم تا تو دچار عذاب وجدان نشوی، به برادرت هم پیغام دادم، من دیگرصبرنمی کنم و میروم بدنبال سرنوشت خودم. حتی توضیح دادم من ازآپارتمان تو هم رفته ام، با تو هم کاری ندارم.
آن نامه مرا بکلی منقلب کردبه هشیار زنگ زدم، خیلی ناراحت بود، گفت میان شما رابطه ای بود؟ گفتم نه ابدا. گفت پس چرا گلی یک دفعه انقلاب کرد؟ گفتم ازپارسال تا حالا مرتب می گوید من قصد ازدواج با هشیار را ندارم. هشیارگفت ولش کن، متاسفانه من بدون جهت دل به او بسته بودم، فقط دیگر به خانه ات راهش نده. گفتم من ارتباطی با گلی ندارم تو هم اگراجازه بدهی، من ازطریق سیتی زن شیپ خودم اقدام کنم، گفت اقدام کن، ولی نمی دانم چند سال طول می کشد، بهرحال من دندان گلی را کشیدم و بکلی او را از ذهنم پاک کردم.
این گفتگو تا حدی مرا آرام ساخت، در حالی که مدتی از گلی بی خبر بودم، تا یکروز از بیمارستان زنگ زد و گفت بدلیل سنگ کلیه تحت عمل قرارگرفته وآدرس بیمارستان را داد، من بلافاصله به عیادت اش رفتم، خیلی خوشحال شد، تا روزی که مرخص شود، مرتب به سراغش می رفتم و بعد هم پیشنهاد کردم به آپارتمان من بیاید تا سرکارش که تازه شروع کرده بود برگردد.
ورود دوباره گلی به زندگی من، اوضاع را عوض کرد ما هر دو احساس کردیم بهم نیازمندیم و همدیگر را دوست داریم، ولی هرگاه هشیار را بیاد می آورم چون ترمزی براین رابطه بود ولی بهرحال زیر یک سقف بودیم، تا یک شب تلفن زنگ زد، گلی گوشی را برداشت و با یک سلام وعلیک تلفن قطع شد، پرسیدم کی بود؟ گفت هشیار بود! من همه تنم یخ زد، بلافاصله به هشیار زندگ زدم، گفت اصلا انتظار نداشتم، گفتم اجازه بده توضیح بدهم بعد برایش گفتم ماهها از گلی بی خبربودم تا از بیمارستان زنگ زد، عمل کرده بود، خیلی تنها و بیکس بود. گفت حالا تا کی می خواهی سرپرست بی پناهان باشی؟ گفتم تا دو سه روز دیگربرمی گردد به آپارتمان خودش، گفت من از تو انتظار برادری دارم و گوشی را قطع کرد. الان دو هفته است، من سرگردانم که چکنم؟ من و گلی همدیگر را دوست داریم، به هم نیازداریم ولی از سویی من به برادرم مدیون هستم، او گردن من حق بسیاری دارد، نمی دانم چکنم؟
فردین- ونکوورکانادا

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگر دشواریهای خانوادگی
به فردین از ونکوور پاسخ میدهد

زمانی که یک برادر مهربان از برادردیگرش تقاضای کمک می کند واز او میخواهد که از نامزدش تا بوجود آمدن شرایط مناسب برای سفرنگهداری کند، برادری که مهردیده و لذت برادری چشیده است همواره درنظردارد که مبادا به حیطه ی احساس و علاقه برادرش تجاوز نکند، دراینجا وقتی شما میگوئید که «گلی» به شما ابراز عشق و علاقه کرد برای من روشن می کنید که نسبت به او ازهمان روزهای نخست احساسی خفته داشتید که پس از گذشت زمان آنرا به گونه ای که از نظر اجتماعی تا حدی قابل قبول باشد حل کردید. واقعیت این است که آدمی اگر با احساس خود صادق نباشد همواره با دشواری روبرو خواهد بود. شما فرد بالغی هستید و می دانید که اگردلتان واقعا می خواست که دربرابر گلی ایستادگی کنید می توانستید مقاومت کنید. گلی از بیمارستان به شما زنگ زد شما می توانستید به او کمک کنید ولی اینکه او را به خانه خود بیاوریدو این را از برادرابتدا پنهان نگاه دارید مسئله دیگری است. گرچه پس ازتلفن برادر این موضوع را با او مطرح کردید ولی این موضوع نشان میدهد که با همه ی استدلالی که برای توجیه عمل خود بکار می برید درعین حال ازیک حالت دوگانه ناراحت هستید.
اگرپرسش این باشد که آیا حق دوست داشتن وگلی حق انتخاب شما را دارد؟ پاسخ مثبت است. مهم اینست که آیا ما درچارچوب قانون زندگی می کنیم و یا به جریانات خانوادگی خود اهمیت می دهیم و مثلا برادر وخواهر و… سایرافراد خانواده برای ما مهم هستند یا نه؟

1716-11