1516-86

رفته بودم وست وود کتاب بخرم، دنبال رمان عاشقانه می گشتم، یک دفعه خانمی جلویم سبز شد و گفت شما سپیده خانم نیستید؟ گفتم بله، ولی شما؟ گفت من دوست قدیمی مادرتان هستم، من شما را از کودکی و نوجوانی بخاطر دارم، صورت تان خیلی شبیه مادرتان شده، همه آن خاطره های دور برایم زنده شد. بعد مرا بغل کرد و گفت تلفن تان را به من بدهید، می خواهم دعوتتان کنم به جشن تولد دخترم، گفتم ممنون، دیدار شما برای من مغتنم بود. تازه دارد صورت شما یادم می آید، اگر اشتباه نکنم، اسمتان فرزانه بود، خندید و گفت چه دختر باهوشی، بعد مرا به پسرش بردیا معرفی کرد و هر دو مرا به یک بستنی دعوت کردند، حدود دو ساعت با هم گپ زدیم. من از همانجا به مادرم زنگ زدم، دیروقت بود ولی گوشی را برداشت و کلی از صحبت کردن با فرزانه خوشحال شد و به من سفارش کرد، با آنها رفت و آمد کنم، آدمهای خوبی هستند.
از هفته بعد من با خانواده فرزانه رفت و آمد را شروع کردم دخترش شعله از من 5 سال کوچکتر بود ولی دختر فهمیده و مهربانی بود و خیلی زود دوستی ما قوت گرفت و من هم بعد از سالها، بجز عمو و زن عموی پیرم، یک خانواده آشنا پیدا کرده بودم. این روابط کم کم به ابراز عشق بردیا انجامید. می گفت از همان روز اول عاشق من شده، می گفت می خواهد با من ازدواج کند، البته شغل و درآمد خوبی داشت، بظاهر مهربان و آگاه و مودب می آمد، ولی میان او و شعله رابطه صمیمانه ای نبود وحتی گاه شعله به شوخی می گفت میان این همه مرد، چرا این برادر عقب افتاده مرا برگزیدی؟ من توضیح می دادم که هنوز انتخابی از جانب من صورت نگرفته، این عشق یک طرفه است ولی بهرحال بعد از یکسال قضیه جدی شد. فرزانه خانم اصرار داشت ما با هم ازدواج کنیم. می گفت بردیا با زنی خوب مرد کاملی خواهد شد.
به دنبال یک سری گفتگوی تلفنی با پدر و مادرم سرانجام با هم وصلت کردیم و آپارتمان کوچکی خریدیم و زندگی مستقل خود را آغاز نمودیم بردیا واقعا عاشق من بود. به هر دری میزد تا به طریقی مرا خوشحال کند، وقتی دخترمان به دنیا آمد، من تازه فهمیدم، که بردیا بیماری غش دارد، ولی برای من مهم نبود، چون من هم به او علاقه داشتم، ولی کمی دلخور بودم، که چرا قبلا به من توضیحی نداده بودند من برای درمان بردیا به پزشکان متخصص بسیاری مراجعه نمودم، داروهای مخصوصی هم پیدا کردم، خوشبختانه بهتر شده بود، ولی بدلایلی بردیا از خود حسادت عجیبی نشان میداد. هر نوع صحبت کردن و خندیدن من با دیگران او را حساس می کرد مرتب درباره همکاران من می پرسید، اگر پسرعموهایم از استرالیا زنگ می زدند عصبانی می شد.
من همه کار می کردم تا نجابت و صداقت خود را ثابت کنم، در حالیکه اصلا اجباری نداشتم، ولی برای آرامش بخشیدن به او گاه کارهای دور از انتظار هم می کردم. ولی فایده نداشت، او همچنان حسود بود.
با آمدن پسرعموهایم از استرالیا به امریکا، بردیا به شدت ناراحت شد و گفت اینها با نقشه آمده اند، شنیدم که هر دو در ایران خواستگار تو بودند! من درحالیکه گاه از این حرفها و حرکات کلافه می شدم، ولی دلم می خواست به او بفهمانم که تنها مرد و عشق زندگی من اوست. پسرعموها دلشان میخواست مرتب به ما سر بزنند، چون یک ماه مهمان بودند، ولی من به بهانه های مختلف از دست شان فرار می کردم تا یکروز یکی از آنها علت را پرسید. من هم همه چیز را توضیح دادم، طفلک ها فردایش از لوس آنجلس به سوی نیویورک پرواز کردند، تا مزاحم زندگی من نباشند. بردیا یک شب مرا از خواب پراند و با ترس پرسیدم چه شده؟ گفت توی خواب داشتی قربون صدقه کسی می رفتی، گفتم قربون تو میرفتم، گفت چرا در بیداری نمی روی؟ گفتم تو گوش هایت را بسته ای، من هر روز بارها وبارها تو را ستایش می کنم و حتی من شاخه گل بتو هدیه میدهم دیگر می خواهی چکنم؟ گفت جلوی جمع بیشتر عشقت را نشان بده! من تصمیم گرفتم، حتی اگر حالت تظاهر داره، این کار را بکنم ولی می دیدم که اطرافیان از من توقع چنین رفتاری را ندارند.
عموهای بردیا به ایران برگشته بودند تا بتوانند ساختمان بزرگ فروشگاه قدیمی شان را پس بگیرند، بردیا هم حرف از سفرمیزد، چند بار به من گفت برویم ایران، پدر ومادرم برای ما یک خانه خریده اند، میخواهند به ما هدیه بدهند، من می گفتم میلی به سفر ندارم، چون مشغله کاری اجازه نمی دهد، از سویی نگهداری از دخترمان، خود مسئولیت بزرگی است.

1516-84

اصرار بردیا کم کم جدی شد، بطوری که پیشنهاد کرد برای همیشه به ایران برویم ودر آنجا بمانیم، من گفتم ابدا زیربار چنین تصمیمی نمی روم، خیلی ناراحت شد و سه ماه بعد، یکروز که از سر کار برگشته بودم، نامه ای روی میزم پیدا کردم، که بردیا نوشته بود به کودکستان دخترمان رفته و او را برداشته و به ایران رفته است. من دیوانه شدم، حتی به پلیس مراجعه نمودم و سرانجام معلوم شد بردیا از مرز مکزیک گذشته و از آنجا راهی ایران شده است. باور کنید من مریض شدم، حتی از محل کارم مرخصی یک ماهه گرفتم، تا شاید راه هایی پیدا کنم، ولی تلفن هایم به ایران هم بی نتیجه بود چون هیچکس او را پیدا نمی کرد، مادرش فرزانه خانم هم به شدت نگران بود، شعله با من همدرد بود، مرتب می گفت من همیشه می دانستم این برادر دیوانه من کاری دست تو میدهد. چند ماه بعد بردیا عکسی از خود و دخترمان ایمیل کرد، که هر دو می خندیدند و نوشته بود، اگر بیایی ایران، همه چیز حل میشود، من به او فهماندم از طریق پلیس بین المللی او را دنبال میکنم تا دخترم را پس بگیرم و او جواب می داد اگر ما را پیدا کردی، هرکاری می خواهی بکن من مرتب نزد روانشناس بودم، اگر واقعا دوست خوبی چون شعله نداشتم، نابود می شدم، شعله شب و روز با من بود. فرزانه خانم هم سعی می کرد همه امکانات راحتی مرا فراهم سازد، مرا حتی یک ساعت درخانه تنها نگذارد.
یکسال و نیم گذشت، من بردیا را با التماس وادار کردم بصورت ویدیویی دخترم را ببینم، او هم بالاخره رضایت داد و من هفته ای دو بار با دخترم حرف میزدم. خوب معلوم بود غمگین است، مرتب می پرسید مامان جان کی می آیی اینجا؟ من می گفتم منتظرتان در اینجا هستم.
مدتی ارتباط ما قطع شد، تا یکروز بردیا زنگ زد و گفت دخترمان را به مکزیک می آورد تا همدیگر را ببینیم، من از خوشحالی فریاد زدم، ولی در پشت پرده شعله بدون این که با من حرفی بزند، ترتیبی داده بود که مامورین بردیا را در مکزیک دستگیر کنند. نمی دانم چگونه بردیا فهمید، چون به مجرد حاضر شدن در محل قرارمان، زنگ زد وگفت من الان از مکزیک خارج شدم، چون شما برای من تله پلیس را گذاشته بودید و در آن لحظه بود که شعله اعتراف کرد و گفت من میخواستم بردیا دستگیر شود تا دخترت را به تو برگرداند و بعد تو اگر دلت خواست شکایتی علیه او نداشته باشی .
3ماه گذشت، دوباره بردیا زنگ زد و گفت یک شانس دیگر به تو میدهم. بدون پلیس و تنها بیا مکزیک همدیگر را ببینیم یا ترتیبی بده، پلیس کاری به من نداشته باشد، تا من و دخترمان برگردیم، چون او خیلی بی تاب توست، من می ترسم ضربه روحی شدیدی بخورد.
اینک من در یک بن بست گیر کرده ام، هم مامورین درجریان هستند و می خواهند به هر طریقی شده بردیا را دستگیر کنند هم من دیگر طاقت ندارم، از سویی دلم بحال بردیا می سوزد، او پشیمان شده و قصد بازگشت دارد، دخترمان به او شدیدا عادت کرده و از اینها گذشته نمی دانم بعد از این ماجراها آیا می توانم به بردیا اعتماد کنم؟ واقعا چکنم؟
سپیده – لس آنجلس

1516-85